بیوگرافی
 
سعی کردم تو این وبلاگ بیوگرافی مشاهیر ایران و جهان رو واسه دوستای عزیزم بذارم ..

لیلی متین دفتری (زاده ۱۳۱۵ - درگذشته ۱۳۸۶) نقاش ایرانی بود.

متین دفتری متولد ‎۲۸ دی ۱۳۱۵ در تهران بود در ‎۲۸ فروردین ۱۳۸۶ در سن ۷۰ سالگلی در پاریس درگذشت.

او از بنیانگذاران نقاشی مینی مالیستی یا ساده گرایانه در ایران دانسته می‌شود. لیلی گلستان، لیلی متین دفتری را از پیشگامان نقاشی زنان ایرانی می‌داند.

او در ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۹ در ...


برچسب‌ها: لیلی متین‌دفتری, احمد متین‌دفتری, هدایت الله متین دفتری, دكتر محمد مصدق

ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۵ توسط آ . پاسارگاد
 

مهرك گلستان و مادرش هنگامه گلستان

مهرک گلستان با نام مستعار ریویل (به انگلیسی: Reveal) خواننده رپ ایرانی تبار انگلیسی است. وی فرزند کاوه گلستان عکاس، خبرنگار و هنرمند ایرانی است.او همکاری های زیادی با خوانندگان رپ فارسی دارد.او در سال ۲۰۱۱ شعری در مورد شورش های انگلستان خواند.

فعالیت در هیپ هاپ

ریویل از دوران نوجوانی در مسابقات بتل رپ انگلیس شروع به فعالیت کرد و چندین بار مقام آورد. شروع کارش با رپخوان های ایرانی با آهنگ "تیریپ ما" بهمراه هیچکس بود که سال ۸۳ منتشر شد. همچنین او یکی از اعضای گروه رپ "پویزنس پوئتس" (Poisonous Poets) بود. جدا از کارهای شخصی اش با گروه پویزنس پوئتس چندین آهنگ با رپخوان های فارسی مثل هیچکس ، عرفان ، قاف ، ۷خط و... در کارنامه کاری اش دارد.

آلبوم شناسی

۲۰۱۲: Seven Shades (ای پی)

يك مصاحبه با مهرك درباره پدر قبل از اينكه مهرك معروف بشود :

مهرك گلستان تنها فرزند كاوه است كه در انگلستان زندگي مي كند. او را در خانه مادر بزرگش در منطقه دروس تهران ديدار و با او گفتگوي كوتاهي كردم كه بخشي از آن را در زير مي خوانيد. مهرك علي رغم سن نسبتاً كم و شايد دوري از روحيه ايراني به دليل زندگي در انگلستان، هم خوب تحليل مي كند آنگونه كه نمي توانيد بگويئد او از روحيات و روابط افراد ايراني بي اطلاع است و هم خوب فارسي حرف مي زند. خودتان بخوانيد.

- مهرك جان كمي از خودت بگو؟

من از 3-4 سالگي به طور مرتب از انگلستان به ايران رفت و آمد داشته ام ولي تحصيل ام تماماً در انگلستان بوده است و بيشتر در تابستان به ايران مي آمدم. قصد دارم بروم دانشگاه ورشته روانشناسي و جامعه اجتماعي بخوانم در ايران شهر تهران را بيشتر دوست دارم و اكثراً در تهران هستم.

- هيچ وقت فكر مي كردي اينجوري بياي ايران؟

آره! هميشه مي دونستم اين اتفاق يه موقعي خواهد افتاد. پدر من از وقتيكه من سن كمي داشتم توي هزار جورمكافات افتاده بود. بخاطر فيلم هايي كه درست مي كرد وعكسهايي كه مي گرفت.وقتي از جبهه بر مي گشت هميشه به من مي گفت اين دفعه از بيخ گوشم گذشت ولي اين قدر رفت و برگشت كه من فكر مي كردم هميشه بر مي گردد. اصلاً انتظار نداشتم اين اتفاق بيفتاد.

- چقدر با كارهاي كاوه مرتبط بودي؟

من خودم توي كار عكاسي اصلاً نيستم اين براي من خيلي عجيب است چون هم پدرم و هم مادرم توي كار عكاسي و فيلمبرداري هستند. هيچ كار تكنيكي بلد نيستم و فقط هميشه تصويرها رو مي ديدم.

- تا به حال عكاسي نكرده اي؟

نه! هيچوقت. هميشه مي دونستم پدرم در حال انجام دادن يه كار مهمي است ولي هيچوقت خيلي دقيق نشده بودم ولي اين چند سال اخير فهميده بودم چه كاري انجام مي دهد و بيشتر كارها شو دنبال مي كردم.

- آخرين باري كه يه با كاوه صحبت كردي كي بود و چي گفت؟

آخرين باري كه ديدمش آمده بود انگليس. از طرف بي بي سي براي آموزشهاي جنگ شيميايي آمده بود. و اين 3 ماه قبل از اين اتفاق بود. آخرين باري كه با او صحبت كردم تقريباً يك هفته قبل از اين اتفاق من صبح زود تلفن زنگ زد، من نيمه خواب بودم شنيدم كه مامان در حال حرف زدن با باباست. بعد تا وقتي كه من بلند شدم حرفشون تمام شده بود. من به بابا زنگ زدم ولي مثل اينكه وسط كار بود كه زنگ زدم به من گفت: الان وقت ندارم حرف بزنم بعدا ‌زنگ بزن ! و بعد تلفن را قطع كرد. 2 دقيقه بعدش زنگ زد از من معذرت خواهي كرد و گفت: ببخشيد در حال فيلمبرداري كردن بودم.

- خيلي ها قبول دارندكه كاوه بهترين عكاسي خبري ايران بود توهم قبول داري؟

پدرم من نه با كسي مسابقه اي داشت و هم از اينكه استاد بود و درس مي داد از يك لحاظ خوشحال بود چون همه عكاسها را تشويق مي كند و آموزش مي دهد و از يك لحاظ هم ناراحت بود چون كاوه كاملاً آدم ميني ماليستي بود و از قيافه گرفتن خيلي بدش مي آمد. از اينكه بگويد من استادم و اينها شاگردهاي من هستند خيلي دوري مي كرد. بيشتر شاگردهاش مثل دوستانش بودند. و هميشه از اينكه كسي او را بشناسد بدش مي آمد. و اين حس او خيلي واقعي بود. يك دفعه رفته بوديم به ده كوچكي، كه كاوه عكسي را از آن ده در يك جايي چاپ كرده بود و باعث شد بود جاده هاي آنجا درست بشود، يه دفعه همه او را شناختند واز اين خيلي ناراحت شد. اگر دست خودش بود اسمش را روي هيچ چيز نمي گذاشت.
پدرمن زياد كار مي كرد. بعضي ها مثلاً يك سري عكس مي گيرند و همه چيزشان مي شود همان عكسها ولي پدرم همينطوري عكس مي گرفت و هيچوقت از تب و تاب نمي ايستاد و همينطور كار مي كرد. مثلاً بعد از عكس رفت سراغ فيلم ساختن. اصلاً نمي ايستاد كه نتيجه چيزي را ببينيد فقط كار مي كرد و بقيه مسائل را مي سپرد به دست كسي ديگري، مثلاً مادرم. حتي تا يك روز قبل از مرگش هم همينطور بود. با خودش يه لب تاپ برده بود و يه دوربين ديجيتال، توي حافظش هنوز هم هست كه از آسمون عكس مي گرفته و مونتاژ كاميپوتري ميكرده. در همه زمانها اينطور بود.

- تو چه طور؟ تودر گيرعكاسي كاوه بودي ياعكسهاي او؟

جوري كه پدرم عكس مي گرفت، يك بالانس خاص داشت بين عكسها و بين موضوع. يه پوستري توي اتاقش هست كه عكس يه دوربين و كنارش نوشته «يكي از اينها بدون اينكار نمي كند» كنار اين جمله عكس يك مغز است. فلسفه او همين بود. نصفش عكس گرفتن بود و نصفش موضوع بود. اگر تاريخ كارهاي كاوه را دنبال كني مي بيني كه از هيچ موضوع بدون معني عكس نمي گرفت همه عكسهايش يه معني و موضع خاصي دارند. اصلاً‌ از اينكه كسي بي معني عكاسي كند خوشش نمي آمد.

- رفتن كاوه چقدر شبيه آن چيزي بودكه تو فكر مي كردي؟

آدم هيچوقت اينطوري فكر نمي كند. هميشه ته دل آدم يه اميدي هست. پدرم يه جايزه رابرت كاپا برده بود و جزء‌ افتخاراتش محسوب مي كرد. رابرت كاپا هم همنطوري مرده بود، توي جنگ، رفت روي مين، مثل كاوه .هيچكس نمي خواهد بميرد. گاهي وقتها شنيده ام مي گن كاوه آنجوري كه خودش دلش مي خواست رفت. خودش كه نمي خواست بميرد. خودش مي خواست يه 10 سال 20 سال ديگه بمونه برگرده بياد پيش مامانم، ديگه به جايي رسيد بود مي گفت كه خسته ام از اين كار، يه 1 سال ديگه اين كار را مي كنم، ميريم توي كوه، توي افجه خونه مي گيرم من كتاب راجع به زندگيم مي نويسم و … . اما اگه مي دونست قرار بود كه بره من فكر كنم كه همينطوري كه رفت رو بيشتر دوست داشت خودش با همينطور خوش حال مي شد. من نمي تونستم ببينم كه پدرم فلج برگرده و بعد يواش يواش بره. همينطوري كه رفت بهترين بود.

- چقدر به مرگ فكر مي كني؟

الان خيلي راجع به مرگ فكر مي كنم.

- چرا چون اين اتفاق افتاد؟

آدم مي تونه براي همه زندگيش يه گربه خونگي باشه كه همين مي ره اينور و آنور و هيچكس هم با او كاري نداره و وقتي مي ره هيچكس يادش نيست يا مي تونه 1 ساعتش رو مثل يه ببر زندگي كنه، همه چيز رو بريزه به هم و از خودش رد پا باقي بگذاره. زندگي يك چيزي كه اصلاً كنترلي روش نيست و اصلاً نمي توني بدوني كه كي قرار بري.

مهرك به موسيقي پاپ و رپ بيشتر از همه علاقه دارد. از بين عكسهاي پدرش، عكسهاي جنگ ايران را بيشتر دوست دارد و درعكاسي، عكاسي خبري را به دليل جدي بودنش و خطرات سخت تر بيشتر مي پسندد. او از عكاساني كه خودسوژه مي سازند و فكر دارند را از عكاساني كه منتقل كننده يك خبر يا يك صحنه هستند، بيشتر مي پسندد و فكر ميكند كاوه در تمام طول عمر با او خواهد بود. حضور كاوه را وقتي كه از خبر مرگ او باخبر شد بيشتر از همه وقت پيش خود احساس مي كرده و هميشه او را به عنوان يك انسان درستكار و مصمم در ذهن خود دارد. و كاوه واقعاً اينچنين بود همگان قبول دارند.


برچسب‌ها: کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان, مهرك گلستان
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
 

مانی حقیقی (۱۳۴۸، تهران) کارگردان، نویسنده و بازیگر سینمای ایران است. هم چنین او نوه ابراهیم گلستان، کارگردان، نویسنده و مترجم برجستهٔ ایرانی است. مادر او لیلی گلستان هم از مترجمان سرشناس و پدر او نعمت حقیقی فیلم‌بردار پرآوازهٔ ایرانی است. پدر و مادر او از هم جدا شده‌اند. یک خواهر به نام صنم، و یک برادر به نام محمود دارد. وی فارغ التحصیل کارشناسی فلسفه از دانشگاه مک‌گیل در سال ۱۹۹۱، کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه گولف در سال ۱۹۹۷ و کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگی از دانشگاه ترنت در سال ۲۰۰۰ است. او نویسنده و کارگردان فیلم‌های کنعان، آبادان ، کارگران مشغول کارند و "پذیرایی ساده" است. وی هم‌چنین از نویسندگان فیلم چهارشنبه‌سوری، ساختهٔ اصغر فرهادی بوده و در فیلم دیگر او دربارهٔ الی نیز به ایفای نقش پرداخته است. در فیلم "آسمان محبوب" داریوش مهرجویی و "ورود آقایان ممنوع" ساخته رامبد جوان نیز ایفای نقش کرده است.

فیلم‌شناسی

  • (۱۳۸۱) آبادان، نویسنده و کارگردان
  • (۱۳۸۴) چهارشنبه سوری، نویسنده
  • (۱۳۸۴) کارگران مشغول کارند، نویسنده و کارگردان
  • (۱۳۸۶) کنعان، نویسنده و کارگردان
  • (۱۳۸۶) هامون‌بازها (مستند)، کارگردان
  • (۱۳۸۷) درباره الی...، بازیگر
  • (۱۳۸۸) پنجاه کیلو آلبالو، نویسنده و کارگردان
  • (۱۳۸۹) ورود آقایان ممنوع ، بازیگر
  • (۱۳۹۰)پذیرایی ساده، بازیگر،نویسنده و کارگردان

جوایز

  • بیست و چهارمین جشنواره فیلم فجر: سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه بخش سینمای بین‌الملل برای فیلم "کارگران مشغول کارند"
  • بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر: دیپلم افتخار فیلم محبوب تماشاگران در بخش سینمای بین‌الملل برای فیلم "کنعان"
  • جشنواره فیلم‌های آسیایی : جایزه فیلم آسیایی برای فیلم "کارگران مشغول کارند"
  • جشنواره برلیناله: جایزه The Network for the Promotion of Asian Cinema (NETPAC) PRIZE

برچسب‌ها: کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان, نعمت حقيقي
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
 

فخري گلستان : مريم فخر اعظم تقوي شيرازي (فخري گلستان ) تولد ۱۳۰۴ وفات ۱۶ تير ماه ۱۳۹۱ در ۸۷ سالگي .

همسر و دختر عموي ابراهيم گلستان ، مادر مرحوم كاوه گلستان ( عكاس خبري ) و ليلي گلستان ( نويسنده ، مترجم ، گالري دار ، طراح لباس و ... ) مادربزرگ ماني حقيقي ( كارگردان و بازيگر ) و مهرك گلستان ( خواننده رپ )

وي بعنوان يك فعال اجتماعي سالها درباره كودكان خياباني كار ميكرد و در يك مركز بچه هاي معتاد خياباني را نگهداري ميكرد .

بعدها بصورت خودآموخته به هنر سفالگري روي آورد و نمايشگاههاي متعددي را اجرا كرد و در دوسالانه هنر سفالگري از او تقدير به عمل آمد .

وي بصورت خودخواسته سالهاي طولاني بود كه در ايران كنار فرزندانش ميزيست و ابراهيم گلستان همسر و پسرعمويش در انگلستان است .


برچسب‌ها: فخري گلستان, کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
   

سید ابراهیم گلستان (تقوی شیرازی) (متولد ۲۶مهر ۱۳۰۱ در شیراز)، کارگردان، داستان نویس، مترجم، روزنامه نگار و عکاس ایرانی است. فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران است. او اولین کارگردان ایرانی‌ست که برنده یک جایزه بین‌المللی شده‌است. وی از متفکران هنرمند پیشرو ایران به حساب می‌آید و بسیاری از اتفاقات هنری پس از او وامدار او هستند. ابراهیم گلستان در سال ۱۳۴۰ برای فیلم یک آتش موفق به دریافت مدال برنز از جشنواره ونیز شد.

آثار مکتوب وی از سبکی خاص برخوردار است و بسیاری سبک نویسندگی وی را تأثیر پذیرفته از داستان‌های کوتاه ارنست همینگوی می‌دانند گرچه او تاثیرپذیری از هیچ نویسنده‌ای را نمی‌پذیرد. همچنین وی از زمرهٔ نخستین نویسندگان معاصر ایرانی معرفی می‌شود که برای زبان داستانی و استفاده از نثر آهنگین در قالب‌های داستانی نوین، اهمیت قائل شد و به آن پرداخت. از این جهت نقش او در سیر پیشرفت داستان معاصر فارسی قابل توجه‌است. از دیگر ویژگی‌های داستان نویسی ابراهیم گلستان، خلق مجموعه داستان‌های به هم مرتبط است که در ایران این نوع داستان نویسی با گلستان آغاز می‌شود، در حالی  ...

 

 


برچسب‌ها: کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان, مهرك گلستان

ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
 


ليلي در ۵ سالگي

لیلی گلستان (تقوی شیرازی) (زادهٔ ۲۳ تیر ۱۳۲۳) مترجم و نگارخانه‌دار ایرانی، دختر ابراهیم گلستان و فخری گلستان و خواهر کاوه گلستان است. با نعمت حقیقی ازدواج کرد و پس از ۶ سال از او جدا شد. حاصل آن ازدواج سه فرزند است: مانی، صنم، محمود. او عضو کانون نویسندگان ایران است .

زندگی

لیلی گلستان(تقوی شیرازی) در ۲۳ تیر ۱۳۲۳ در تهران به‌دنیا آمد. پدرش ابراهیم گلستان در آن زمان کارمند شرکت نفت بود و مادرش معلم و هر دو عضو حزب توده ایران بودند.

لیلی گلستان به همراه مادر، برادر و پدرش
 

کودکی و نوجوانی

پدر لیلی به محافل روشن‌فکری ایران رفت‌وآمد داشت و یکی از جاهایی که معمولاً می‌رفت کافه نادری بود. کافه نادری در آن زمان پاتوق شاعران، نویسندگان و روشنفکران بود. گاهی لیلی را نیز با خود به این کافه می‌برد که در همان جا وقتی حدود چهار ساله بود چند بار صادق هدایت را می‌بیند که در یکی از این ملاقات‌ها صادق هدایت پرتره‌ای از او می‌کشد.

با منتقل شدن پدر به آبادان لیلی دوران خردسالی خود را در آن شهر گذراند و در همین شهر به مدرسه رفت و در همان‌جا بود که برادرش کاوه به دنیا آمد. در همان سال‌های نخست تحصیل ابتدایی به تهران بازگشتند. پدرش در اطراف روستایی به نام دروس (هم اکنون محله‌ایست در شمیرانات). خانه‌ای می‌سازد و خانواده به آنجا می‌روند. گلستان خود در بارهٔ این خانه می‌نویسد:"بعدها آن خانه تبدیل شد به مرکز فرهنگی هنری تهران. همه نقاش‌ها و نویسنده‌ها و شعرا جمعه‌ها خانهٔ ما بودند. آل‌احمد، چوبک، پرویز داریوش، اخوان ثالث، بعدها یدالله رویایی، فرخ غفاری، جلال مقدم، سیمین دانشور و گاهی جوان‌ترها مثل بیضایی، سپانلو یا احمدرضا احمدی. من هم تماشگر یک تئاتر بزرگ بودم.

فرانسه

لیلی گلستان و آندره تارکوفسکی در فستیوال ونیز

تا کلاس نهم دبیرستان در تهران تحصیل کرد و سپس راهی فرانسه شد تا در مدرسهٔ شبانه‌روزی توسط راهبه‌های دومینیکن اداره می‌شد تحصیل کند. بعد از یک سال تحصیل در این مدرسه به پاریس رفت و سه سال هم در پاریس درس خواند. لیلی در خاطراتش در این مورد می‌نویسد: «یک بار پدرم برای کار استودیویش به پاریس آمد و یک روز به من گفت که امروز با چند فرانسوی قرار ناهار دارد و مرا با خودش برد. من هیجده، نوزده سال داشتم. وقتی به رستوران رفتیم. پدرم آن دو فرانسوی را به من و من را به آن دو معرفی کرد: دخترم لیلی. مسیو ژان لوک گودار، مسیو فرانسوا تروفو! من بهت‌زده و حیرت‌زده زبانم بند آمده بود.» در سال‌های اقامت در پاریس به جشنوارهٔ ونیز رفت و با دنیای سینما آشنایی نزدیک‌تری پیدا کرد.

بازگشت به ایران

در بازگشت به ایران به عنوان طراح پارچه در کارخانجات پارچه‌بافی مقدم استخدام شد. پس از بیرون آمدن از آن‌جا در ۱۳۴۵ به سازمان تازه تأسیس تلویزیون ملی ایران رفت و به عنوان طراح لباس استخدام شد. پس از مدت کوتاهی به مدیریت برنامهٔ کودکان و نوجوانان برگزیده شد. با نعمت حقیقی که فیلم‌بردار تلویزیون بود آشنا شد و در تیرماه ۱۳۴۷ با او ازدواج کرد. پس از یازده ماه نخستین فرزندشان، مانی، به دنیا آمد و سه سال بعد دوقلوهای‌شان صنم و محمود به دنیا آمدند. زندگی مشترک با نعمت حقیقی ۶ سال به طول کشید. پس از جدایی فرزندان پیش مادرشان ماندند. تلویزیون را نیز پس از هفت سال فعالیت ترک کرد و به نوشتن در روزنامه‌ها و مجلات و ترجمه روی آورد. با ترجمهٔ زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اثر اوریانا فالاچی، به‌عنوان مترجم به مطرح شد. به مدیریت خانهٔ صادق هدایت برگزیده شد که در سال ۱۳۵۶ استعفا داد. در ۱۳۶۰ کتاب‌فروشی گلستان را دایر کرد و در ۱۳۶۸ کتاب‌فروشی را به نگارخانه هنرهای تجسمی با نام نگارخانه گلستان تبدیل کرد، که هنوز دایر است و جزو نگارخانه‌های سرشناس ایران محسوب می‌شود.

پس از مرگ برادرش کاوه گلستان در عراق، لیلی به همراه تنی چند از دوستان کاوه بنیاد کاوه گلستان را تأسیس کرد و جایزهٔ کاوه گلستان به دبیری او هر سال به عکس‌های خبری برگزیده شده توسط هیئت داوران بنیاد اهدا می‌شود.

کتاب‌فروشی

لیلی گلستان در ۱۳۶۰ در گاراژ خانه‌اش کتاب‌فروشی دایر کرد. این کتاب‌فروشی به‌زودی معروف شد و نویسندگان و شعرایی نظیر احمد شاملو، محمد زهری، احمد محمود، علی اکبر سعیدی سیرجانی، عبدالحسین نوایی و بسیاری دیگر مرتب به آن‌جا می‌رفتند.پس از مدتی کتاب‌فروشی را به نگارخانه هنرهای تجسمی با نام نگارخانه گلستان تبدیل کرد.

نگارخانه گلستان

در نیمهٔ دوم ۱۳۶۷ نگارخانه گلستان با نمایش آثار سهراب سپهری که متعلق به خانوادهٔ گلستان بود کار خود را آغاز کرد. افتتاحیه این نگارخانه با استقبال زیادی روبه‌رو شد. پس از این نمایشگاه قرار می‌شود که نمایش آثار نصرالله کسرائیان برگزار شود که برپایی آن به دلیل نداشتن مجوز از وزارت ارشاد تا گرفتن مجوز به تعویق می‌افتد.

از جمله اتفاقاتی که در سال‌های کار این نگارخانه به وقوع پیوست ماجرای نمایشگاه پرستو فروهر است. صبح روزی که قرار می‌شود نمایشگاه نقاشی ایشان برگزار شود بنا بر ادعای گلستان شخص ناشناسی به او تلفن می‌کند و می‌گوید نمایشگاه نباید برگزار شود. پس از این توضیح از طرف گلستان "که قبلا نیز از ایشان نمایشگاه نقاشی در این نگارخانه برگزار شده است" شخص ناشناس می‌گوید با ایشان مشکل ندارند و با آثارشان مشکل دارند. به ابتکار گلستان و با تایید فروهر ۳۵ قاب خالی به دیوار آویخته می‌شود و به طور عادی لیست قیمت‌ها ارائه می‌شود و تمام ۳۵ تابلو به فروش می‌رسد.

ترجمه

  • چطور بچه به دنیا میاد، آندرو آندری.
  • زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اوریانا فالاچی.
  • قصهٔ شماره ۳، اوژن یونسکو.
  • میرا، کریستوفر فرانک.
  • تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون.
  • گزارش یک مرگ، گابریل گارسیا مارکز.
  • مردی که همه چیز همه چیز همه چیز داشت، میگل آنخل آستوریاس.
  • بوی درخت گویاو، گابریل گارسیا مارکز.
  • یونانیت، یانیس ریتسوس.
  • مردی با کبوتر، رومن گاری.
  • قصه‌ها و افسانه‌ها، لئوناردو داوینچی.
  • اوندین، ژان ژیرودو.
  • اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، ایتالو کالوینو.
  • حکایت حال، مصاحبه با احمد محمود.
  • شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی، ایتالو کالوینو.
  • مصاحبه با مارسل دوشان، پیر کابان.
  • دربارهٔ رنگ‌ها، ویتگنشتاین.
  • زندگی با پیکاسو، فرانسواز ژیلو.
  • زندگی در پیش رو، رومن گاری
  • پیکاسو، دیوید هاکنی.
  • مارک روتکو، شان سکالی.
  • وان گوگ، گوگن.
  • " بیگانه "، { آلبر کامو}

تالیف

  • قصه‌ٔ عجیب اسپرماتو.
  • دو نمایشنامه از چین قدیم.
  • سهراب سپهری، شاعر- نقاش.
  • کتابی دو جلدی دربارهٔ علی حاتمی و آثارش.
  • کتابها و آثار: لیلی گلستان

مقاله‌ها

لیلی گلستان نخستین مقالهٔ خود را در مهر ۱۳۵۲ در روزنامه کیهان نوشت. این مقاله پاسخی بود به اوریانا فالاچی. پس از آن به طور مرتب در مجله تماشا، روزنامه آیندگان، مجله و روزنامه رستاخیز، مجله رودکی مقاله، گزارش و ترجمهٔ داستان و شعر از او منتشر شد. بعد از انقلاب در ۱۳۵۸ مقاله‌ای در مجله ایران نوشت به بهانهٔ مرگ زود هنگام پرویز فنی‌زاده و دیگر در این زمینه فعالیت نداشت تا تیر ۱۳۷۵ که مقاله‌ای از او با عنوان «تأثیر مردان بر زندگی زنان» در مجله زنان منتشر شد و از آن هنگام تا کنون در روزنامه اخبار، روزنامه همشهری، روزنامه جامعه، روزنامه ابرار، روزنامه نشاط، کتاب هفته، روزنامه ایران، روزنامه اعتماد، بانی‌فیلم، روزنامه شرق، روزنامه هموطن مقالاتی از او منتشر شد که بیشتر آن‌ها در قالب گفت‌وگو با افراد مختلف است.

گفت‌وگو با ليلي گلستان به بهانه ۲۰ سالگي گالري گلستان
 
راه رفتن روي كمر مار
روزي كه ليلي گلستان به روزنامه آمد تا گفت‌وگويي با او انجام دهيم، مردد بودم كه گفت‌وگو را با محوريت كدام گلستان آغاز كنم؛ گلستان مترجم، گلستان گالري‌دار يا گلستان نويسنده؟ البته بهانه گفت‌وگويمان ۲۰ سالگي گالري گلستان بود، با اين حال در چگونگي آغاز گفت‌وگو شك داشتم چراكه مترجمان و نويسندگان او را بابت ترجمه آثار نويسندگاني همچون اوژن يونسكو، ماركز، ميگل آنخل آستورياس، رومن گاري، ايتالو كالوينو، ويتگنشتاين و... مي‌شناسند و اهالي نقاشي و مجسمه‌سازي هم بابت گالري كوچكش در محله دروس كه به‌زعم كوچك بودن تاثيرگذار بوده است. صحبت‌ها كه شروع شد و رفته‌رفته گل انداخت، گفت‌وگو هم شروع شد، آن هم در جايي ميانه گالري‌داري و ادبيات.
تا قبل از تاسيس گالري گلستان، اين مكان به مدت ۷ سال يك كتابفروشي بود. گذر از يك كتابفروشي به يك گالري چه ضرورتي داشت؟
كتابفروشي آن زمان با استقبال زيادي روبه‌رو بود. خيلي موفق شده بود و مشتري‌هاي زيادي به آن رفت‌وآمد مي‌كردند. آن‌موقع هم به‌خاطر وجود نوعي آزادي در چاپ كتاب،‌مردم بيشتر كتاب مي‌خريدند. يادم مي‌آيد براي خريد يكي دو كتاب به كتابفروشي نمي‌آمدند. گاهي پيش مي‌آمد كه صندوق‌عقب ماشين‌شان را پر از كتاب مي‌كردند و مي‌رفتند! من هم خيلي خوشحال و راضي بودم تا اينكه حوالي سال ۱۳۶۳ كمي سانسور شديد شد. بعد هم شاهد جمع كردن برخي كتاب‌ها از كتابفروشي‌ها بوديم. به هر حال مي‌خواستند يك نظم و قانوني به كار كتاب بدهند. اين بود كه اوضاع كتاب خيلي خراب شد. كتاب‌ها ناياب شدند. هميشه پر از تشويش و تنش بوديم. كتابفروش‌‌ها مدام در نگراني و اضطراب بودند. من ديدم كه دائم عصبي مي‌شوم، پس بهتر است كه كتابفروشي را ببندم. بستن آنجا هم كار آساني نبود براي اينكه هزاران كتاب در آنجا به‌طور امانت نگهداري مي‌شد، ولي خوشبختانه من از يك طرف به دليل اينكه طي سه، چهار سال كتابفروشي خوش‌حساب بودم و از طرف ديگر به جهت مترجم بودنم توانستم كتاب‌هايي را كه از ناشران مختلف امانت گرفته بودم پس بدهم. همه‌شان با مهرباني تمام كتاب‌ها را پس گرفتند. اين امر براي من خيلي خوب بود و در حقيقت ضرري نكردم. خلا‌صه يكي دو سال آنجا خالي بود و من نمي‌دانستم چه بكنم، تا اينكه فكر كردم يك گالري باز كنم.
چرا گالري؟
خب اين دليل داشت. چون هم خودم در پاريس طراحي پارچه خوانده بودم و هم پدرم مجموعه‌دار بود. از طرف ديگر تقريبا با تمام نقاشان معروف پيش از انقلا‌ب رفت‌وآمد داشتيم. دوستان پدر و مادرم آنها بودند. بنابراين راه انداختن يك گالري كار چندان مشكلي نبود.  ‌
گويا مشكلا‌تتان در گالري‌داري با نمايشگاه كسرائيان شروع شد؟
سر نمايشگاه كسرائيان مشكل داشتيم، براي اينكه من اصلا‌ نمي‌دانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه مي‌گرفتم. فكر مي‌كردم اگر از شهرداري اجازه بگيرم و گالري را باز كنم، كفايت مي‌كند. اين از نابلدي من بود كه نمي‌دانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه بگيرم. خلا‌صه چند ساعت مانده به شروع نمايشگاه از وزارت ارشاد تماس گرفتند و گفتند شما مجوز داريد؟ گفتم: مجوز چي؟ گفتند مجوز برپايي گالري و نمايشگاه! خلا‌صه داستان شروع شد و ما دو هفته‌اي كشمكش داشتيم، دو هفته پر از تنش تا اينكه نمايشگاه برپا شد. يادم مي‌آيد همه عكس‌هاي نمايشگاه فروش رفت.
كمي برگرديم به عقب. ظاهرا زماني كه شما 4 ساله بوديد يك روز صادق هدايت از چهره‌تان پرتره‌اي مي‌كشد. آيا مي‌شود شروع رابطه‌تان با هنر را به شكلي نمادين به اين قضيه مرتبط دانست؟
خب من بچه بودم و هدايت پرتره‌ام را روي كاغذهايي كه در كافه‌ها و رستوران‌ها زير بشقاب‌ها مي‌گذارند، كشيد. آن زمان با پدرم به كافه نادري مي‌رفتم و در يكي از اين رفت‌وآمدها هدايت آن پرتره را كشيد. البته من يك كودك ۴ ساله بودم و اصلا‌ متوجه قضايا نبودم. فكر نمي‌كنم كسي آن نقاشي را برداشته باشد، چون من هيچ‌وقت در خانه‌مان اين نقاشي را نديدم. فكر مي‌كنم شروع آشنايي من با هنر، در آبادان رخ داد. من ۶ - ۵ ساله بودم و ما ساكن آبادان بوديم. هوشنگ پزشك‌نيا كه كارمند شركت نفت بود به خانه ما رفت‌وآمد مي‌كرد و نقاشي‌هايش را مي‌آورد. گاهي هم پدرم من را به آتليه او مي‌برد و من نقاشي‌هاي پزشك‌نيا را تماشا مي‌كردم. اولين نقاشي‌هايي كه در خاطرم مانده، نقاشي‌هاي پزشك‌نيا بودند. درحقيقت آشنايي من با هنرهاي تجسمي از طريق نقاشي‌هاي پزشك‌نيا اتفاق افتاد. الا‌ن خيلي خوب نقاشي‌ها و رنگ‌هاي او در خاطرم هست.
ولي بعد از آن به‌نظر مي‌رسد سينما، روياي شما مي‌شود. در پاريس پدرتان شما را با ژان‌لوك‌گدار و فرانسوا تروفو آشنا مي‌كند و در ونيز هم تاركوفسكي را مي‌بينيد. پدرتان هم كه خود فيلمساز بود و صاحب استوديوي فيلمسازي.
اين فقط شانس من بود كه با گدار و تروفو ديدار كردم. به هر حال پدرم فيلمساز بود و روابط بين‌المللي خيلي خوبي داشت. فقط به ايران و ايراني بسنده نمي‌كرد. به خارج مي‌رفت. روابط نزديكي با آدم‌هاي مهم آن دوران داشت. شايد ديدن چنين فيلمسازاني براي ديگران جالب باشد و اتفاق عجيبي قلمداد شود، ولي حقيقتش براي من چنين نبود.
البته در جايي نوشته‌ايد كه از اين ديدار حيرت‌زده شديد.
آن موقع يك دختر جوان ۱۸ ساله بودم و به هر حال امثال گدار و تروفو در فرانسه مطرح بودند. طبيعي است من خوشحال بودم كه براي اولين بار با آنها ناهار مي‌خورم ولي اين ديدارها آنقدر كه براي ديگران مهم بود براي من مهم نبود؛ چون من از كودكي در جمع آدم‌هايي مثل آل‌احمد، پرويز داريوش و محصص و پزشك‌نيا بزرگ شدم.... بيشتر از اين جهت خوشحال بودم كه فرصتي براي كشف كردن فراهم شده بود، بالا‌خره دختري بودم پر از رويا، پر از تخيلا‌ت بلندپروازانه، دلم مي‌خواست اينها من را در فيلمشان بازي دهند و من بازيگر شوم كه البته اين اتفاق‌ها نيفتاد.
آيا خودتان تلا‌شي در اين زمينه كرديد؟
اصلا‌. من آن زمان خيلي خجالتي و ساكت بودم. فقط تماشا مي‌كردم. اصولا‌ آدم خيلي خجالتي‌اي بودم. تاركوفسكي هم آن زمان كه من ديدمش اصلا‌ معروف نبود. وقتي در ونيز فيلمش را نشان دادند، از آن خوشم آمد. من اصلا‌ آن زمان نفهميدم كه او تاركوفسكي است. شناختي از او نداشتم. حتي برتولوچي كه به تهران آمد چندان معروف نبود، هنوز آخرين تانگو در پاريس را نساخته بود. به هر حال اينها همه شانس من بوده، خودم دستي در اين اتفاق‌ها نداشتم. مسلما تمام اين ديدارها روي من تاثير گذاشته است.
اطرافيان شما اغلب سينماگر بوده‌اند. چرا شما سينماگر نشديد؟
بايد بگويم كه من عاشق مونتاژ بودم. دوره‌اي كه در تلويزيون ملي مدير بخش كودك و نوجوان بودم و ما براي بچه‌ها فيلم مي‌ساختيم، گاهي از همكارانم مي‌خواستم كه بگذارند من كار مونتاژ را انجام دهم. آن زمان كامپيوتر در كار نبود، دستگاه‌هاي بزرگي وجود داشت كه كار مونتاژ با دست انجام مي‌شد. متاسفانه پدر من ما را به حيطه كاري خودش راه نداد؛ نه من و نه كاوه را. چرا؟ بايد از خودش بپرسيد! اصلا‌ نمي‌دانم. هرگز اين سوال را از او نكردم. من آرزويم اين بود كه مونتاژكار شوم، تدوين‌گر شوم. پدرم با اينكه استوديو داشت و در آنجا تعداد زيادي ميز مونتاژ داشت ولي هيچ‌گاه ما را به استوديويش راه نداد. تنها چند بار براي ديدن فيلم به استوديوي او رفتيم. نمي‌دانم، شايد دلش نمي‌خواست كه خانواده‌اش وارد عالم سينما شوند.
اما ماني، فرزند شما، فيلمساز خوبي شد...
به اين دليل بود كه من از بچگي تشويقش كردم. برايش دوربين مي‌خريدم. كاوه خيلي به ماني كمك كرد، در حقيقت ما سعي كرديم كمكي كه به خودمان نشد را به ديگري كنيم.
آيا ماني از پدربزرگش تاثيري گرفته است؟
نه‌چندان. چون پدربزرگش را خيلي كم ديد. وقتي پدرم از ايران رفت بچه بود. خب طبعا ارتباط از دور ارتباط شيريني نمي‌تواند باشد. بيشترين تاثير را كاوه روي ماني گذاشت. كاوه برايش دوربين مي‌خريد، دستگاه‌هاي چاپ عكس مي‌خريد. همه اين كارها را كاوه مي‌كرد. اين بود كه ما سينماگر نشديم؛ هرچند دلمان مي‌خواست سينماگر شويم.
ولي در عوض توانستيد وارد حوزه ادبيات شويد...
اگر وارد اين حوزه شدم به اين خاطر بود كه خيلي كتابخوان بودم. از بچگي پدرم ما را وادار مي‌كرد كتاب بخوانيم و مثل درس پس بدهيم. كتاب خواندن اجباري بود. چون كتابخوان بودم، توانستم راحت‌تر وارد حوزه ادبيات شوم.
ما ناگزيريم به اينجا كه مي‌رسيم از ترجمه‌هاي شما هم ياد كنيم. كتاب‌هايي كه با ترجمه شما منتشر شده زياد هستند. اولين كتابتان گويا <زندگي، جنگ و ديگر هيچ> فالا‌چي است؟
اولين كتاب، <چطور بچه به دنيا مياد> نوشته آندرو آندري بود كه با استقبال هم روبه‌رو شد ولي اولين كار جدي من <زندگي، جنگ و ديگر هيچ> بود.
چه شد كه به اوريانا فالا‌چي پاسخ داديد؟
فالا‌چي كه به تهران آمد، كيومرث درم‌بخش به من زنگ زد، گفت: لي‌لي، پاشو بيا، فالا‌چي به تهران آمده. امروز سخنراني دارد. ولي بايد خيلي جرات كني بيايي.گفتم: چرا؟ گفت: چون صبح ديدمش عصباني بود كه كتابش بدون اجازه‌اش منتشر شده ولي اگر بيايي جالب است. يادم مي‌آيد من آن روز عصر يك گرفتاري داشتم كه به هيچ‌وجه نمي‌توانستم كاري‌اش بكنم. از اين رو نتوانستم به سخنراني فالا‌چي بروم. خيلي پشيمان شدم كه نرفتم، نمي‌دانم چرا نرفتم؛ چون بعد پيش خود فكر كردم كه كاش آن گرفتاري را حل كرده بودم و رفته بودم. درم‌بخش به من زنگ زد و گفت: خوب شد نيامدي، گفتم چطور، گفت براي اينكه لنگه كفشش را درآورده و زده روي ميز و گفته اين حواله مترجم و ناشر.
ناشر انتشارات اميركبير بود؟
بله، اميركبير بود. بعد ما فكر كرديم كه به او جواب بدهيم. آن جواب را هم در مهرماه سال ۱۳۵۲ در روزنامه كيهان چاپ كردم. نوشتم اگر تو براي خلق و براي انسانيت كار كني، نبايد از يك مترجم و ناشر ايراني پول بخواهي. بايد خوشحال باشي كه اين كتاب در ايران منتشر شده. از طرف ديگر در ايران قانون كپي‌رايت وجود ندارد و تو كه خبرنگار مهمي هستي بايد اين نكته را بداني، كما اينكه پيش شاه رفته بود و به او گفته بود اين چه مملكتي است كه كتابم را بدون اجازه‌ام منتشر مي‌كنند، شاه گفته بود اين چه خبرنگاري است كه نمي‌داند ايران كپي‌رايت ندارد. در كيهان خطاب به فالا‌چي نوشتم اگر مي‌خواهي صداي جنگ ويتنام همه‌گير شود، ما به سهم خودمان اين كار را كرديم، تو بايد از اين موضوع خوشحال باشي. جواب من قدري تند بود.
چيزي كه از سال‌هاي ۱۳۶۸ ، ۱۳۶۷ در كار شما مشهود است، گالري‌داري در كنار كار ترجمه است. چطور توانستيد اين دو حوزه نامرتبط با هم را به هم پيوند بدهيد، پيوند بين گالري‌داري كه همه‌اش جنگندگي و دويدن است و ترجمه كه با سكوت و خلوت معنا مي‌‌يابد؟
پيوندي در كار نبوده است. من ترجمه و گالري‌داري را به موازات هم به جلو بردم. اين دو حوزه هيچ تداخلي با هم نداشتند. هرگز هيچ ربطي به هم پيدا نكردند. شايد تنها ربط گالري‌داري با مترجم بودن من اين بود كه من به دليل مترجم بودنم در امر گالري‌داري زودتر موفق شدم. اين حس خود من است. فكر مي‌كنم چون مترجم بودم و شماري از كتابخوان‌ها من را مي‌شناختند، آنها مشتري‌هاي اوليه من بودند. حضور آنها به من دلگرمي داد. اگر مترجم نبودم فكر نمي‌كنم اينقدر زود به موفقيت مي‌رسيدم. من تا يك سال پيش كه سرم اينقدر شلوغ نشده بود، صبح‌ها ترجمه مي‌كردم و عصرها گالري‌داري.
در اينجا بايد به جنگندگي شما اشاره كنيم. كارتان در عرصه گالري‌داري توام با تنش‌هاي مختلفي بوده است. فكر مي‌كنم سال‌ها بعد از مشكلي كه سر نمايشگاه كسرائيان پيش آمد بر سر نمايشگاه پرستو فروهر هم به مشكل برخورديد. اخيرا هم كه محدوديت‌ها قدري بيشتر شده. گالري‌داري شبيه راه رفتن روي كمر مار است، آيا به اين همه رنج و تعب مي‌ارزد؟!
خيلي سخت است. خيلي كار پرتنشي است. به هزار و يك دليل تنش دارد. ولي من كجا ارضا مي‌شوم؟ قبل از هر چيز معرفي كردن جوان‌ها به من لذت مي‌دهد. كيف مي‌كنم وقتي جواني را پيدا مي‌كنم، از او حمايت مي‌كنم تا وارد جامعه هنري شود و معروف شود.
مشكلي كه براي نمايشگاه پرستو فروهر پيش آمد، چه بود؟
من اصولا‌ زود براي مشكلا‌ت چاره‌سازي مي‌كنم. گاهي اوقات فكر مي‌كنم چرا اينطور شد؟ بعد به اين نتيجه مي‌رسم كه وقتي از شوهرم جدا شدم، سه تا بچه كوچك داشتم، جنگ بود و انقلا‌ب. شرايط خيلي سخت بود. به خاطر اين سه تا بچه‌و بزرگ كردن آنها در انقلا‌ب و جنگ چاره‌ساز شدم. ياد گرفتم يك جوري چاره‌ساز شوم. هرگز ننشستم ناله كنم اما در مورد نمايشگاه فروهر بايد بگويم دو روز مانده به نمايشگاه او شخص ناشناسي با من تماس گرفت و گفت بهتر است اين نمايشگاه را داير نكني. نمي‌دانم آن فرد از كجا تماس گرفت، از وزارت اطلا‌عات، وزارت ارشاد يا جاي ديگر. شايد هم همسايه‌اي بود كه مي‌خواست اذيت كند. واقعا نمي‌دانم. از او پرسيدم چرا؟ او كه مشكل ندارد، ما سال قبل هم از او نمايشگاه گذاشته‌ايم. گفت خودش مشكل ندارد، كارهايش مشكل دارد. گفتم بايد آثار را ببينم گفت ببين اما نگذار. به هر حال اين تماس يك جور تهديد بود. مشكل بزرگ من اين بود كه قضيه را چطور به فروهر بگويم. چون براي اين نمايشگاه از آلمان به ايران آمده بود. وقتي عصر به گالري آمد، ديد حالم بد است و فهميد قضيه چيست. گفت خب نمايشگاه را نگذار. نامه‌اي بنويس و روي شيشه بچسبان كه به دلا‌يلي نمايشگاه برپا نمي‌شود. در جواب گفتم نمي‌توانم اين كار را بكنم. آن روز چند نفر در گالري بوديم. به بقيه گفتم يك دقيقه ساكت باشيد تا فكر كنم. يك‌دفعه چيزي به ذهنم رسيد. به فروهر گفتم با تو كه مشكل ندارند با كارهايت مشكل دارند. همين الا‌ن تعدادي از آثار را از قاب درمي‌آوريم و قاب خالي را به نمايش مي‌گذاريم. گفت ايده بدي نيست. يادم هست همه‌مان احساساتي شده بوديم و گريه مي‌كرديم. كارها را از قاب درآورديم. شماره گذاشتيم، نورپردازي كرديم. اشتباهي كه كردم اين بود كه از آدم‌هايي كه فرداي آن روز براي ديدن آثار آمدند فيلم نگرفتم. واكنش آدم‌ها به تابلوهاي خالي جالب بود، يكي مي‌خنديد، يكي هول مي‌شد، يكي به فكر فرو مي‌رفت، قيمت‌ها هم پاي آثار بود. فكر مي‌كنم تنها سه چهار اثر خريداري نشد.
در صحبت‌هايتان از معرفي جوان‌ترها به عنوان لذت گالري‌داري ياد كرديد. آيا از ميان هنرمندان جواني كه براي اولين بار در گالري شما نمايشگاه گذاشته‌اند كسي هم به موفقيت رسيده است؟
بله، اين امر چندين و چند بار اتفاق افتاده است. همين مساله به تنهايي خيلي ارضاكننده است. شما تصور كنيد بچه‌اي را بزرگ مي‌كنيد كه بچه خوبي از آب درمي‌آيد. وقتي بيشتر كيف مي‌كنم كه مي‌بينم همچنان حق‌شناس باقي مانده‌اند، همچنان به من وابسته‌اند، من به آنها وابسته‌ام. يك جور رابطه مادر فرزندي بين ماها است كه وقتي عاشق مي‌شوند مي‌آيند تعريف مي‌كنند، وقتي زن مي‌گيرند مي‌آيند زنشان را معرفي مي‌كنند. اينجا ارتباطي پيدا مي‌شود كه براي من بسيار زيبا است. تعداد جوان‌هايي كه چنين ارتباطي با من دارند كم نيست. دست‌كم من ۳۰ بچه موفق دارم كه با گالري گلستان شروع كرده‌اند و ادامه داده‌اند. بعضي از آنها به خارج رفته‌اند. هر ماه ايميل يا تلفن مي‌زنند، هنوز گزارش كارشان را به من مي‌دهند. از من سوال مي‌كنند من به آنها جواب مي‌دهم. اين يك جنبه كارم است. جنبه ديگر هم خيلي راحت بگويم، جنبه مالي است. گالري‌داري اگر به درستي انجام شود و شما اعتباري نزد مخاطب خود پيدا كنيد، توام با خريد مشتريان خواهد بود. اين روزها هم كه قيمت آثار گران شده، منبع درآمد خوبي است.
شما گويا يك مقدار هم در انتخاب آثار براي نمايش سخت‌گير هستيد!
زياد.
اين سخت‌گيري‌ها به خاطر چيست؟
من فكر مي‌كنم هنر كار سختي است و بايد در قبال آن نگاه سخت‌گيرانه‌اي داشت. نمي‌‌توانم در برابر هر آنچه ديگران مي‌كشند، به‌به‌و چه‌چه كنم. معتقدم آدم بايد در مقوله هنر سخت‌گير باشد. من از اين سخت‌گيري‌ام ضرر نديده‌ام، چون همه مي‌گويند كيفيت آثار گالري گلستان بالا‌ است.
ولي در عين حال برپا كردن نمايشگاه براي جواناني كه مطرح نيستند، ريسك محسوب نمي‌شود؟
فكر نمي‌كنم چون آثار جوان‌ها به راحتي فروش مي‌رود. وقتي شما سخت‌گير باشي و كار نو ارائه كني و مشتريان آن كار هم حضور داشته باشند، عملا‌ كار فروش مي‌رود. جوان‌ها الا‌ن در گالري من خيلي خوب مي‌فروشند. اگر بر فرض يك نمايشگاه بگذاريم و مثلا‌ 30 اثر ارائه شود، من هميشه مي‌گويم اگر يك‌سوم اين آثار به فروش رود، اين نمايشگاه موفق است و هميشه هم يك‌سوم و حتي بيشتر از يك‌‌سوم آثار به فروش مي‌رود. ‌
بحث فروش آثار هنري شد. يك زمان شما بوديد و گالري سيحون و گالري سبز. به نظر مي‌رسد سه، چهار سال است كه تب گالري‌داري بالا‌ گرفته. خصوصا از برپايي اين چند حراجي اخير به بعد. صحبت‌هاي زيادي هم شده. يادم مي‌آيد شما جايي گفتيد اين افزايش ناگهاني قيمت يك تب زودگذر نيست. چه استدلا‌لي براي اين صحبت داريد؟
باز هم مي‌گويم تب نيست. ببينيد، من آقاي احصايي را مثال مي‌زنم. آقاي احصايي 50 سال پيشينه كاري دارد و هميشه درجه يك بود، چه در خوشنويسي چه در نقاشيخط. ولي هميشه قيمت آثارشان ارزان بود. نسبت به <احصايي بودن>اش ارزان بوده است. حالا‌ رسيده به جايي كه حقش است. حقش هست كه قيمت آثارش اين مقدار باشد. بنابراين آدم وقتي به حقش مي‌رسد سعي مي‌كند جايگاهش را يك‌جوري حفظ كند. الا‌ن دوره شكننده و ترد هنرهاي تجسمي را سپري مي‌كنيم. همه بايد مراقب باشيم كه به استمرار اين قضيه فكر كنيم. متاسفانه همه مي‌خواهند موقتا جيبشان را پر كنند و بروند. اين درست نيست. من به همه مي‌گويم به استمرار فكر كنيد. بايد پله‌پله بالا‌ رويم. در اين سه، چهار سال ما پله‌پله بالا‌ نرفتيم. يك‌دفعه قيمت‌هاي ۲۵۰ ، ۳۰۰ هزار تومان به ۱۵ ميليون رسيد. ‌
منظورتان اين است كه به‌رغم افزايش قيمت‌‌ها در خارج از كشور، بازار داخلي هنوز ظرفيت افزايش قيمت‌ها را ندارد...
دقيقا. اما عجيب‌تر از آن اينكه وقتي آن ۲۵۰ هزار تومان به ۱۵ ميليون تبديل شد مشتري آن را قبول كرد. اثر هنري به فروش رفت. فلا‌ن اثر ۲۵۰ هزار تومان بود. شش ماه بعد از حراج كريستي ۱۵ ميليون تومان شد. خب ما اينجا پله‌پله بالا‌ نرفتيم. آن ۱۵ ميليون اينجا فروش رفت. چيز عجيبي است. چون ما به چيزهاي عجيب عادت كرده‌ايم. من هميشه مي‌گويم مملكت ما مملكت عجايب است. چند هفته پيش آقايي پيش من آمد، يك آدم حسابي، كلكسيونر درجه يك و از نظر اخلا‌قي درست. پيشنهاد عجيبي به من كرد. گفت من ۱۰۰ ميليون به حساب تو واريز مي‌كنم، در عوض اينقدر من را نيار و ببر. نگو چيز خوبي آورده‌ام. خودت بخر، هر وقت ۱۰۰ ميليون تمام شد خبر بده تا من ۱۰۰ ميليون ديگر به حسابت واريز كنم. خب اين عجيب نيست؟ عجيب است! كجاي دنيا چنين چيزي را مي‌بينيد؟ من قبول نكردم. گفتم قبول نمي‌كنم چون جزو اصول اخلا‌قي من نيست كه قبول كنم. خيلي تعجب كرد كه چرا قبول نكردم.
اين آدم‌ها چطور به چنين ذهنيتي رسيده‌اند؟ ‌
اين آدم‌ها فهميده‌اند كه اين يك پس‌انداز هنري است. فهميده‌اند كه هنر پس‌انداز است. و واقعا هم پس‌انداز است! چون ۲۵۰ هزار تومان شده ۱۵ ميليون. ۱۵ ميليون هم مي‌شود ۴۰ ميليون.
امكان دارد قيمت‌ها پس‌رفت كند؟
امكان ندارد پس‌رفت كند، امكان دارد توقف كند. وقتي هم كه توقف كند چند پله بالا‌ رفته؟ هزاران پله بالا‌ رفته است. خوش به حال همه، هم خريدار، هم نقاش، هم گالري‌دار. فقط امكان توقف وجود دارد.
فاصله بين قيمت آثار ايراني و هندي تا ۲ سال پيش خيلي زياد بود ولي اين فاصله هم‌اكنون تقريبا از بين رفته است...
بله، الا‌ن ۳۰ اكتبر حراج جديد كريستي انجام مي‌شود. من ارزيابي مي‌كنم در اين حراج جديد سهراب سپهري خيلي مطرح خواهد شد، چون تا به حال آنقدر كه حقش بوده مطرح نشده است. سپهري به حقش خواهد رسيد. اگر تا حالا‌ ديگران جلو افتاده‌اند، به دليل جنس شرقي آثارشان است. آثار زنده‌رودي يا احصايي جنس شرقي دارد ولي حالا‌ ديگر مي‌توان شاهد مطرح شدن آثار انتزاعي و فيگوراتيو ما بود. من هيجان اين را دارم كه در كريستي آينده يا ساتبي آينده چه اتفاقي خواهد افتاد ولي اصلا‌ فكر نمي‌كنم قيمت‌ها پس‌رفت كند. امكان دارد پيشرفت‌مان به اين سرعت نباشد.
صحبتي كه شده اين است كه آيا فروش بالا‌ي اثر هنري ملا‌ك موفقيت هنري هست يا نه؟
نه، نيست. به نظرم آثار زيادي در اين حراجي‌ها با قيمت بالا‌ به فروش رفتند كه نمي‌توان آنها را آثار ماندگار ناميد. حراجي‌ها مثل لا‌تاري هستد، ‌Happening هستند، اتفاق هستند. آثار زيادي هستند كه در حراجي‌ها به فروش نرفته‌اند اما از لحاظ هنري شاهكارند.
ما چند معيار داريم در فروش يك اثر؛ يكي قدمت آن، ديگري مطرح بودن هنرمند و سوم هم كيفيت اثر هنري... پس كيفيت هم جزو معيارهاي فروش بالا‌ است. در مورد سپهري فكر نمي‌كنيد بيشتر نام او براي خريداران مهم است؟
در كار سپهري المان‌هاي شرقي هست. همان خانه‌ها، درخت‌ها، رنگ كوير و... جنسي شرقي دارند. البته آثار او به اندازه آثار حسين زنده‌رودي يا احصايي شرقي نيستند ولي درهاي خاك‌گرفته، رنگ آسمان، رنگ كوير و ديوار كاهگلي رنگ و بوي كاملا‌ ايراني دارد.
چرا اينقدر به آثار سپهري علا‌قه داريد؟
نمي‌دانم. شايد به اين جهت كه آثار او را بهتر درك مي‌كنم. خيلي راحت مي‌گويم سپهري به جانم وابسته است. او از دوستان ما بود و شخصيت نازنيني داشت. من البته شخصيت هنرمند را از اثرش جدا مي‌كنم. براي اينكه بعضي‌ها هستند كه شخصيت وحشتناكي دارند اما اثرشان فوق‌العاده است، مثل بهمن محصص. محصص غيرقابل تحمل است اما كارهايش شاهكار است. او يكي از بهترين نقاشان ايران است. يا خود زنده‌رودي كه غيرقابل تحمل است ولي به نظرم يكي از بهترين نقاشان است. سپهري فرق داشت، هم خودش خوب بود و هم آثارش.
فكر مي‌كنيد مي‌تواند ركورد بشكند؟
اميدوارم. اگر بشكند همه خوشحال مي‌شويم.
پرويز براتي
اعتماد ملی//www.roozna.com
http://www.roozna.com/Negaresh_site/FullStory/?Id=67565&Title

برچسب‌ها: کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان, مهرك گلستان
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
 

گفتاوردی از کاوه گلستان

«من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند» (ثبت حقیقت)

با خواهرش لیلی گلستان

کاوه گلستان (تقوی شیرازی) (۱۷ تیر ۱۳۲۹ در آبادان - ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ در سلیمانیه عراق) عکاس، خبرنگار و فیلمبردار ایرانی است.

زندگی و فعالیت‌ها

کاوه گلستان فرزند ابراهیم گلستان و فخری گلستان، همسر هنگامه گلستان و پدر مهرک گلستان (خوانندهٔ رپ) داستان‌نویس و کارگردان سینما است. چاپ عکس‌های گلستان از رویدادهای انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق در بسیاری از مطبوعات معتبر کشورهای غربی، نامش را در میان خبرنگاران عکاس بین‌المللی به نامی آشنا تبدیل کرد و جوایزی را نصیب او کرد. او در سال ۱۹۹۷ به دلیل آشکار کردن سرنوشت دهشتناک کودکانی که در یک یتیمخانه تحت شرایط بیرحمانه‌ای نگهداری می‌شدند به زندان محکوم و برای مدتی از کار روزنامه نگاری محروم شد.

گلستان در ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ هنگام انجام مأموریت تصویربرداری برای شبکه خبری بی‌بی‌سی در خط مقدم جنگ در شهر مرزی کفری در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک در عراق که تحت کنترل اتحاد میهنی کردستان بود، بر اثر انفجار مین کشته شد.

آثار

  • کتاب قلمکار
  • فیلم مستند ثبت حقیقت

یك قضیه كاوه گلستان بودن

یك قضیه كاوه گلستان بودن

نگاهی به آثار كاوه گلستان در كتاب ضبط حقیقت در ایران

اخیرا كتاب ارزشمندی به نام <كاوه گلستان ضبط حقیقت در ایران> توسط انتشارات Hatje Cantz و به اهتمام هنگامه گلستان در آلمان به چاپ رسیده است. این كتاب به مانند نمایشگاهی فعالیت های كاوه گلستان عكاس برجسته ایرانی را بین سال های ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۷ به تصویر كشیده است.

كتاب با یادداشت كوتاهی از مازیار بهاری مستندساز آغاز و با مقالا تی از مالوهالا سا یكی از دست اندركاران تهیه این مجموعه، جیم میور خبرنگار ارشد BBC و همكار گلستان همچنین مسعود بهنود روزنامه نگار برجسته ایرانی مقیم لندن ادامه می یابد و در پی آن حجت سپهوند عكاس خبری، دبیر سرویس عكس روزنامه اعتماد ملی و یكی از شاگردان گلستان طی مقاله ای به بررسی شخصیت حرفه ای كاوه پرداخته و بار دیگر مازیار بهاری در نوشتاری صحنه هایی از خاطرات خود در رابطه با كاوه گلستان را به تصویر كشیده است. در انتهای بخش مقالا ت نوشتاری ازگلستان با نام <ضبط حقیقت> در رابطه با مبحث ژورنالیسم در ایران خودنمایی می كند.

عكس ها

بخش اصلی یا متن تصویری كتاب با مجموعه سه گانه روسپی، كارگر و مجنون آغاز می شود. این مجموعه در سال ۱۳۵۷ طی نمایشگاهی با همین نام مورد توجه مخاطبان و منتقدان قرار می گیرد.

حجت سپهوند در این باره می نویسد: <كاوه در سال ۵۷ نمایشگاه در دانشگاه تهران برپا كرده بود از وضع زندگی روسپی ها، كارگران ساختمانی و بچه های بدبخت كه در بیمارستان روانی افتاده بودند و كسی از آنان مراقبت نمی كرد.> وی در ادامه می افزاید: <نمایشگاه های خیابانی از دیگر فعالیت هایی بود كه كاوه برای ارائه عكس هایش بهره می برد. چند تا فتوكپی... تق تق... روی دیوار دانشگاه.>

اما این آثار در اصل گزارشاتی هستند كه گلستان طی دو سال برای چاپ در روزنامه آیندگان تهیه كرده بود.

روسپی ها

مجموعه روسپی ها بین سال های ۱۳۵۴ تا ۵۶ در محله شهرنو (تهران) به وسیله گلستان عكاسی شده بود. این مجموعه شامل بیست ودو قطعه عكس از اهالی روسپی خانه های جنوب تهران است كه این منطقه پس از انقلا ب توسط آیت ا... صادق خلخالی حاكم شرع وقت، ویران و به آتش كشیده شد. بخشی از مقاله گلستان تحت عنوان <روسپی گری یك پدیده غیرقابل اجتناب است> به ابتدای مجموعه عكس ها اضافه شده است. این نوشتار در تاریخ اول مهرماه ۱۳۵۶ در روزنامه آیندگان به چاپ رسیده بود.

شاید مهم ترین مشخصه نگاه گلستان در این مجموعه بازگرداندن و نمایاندن هویت هایی باشد كه در تعاملا ت اجتماعی اقتصادی گم شده اند. گلستان در اینگونه نگاه انتقادی به بازتعریف فضای فردی روسپیان یا به قول خودش <اتاق هایی شبیه به سلول زندان> و دخیل ساختن جزئیات در زندگی آنان پرداخته است.

جزئیاتی كه شاید به چشم نمی آیند: عكس های ریز و درشت هنرپیشگان بسته های دستمال كاغذی، سطل های زباله، پنكه های برقی، زینت آلا ت. سپهوند درباره این مجموعه می گوید: <از همین دیدگاه می توان دریافت كه گلستان یك انسان مسوولیت پذیر و دل نگران مردم و سرنوشت شان است. تمام كشمكش های درونی كاوه كه باعث جدا شدن از زندگی مرفه خانوادگی اش و همچنین تركتحصیل از رشته اقتصاد شد، تبعیض و رنج بود.>

انسان گلستان، انسان آسیب دیده است. وی هیچگاه انسانیت سوژه ها را از آنان نمی گیرد. نگاه گلستان نگاهی نتیجه گر است اما وی فاصله خود را با دوآلیسم اخلا قی غیراخلا قی حفظ می كند. وی تا حد امكان با صداقت و وظیفه شناسی خود به سوژه ها نزدیك و اعتماد آنان را جلب می كند. از مجموعه سوژه ها تنها دو نفر صورت خود را با دست پوشانیده اند، كه این خود دلا لت برگزاره فوق دارد.

كارگران

دومین بخش از این سه گانه به نام <كارگران> به مجموعه عكس هایی اختصاص یافته كه گلستان در قالب گزارشی اجتماعی در هفتم فروردین ۱۳۵۶ و تحت عنوان <هركه آمد عمارتی نوساخت> در روزنامه آیندگان به چاپ رسانیده بود. در این پروژه عكاس با نگاهی كاملا انتقادی به وضعیت و هویت كارگران می پردازد.

گلستان خود در این زمینه می نویسد: <این عكس ها برگرفته ای است از گزارشی مطبوعاتی درباره زندگی كارگران مهاجری كه از نقاط روستایی ایران برای كار [به تهران] آمده اند.> وی در ادامه می افزاید: <قصد داشتم كه از طریق عكس ها زندگی روزانه این بخش از جامعه را ثبت نمایم و بدین جهت با آنان همراه شدم. كنارشان زندگی كردم، روزها را با آنان گذراندم، در زاغه هاشان خوابیدم، غذا خوردم، آشپزی كردم و به رادیو گوش دادم. رادیو برای كارگران به آشنایی در تمامی لحظاتشان تبدیل شده بود.>

این مجموعه در نوع خود به عنوان عكس های سرنمونی و الگو تلقی شده به شكلی كه بسیاری از عكاسان و فیلمسازان پس از گلستان به تقلید یا تاثیرپذیری از آن پرداخته اند و شاید به همین دلیل است كه برخی از هنرمندان از شنیدن نام گلستان دچار تشویش می شوند.

معلولا ن ذهنی

۱۰ عكس قسمت پایانی سه گانه تحت عنوان آسایشگاه روانی كودكان ( ) Childrens Asylam گزارشی است از وضعیت غم انگیز كودكان معلول ذهنی در منطقه شهرری. این مجموعه در سال ۱۳۵۶ عكاسی شده است. گلستان در این باره می نویسد: <بخشی از بزرگترین بیمارستان روانی ایران واقع در شهر ری به كودكان معلول ذهنی اختصاص یافته است. والدین و اقوام این كودكان وجود آنان را به فراموشی سپرده اند و هیچگاه به ملا قات آنان نمی آیند.> وی در ادامه می نویسد: <آنان زنده اند اما زندگی شان مشابه گیاهان است. همان گیاهانی كه در گلدان ها در گوشه و كنار اتاق های بیمارستان قرار گرفته.>

محتوای این مجموعه آن قدر تكان دهنده و تلخ است كه حكومت پهلوی از آن به هراس می افتد. مسعود بهنود روزنامه نگار و یكی از همكاران گلستان در این باره می نویسد: <مجموعه بعدی عكس های كاوه ثبت زندگی كودكان معلول ذهنی در ایران بود كه در فقر به حیات خود ادامه می دادند. كاوه به من گفت مقامات ساواك به او دستور داده اند كه عكس ها به خارج از ایران فرستاده نشود، زیرا می ترسیدند مبادا شهرت و وجهه درخشان هفت هزار ساله ایران تخریب شود.>

این مجموعه سه گانه واجد نوعی پیوست است: زنان (روسپی ها) مردان (كارگران) و كودكان (عقب ماندگان ذهنی.) این سه گزارش به مانند یك مثلث نمایانگر نتیجه زندگی و محرومیت هایی است كه هر جامعه در حال توسعه ای با آن دست به گریبان خواهد بود.

پیوند مهاجرت به مثابه كنش با فحشا، فقر و روان رنجوری به عنوان برآیند و نتیجه كنش فرمولی ساده و تاثیرگذار را ارائه می دهد:

مهاجرت فقر+ فحشا+ روان رنجوری.

بخش چهارم كتاب تحت عنوان <انقلا ب ایران> مربوط است به عكس های گلستان در طی بازه زمانی ۱۳۵۷ تا ۵۹. وی در طی گفت وگویی می گوید: <خون بر شمشیر پیروز است. این اولین شعاری بود كه شنیدم. انقلا ب از زمانی آغاز شد كه مردم شهر قم به خیابان ها آمدند و علیه نامه ای بی نام و نشان كه در روزنامه اطلا عات به چاپ رسیده بود دست به تظاهرات زدند. نویسنده در این نامه به آیت ا.. خمینی توهین كرده بود...> وی در ادامه می گوید: <بعد از آتشزدن كلا نتری خیابان ها شلوغ شد و گارد آمد جلوی حرم حضرت معصومه(س.) غروب شده بود. خیابان چهارمردان مركز اصلی بود. همان شب مراجع در اعتراض به تیراندازی عصر جمعه جمع شدند و من عكس اولین جرقه انقلا ب را در سال چهل و دو در قم گرفتم.>

وجه خبری مجموعه عكس های انقلا ب ایران نسبت به سه گانه گلستان بارزتر است به شكلی كه به راحتی می توان همراه با یك تیتر خبری آنان را در صفحه یك روزنامه با جلد یك مجله به چاپ رساند. این همان كاری بود كه مجله تایم در زمان انقلا ب انجام داد. بدین طریق كاوه گلستان خود انتقال دهنده بخشی از پیام انقلا ب شد. از اینجاست كه خصوصیات چهارگانه عكس خبری در آثار گلستان خودنمایی می كند. بدین معنی كه این آثار واجد خصوصیاتی چون ۱ ایجاد شوك ۲ ایجاد شكاف بین ذهن مخاطب و گذشته و خیره شدن به عكس ۳ مفهوم ۴ تكنیك هستند.

بسیاری از عكس های مجموعه انقلا ب این عكاس در طول سه دهه گذشته كرارا مورد استفاده رسانه ها و مطبوعات داخلی و خارجی قرار گرفته اند.

البته در بسیاری از موارد هم به دلیل آلرژی داشتن صاحبان قدرت و رسانه به شخصیت كاوه گلستان از ذكر نام وی خودداری شده است. (حدود بیست مورد از این سرقت های حرفه ای غیراخلا قی را یادداشت و ثبت كرده ام.)

بخش پنجم كتاب با نام <قیام در كردستان> كه بین سال های ۶۸ ۱۳۶۷ عكاسی شده روایتی است عمیقا تاثیرگذار و منحصر به فرد از محیط حلبچه بعداز بمباران شیمیایی رژیم صدام. واقعه ای كه گلستان تنها چند كیلومتر با آن فاصله داشت. وی در طی یكسال وقایع نگاری، شاهد مبارزات بی وقفه مردم كردستان عراق و جنایات گسترده رژیم بعثی بوده است.

گلستان می گوید: <می خواهم تصاویری را به شما نشان دهم كه مانند ضربه یك سیلی به صورت، امنیت تان را درهم ریزد. می توانید [از این تصاویر] روی برگردانید یا [گیرنده را] خاموش كنید و به مانند قاتلا ن هویت خود را پنهان سازید. اما نمی توانید حقیقت را متوقف سازید. هیچكس نمی تواند.>

اولین عكس از این مجموعه یكی از مشهورترین عكس های گلستان است. پرتره ای از كودكی گریان كه از ناحیه چشم مجروح و پانسمان شده است. كودك با اندوه و نگرانی به عكاس، دوربین و محیط پیرامونی خود می نگرد. اما تنها با یك چشم.

این عكس تناسب دراماتیكی با شخصیت حرفه ای گلستان دارد او نیز به مانند كودك با یك چشم (چشم دوربین) به رویدادها می نگرد. خود گلستان می گوید: <هشت سال از طریق دوربین و با یك چشم به چشمان مرگ نگریستم.

ششمین بخش از كتاب به نوعی ضمیمه ای است مردم شناختی از آیینی در كردستان. این بخش درست یكسال پس از گزارش قیام كردستان عكاسی شده است. گلستان باتوجه به اهمیت آیین های بومی مراسمی از ذكر دراویش قادریه یكی از مهم ترین فرقه های صوفی را به تصویر كشیده است.

جنگ ایران و عراق بخش هفتم و پایانی كتاب را رقم می زند. گلستان درباره آغاز كار عكاسی جنگ می گوید: <اولین بار كه شروع به عكاسی جنگ كردم درگیری ها تازه آغاز شده بود. پس از نخستین حملا ت به شهر دزفول با یك هلی كوپتر نظامی عازم منطقه شدیم. من همراه با گروهی از عكاسان مطبوعاتی بودم كه سعی می كردند هرچه سریع تر به دزفول برسند.>

گلستان در زمینه فقدان نهادهای صنفی و عدم آشنایی مسوولا ن وقت نسبت به ارزش عكس خبری می گوید: <در آن روزها هیچگونه صنف عكاسی مطبوعاتی به طور رسمی وجود نداشت. ما ابتدا با مراجعه به فرودگاه نظامی سعی كردیم تا مسوولا ن را جهت سفر به منطقه متقاعد سازیم. پس از صرف شانزده ساعت تلا ش برای یافتن شخصی كه ما را به دزفول ببرد عاقبت بعدازظهر به دزفول رسیدیم.>

گلستان در ادامه وضعیت دزفول را چنین ترسیم می كند: <حمله صدام وحشیانه بود. شهر در وضعیتی آشوب زده، آسیب دیده و متزلزل قرار داشت. بسیاری از مردم در تلا ش بودند تا از شهر بگریزند.>

به گفته گلستان این اولین تجربه شخصی اش در مواجهه با مرگ بوده است. در چنین فضایی است كه وی به پرسشی بنیادین می رسد: <مرگ در تمامی لحظات با شماست. همه چیز تعادلی شكننده دارد. می خواستم بدانم چرا من زنده ام و دیگران مرده.>

در طی هشت سال جنگ تحمیلی، عكاسی خبری گلستان به كمال و نهایت می رسد. نهایتی كه با پیوندی عمیق همراه مفاهیم انسانی از او و حرفه اش تعریفی دیگر می سازد.

به همین دلیل است كه خود می گفت: <موضوع عكس های من، مرگ و انسانیت است.> در چنین شرایطی است كه وی خود را در برابر خود ( ) self و دیگری ( ) other قرار می دهد. وی به هویت ها و رخدادها به شكلی پدیدارشناسانه می نگرد. با این اوصاف آیا می توان كاوه گلستان را به عنوان یك عكاس اندیشمند، روشنفكر و آوانگارد معرفی نمود؟ آیا این پرسشی اغراق آمیز است؟

بخش های تصویری كتاب با عكس تمام صفحه پیرمردی جنگ زده در یك چادر به پایان می رسد. مرد كه دست هایش را به حالت اشاره به سمت گلستان و دوربین گرفته است گویی در حال تحویل دادن حقیقت و بخشی از زمان به عكاس است.

گویی تمامی رنج های سالیان را تا لحظه انجماد تصویر ( ) image freeze با خود نگه داشته است. پس لحظه انجماد همان لحظه تحویل زمان حال به آینده است. مرد، زمان را به گلستان به امانت می سپارد تا او نیز به نوبه خود وظیفه اش را به انجام رساند.

عكس های گلستان فاقد مفاهیم ایدئولوژیك است. مفهوم اصلی لحظات در شعارزدگی های رایج در باب جنگ تبلور نمی یابد. عكاسی خبری جنگ در شكل آزاد و مستقل آن همانگونه كه گلستان برگزیده بود خود اقدامی ضدجنگ است.

وی در تمامی عكس های خود حریم و نفس انسانی را پاس می دارد. در چنین تحلیلی می توان دریافت كه ابزار گزارشگری جنگ نه تنها در پی ثبت حقایق تلخ است بلكه فراتر از آن به دنبال نمایان ساختن آن چیزی است كه در هنگام جنگ غایب است: <صلح>

خبرنگار و عكاس جنگ در عمل و حقیقت پیام آور صلح است.

كتاب با زندگینامه كاوه گلستان به قلم و برگردان همسر و یگانه فرزندش مهرك گلستان همراه با عكسی از كاوه با پس زمینه همان عكس مشهورش از كودك مجروح كرد و همچنین یادداشتی از محمد فرنود، كتاب شناسی، فهرست نمایشگاه های انفرادی و گروهی، جوایز، آثار تلویزیونی مستند و شرح حال كوتاهی درباره نویسندگان مقالا ت به پایان می رسد.

نيمي از واقعيت

كاوه گلستان، دانشگاه تهران، دي ماه 1357 (عكس از بهمن جلالي)

از کاوه گلستان :

جنگ تجربه ملموس مرگ بود. هر لحظه در كنارت بود. همه چيز به يك مو بند بود، ميديدم كه چه راحت آدمها در كنارم مي مردند، با حضور در اين شرايط ديگر مرگ نبود. ميخواستم بدانم كه چرا او ، و نه من. آدم وقتي دچار هيجان ميشود يك نوع فعل و انفعال شيميايي در مغزش اتفاق مي افتد. من به آن هيجان معتاد شده بودم و مدام ميخواستم كه آنجا باشم واين تبديل به يك مكانيزم رفتاري من شده بود.گاهي اوقات احساس ميكردم لاشخورم چون با هيليكوپتر به هر جا كه كشت و كشتار جريان داشت مي رفتيم و عكس مي گرفتم و جنازه ها را جمع ميكرديم. دچار بحران روحي شده بودم . مدام فكر ميكردم چرا او مي افتد من نمي افتم . بعد از جنگ تا سالها خودم را پيدا نميكردم . حتي در بيداري لحظه هاي جنگ در برابر چشمانم ظاهر ميشد. در طول جنگ هميشه يك دستمال داشتم كه همراهم بود و آن را در مواقع ضروري جلوي دهان و بيني ام مي بستم . اين دستمال در ذهن من بوي مرگ ميدهد. بارها اين دستمال را شسته ام به آن گلاب زده ام اما كماكان بوي مرگ ميدهد. جنگ باعث شد كه من دچار يك اضطراب دائمي در باره گذشت زمان شوم. هيچ چيز مرا نميترساند، هيچ چيز حيرت زده ام نميكد، حس زيادي ندارم، من نهايت آنرا ديده ام . مي خواهم حركت كنم و كاري انجام بدهم هر چه بيشتر، شايد به همين دليل است كه ديگر از هيچ چيز نمترسم و شايد به همين دليل است كه بين من و بقه آدمها يه فاصله ايجاد شده است، فاصله ايي كه ديگر فكر نميكنم بتوانم آنرا از ميان بردارم .

و دو نقل قول دیگر :

به گزارش خبرنگار بخش هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، كاوه گلستان از همان دهه‌ی ۵۰ عكاس حرفه‌یی مستند اجتماعی بود. به اذعان همكارانش او فصل جدیدی در عكاسی مطبوعاتی ایران باز كرد و عكس‌های او از قلعه شهر نوی تهران، كارگرهای ساختمانی و معلولان آسایشگاه روانی یافت‌آباد، گواهی بر این امر است كه به همكارانش نشان دهد: "باید دقیق‌تر نگاه كرد، نافذ و تیز".

سال ۱۳۵۶ با نخستین حركت‌های انقلاب، جنبش اعتراضی علیه شاه را به مردم دنیا منتقل كرد. به پالایشگاه نفت آبادان رفت، عكس او از چند كارگر كه شیر فلكه نفت را به نشانه اعتصاب و همبستگی با مردم می‌بندند، نماد قاطعیت مردم علیه رژیم پهلوی شد.

اعتقاد داشت، "عكس بود كه خون شهید را به‌عنوان پیام معنوی انقلاب اسلامی، به سراسر ایران منتقل كرد. تصاویر شهدای به خون غلتیده انقلاب كه دست به دست می‌گشت، خشم عمومی را نسبت به رژیم شاه افزایش داد".

من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم كه مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار كند و به‌خطر بیاندازد. می‌توانی نگاه نكنی، می‌توانی خاموش كنی، می‌توانی هویت خود را پنهان كنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ كس نمی‌تواند.

كاوه با آغاز جنگ ایران و عراق، همراه با دیگران، جهان را از جنگ، شهادت و از مصیبتی كه بر جنگ‌زده‌ها می‌رفت، خبردار می‌كرد.

او می‌گفت: عكس‌های تولیدشده در زمان جنگ تحمیلی كه عكاسان حرفه‌یی، آماتور و بسیجی تهیه كردند، یكی از كامل‌ترین و باارزش‌ترین مجموعه‌ی اسناد تاریخی در ایران است.

گلستان عكاس ویژه مجله تایمز بود. مدتی با آژانس خبری آسوشیتدپرس كار كرد، سپس به شبكه خبری بی‌بی‌سی پیوست و در تهران به كار مشغول شد.

سال ۷۰دوربین فیلم‌برداری به‌دست گرفت و تصویربردار شد. همان سال مستندی ۲۲ دقیقه‌یی و سفارشی را با عنوان "ثبت حقیقت"، در لندن برای كانال 4 انگلیس مونتاژ كرد. او در این مستند، پای صحبت چند روزنامه‌نگار ایرانی زمان انقلاب نشست.

پس از دو سال بار دیگر به ایران آمد و ماندگار شد. دعوت به تدریس در دانشگاه‌های آزاد را پذیرفت و سال‌ها تجربه‌هایش را به نسل علاقه‌مند جوان منتقل كرد.

او در جریان قتل‌های زنجیره‌یی نیز برای خانواده‌های قربانیان، فیلمی ۱۵ دقیقه‌یی مونتاژ كرد: "مرا در غم خود شریك بدانید".

از چند سال پیش با تلویزیون بی‌بی‌سی همكاری می‌كرد، با شروع حمله ارتش‌های آمریكا و انگلیس به عراق، با یك گروه خبری شامل جیم میور - خبرنگار بی‌بی‌سی در ایران -، استورات هیوز - تهیه‌كننده -، مترجم و یك راهنمای كرد، به كردستان عراق رفت. سیزدهم فروردین، دوم آوریل، عراق - كردستان - كفری، آنگونه كه می‌گویند: اتومبیل توقف می‌كند، هیوز نفر اولی است كه پیاده می‌شود، نخستین قدم او با انفجار همراه است و از دست دادن پاهایش، گلستان می‌دود تا پناه بگیرد، او هم روی مین می‌رود و بلافاصله كشته می‌شود.

به گزارش ایسنا، كاوه گلستان جایزه رابرت كاپا را به‌خاطر عكسی از آن خود كرد كه حضرت امام خمینی (ره) را در حال پایین آمدن از پله‌های هواپیمایی كه او را از پاریس به تهران ‌آورد، نشان می‌دهد.

گلستان عكس گرفت؛ همچون ۱۱ عكاس دیگر؛ اما فیلم عكس را به خلبان همان هواپیما داد؛ تا به پاریس برگرداند و...

او معتقد بود: "انسان چشم دارد كه ببیند؛ تا با دیدن بر فهم و شعور و شناختن خود از این جهان و زندگی بیافزاید".

می‌گفت: "این چشمان، چشمان من، شاهدی بوده‌اند؛ شاهدی بر مشقت زندگی در سرزمینم، در این جا، واقعیت رنج كشیدن انسان‌هاست، اما در واقعیت این حقیقت است كه رنج می‌برد".

"عكاس ایرانی هیچ‌گاه نتوانست در حد لزوم نگاه خود را در سطحی بین‌المللی ارایه دهد، بضاعت اندك و محدودیت‌های گوناگون همیشه گریبان‌گیر عكاس و خبرنگار ایرانی و مانع پیشرفت او بوده است. تاكنون فرصت اثرگذاری جدی بر افكار عمومی جهان در مورد ماهیت زندگی، وقایع و تحولات اجتماعی ایران به‌دست نیامده است".

وی در عین حال اذعان می‌داشت: "به‌رغم یك دهه استقرار مراكز آموزش عكاسی در عكاسی ایران و در حالی كه برای نخستین بار در تاریخ مطبوعات ایران درصد قابل توجهی از عكاسان مطبوعاتی شاغل را جوانانی تشكیل می‌دهند كه دارای مدرك دانشگاهی در رشته عكاسی و عكاسی خبری هستند، عرصه عكاسی مطبوعاتی ایران همچنان تنگ‌تر از آن است كه بتوانیم در مقام مقابله با بینش غرب نسبت به هویت‌مان برآییم".   

 حالا مادر از كاوه می‌گوید ...

"خسته كه می‌شد، به افجه (لواسان) می‌رفت و قدم می‌زد. افجه را دوست داشت. می‌گفت می‌خواهم پس از بازنشستگی‌ام خانه‌ای در افجه بسازم و در آنجا زندگی كنم". این جمله‌ها را مادرش - فخری گلستان - می‌گفت؛ وقتی او را با حضور خانواده، همكاران و دوستان و جمعی از شخصیت‌های هنری، فرهنگی و سیاسی به خاك افجه سپردند.

حالا اما جای او را در عكاسی امروز ایران خالی می‌بینید و در آستانه‌ی تولد تنها پسرش به خبرنگار ایسنا می‌گوید: "وقتی كه می‌بینم در ایران یا دیگر كشورها اتفاقاتی افتاده و یا وقتی موضوعات خبری تلویزیون را می‌بینم، فقط كاوه به نظرم می‌آید و تمام مدت جای او را خالی می‌بینم و آرزو می‌كنم كه ای‌كاش كاوه این‌جا بود و به سراغ این موضوعات می‌رفت."

اویادآوری می‌كند كه كاوه آدمی بود كه هیچ وقت نمی‌نشست و همیشه مشغول فعالیت بود، تمام مدت زندگی در حال حركت و كار و از لحاظ فكری مستقل بوده و برای خودش كار می‌كرد، تاجایی كه وقتی می‌خواست به جنگ برود هم كار خودش را كرد.

و به‌یاد می‌آورد كه با توجه به روحیه ماجراجویی كاوه، همیشه انتظار شنیدن اخبار بد از شرایط او را داشته است.

چنینی عنوان می‌كند: "از روز اولی كه كاوه وارد صحنه‌های جنگ می‌شد، نگرانش بودم، تاجایی كه هربار كه می‌توانست با من تماس می‌گرفت و می‌گفت "من هنوز زنده هستم". حتا یكی از دوستان كاوه برای من تعریف می‌كند كه وقتی از صحنه‌های جنگ و اجساد روی مین رفته عكس می‌گرفتیم، با هم می‌گفتیم كه یك روز هم ممكن است كه ما خود روی مین برویم و سوژه عكس دیگران شویم. من تقریبا هر روز كه می‌شنیدم خبرنگاری كشته شده، فكر می‌كردم كه آن خبرنگار كاوه است، برای همین وقتی خبر مرگش را به من اطلاع دادند، از قبل انتظار آن را داشتم اما اگر بخواهم حقیقت را بگویم خود كاوه هم چنین می‌خواست و به‌همین ‌خاطر هم من توانستم خودم را حفظ كنم و با این شرایط كنار بیایم."

به باور او، كه كاوه كار ناتمامی نداشت و هر موضوعی را كه دوست داشت بدون‌ این‌كه منفعت خاصی را دنبال كند، پی‌گیری می‌كرد و همیشه خودش به‌دنبال كار و فعالیت بود.

مادر كاوه گلستان می‌گوید " وقتی كه كاوه درحدود نه سال بیشتر نداشت، بچه‌ها را در جریان سفری با خود به یك باغ‌وحش بردم، برای كاوه دوربین ساده‌یی خریده بودم كه بتواند از جذابیت‌های سفر عكاسی كند، وقتی كه می‌خواست از گوریل بزرگی كه در قفس بود عكس بگیرد، گوریل دوربین را از او گرفت و با خود به داخل قفس برد؛ تا جایی كه برای پس گرفتن دوربین ناچار به درخواست كمك از مسوولان باغ وحش شدیم. همان‌جا به كاوه گفتم كه "از این به بعد نگذار هیچ وقت كسی دوربین را از دستت بگیرد". فكر می‌كنم كه این موضوع جرقه بزرگی در ذهن كاوه بود كه عكاسی را دنبال كند و بعدها با دوربین‌های بزرگ‌تری كار را ادامه دهد.


برچسب‌ها: کاوه گلستان, ابراهيم گلستان, ليلي گلستان, مهرك گلستان
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ توسط آ . پاسارگاد
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک