بیوگرافی
 
سعی کردم تو این وبلاگ بیوگرافی مشاهیر ایران و جهان رو واسه دوستای عزیزم بذارم ..
 

سیاوش کسرایی در سال ۱۳۰۵ در اصفهان متولد شد. وی سرودن شعر را از جوانی آغاز کرد.
بسیار زود به همراه خانواده اش به پایتخت آمد. او در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درس خواند و علاوه بر فعالیت‌های ادبی و سرودن شعر، عمری را به تکاپوهای سیاسی (حزب توده ایران) گذراند.

خانواده و زندگی شخصی

سیاوش کسرائی صاحب فرزندی به نام بی‌بی کسرائی بود. هم‌چنین «مهری»، همسر سیاوش کسرائی، طراح و خیاط معروفی در شهر تهران بود. به گفته بی‌بی‌کسرائی، مادرش «سفارش لباس قبول می‌کرد و زندگی ما با سرانگشت هنرمندانه مادرم تامین می‌شد».


خانه‌ی سیاوش کسرائی در سال‌های نخست انقلاب
۱۳۵۷ ایران، یکی از جاهایی بود که نورالدین کیانوری، دبیر اول حزب توده ایران به آن رفت‌وآمد می‌کرد.

خانواده سیاوش

سیاوش کسرائی صاحب سه فرزند است که اکنون یکی از آنها –مانلی - در روسیه زندگی می کند و مدتی در دانشگاه به تدریس اشتغال داشت و در حال حاضر مدیریت یک آکادمی ورزشی را در روسیه بر عهده دارد . اشرف دختر دیگر سیاوش در حال حاضر ساکن مونترال کانادا است و به روانشناسی اشتغال دارد .بی بی کسرایی دختر ارشد سیاوش کسرایی  نیز این روزها در سن دیه گو زندگی می کند و تلاش دارد با مدیریت وب سایت و صفحه فیس بوک سیاوش کسرایی به نشر آثار وی کمک کند و با شوق فراوان پاسخگوی دوستداران و علاقمندان او از سراسر دنیاست . او همچنین در چند سال اخیر تلاش زیادی برای اجرای صحنه ای منظومه :مهره سرخ" انجام داد و موفق به اجرای صحنه ای ان در آمریکا شد .

اخراج از کانون نویسندگان ایران

در سال ۱۳۵۸ خورشیدی، هیات دبیران کانون نویسندگان ایران که عبارت بودند از باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی تصمیم به اخراج سیاوش کسرائی، به‌آذین، هوشنگ ابتهاج ، فریدون تنکابنی و برومند گرفتند. این تصمیم نهایتا به تایید مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران رسید و منجر به اخراج کل عناصر توده‌ای، به همراه این پنج تن، از کانون نویسندگان ایران شد.

مهاجرت، تبعید و مرگ

سیاوش کسرائی پس از انحلال حزب توده در زمستان سال ۱۳۶۲ به همراه خانواده‌اش از ایران خارج شد. ابتدا در کابل و سپس در مسکو و پس از فروپاشی بلوک شرق به وین مهاجرت کرد.


سیاوش کسرایی پس از خروج از ایران و در طول اقامتش در افغانستان، در رادیو زحمت‌کشان که از شهر کابل پخش می‌شد، مشغول به فعالیت شد. ابوالفضل محققی از دوستان و همکاران سابق سیاوش کسرایی در رادیو زحمت‌کشان نقل می‌کند که در زمان تصدی وی به عنوان «مسئول بخش ادبی رادیو»، هیچ‌گاه شعری از احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث یا فروغ فرخزاد خوانده و پخش نشد.


سیاوش کسرایی از «نسل چهارم» و از آخرین نسل مهاجران ایرانی به اتحاد جماهیر شوروی بود. او از زندگی در شوروی رنج می‌کشید و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده «دلم هوای آفتاب می‌کند» را وصف کرده است. وی در
۶۹ سالگی پس از عمل جراحی قلب و ابتلا به ذات‌الریه در وین، پایتخت اتریش درگذشت و در «بخش هنرمندان» گورستان مرکزی شهر وین به خاک سپرده شد.


سیاوش کسرایی، بر طبق وصیتش «هوشنگ ابتهاج» را متولی آثارش کرده است.
شاهکار او منظومه آرش کمانگیر است. وی از شاگردان نیما بود که به او وفادار ماند.ضمن آنکه سالیان دراز در حزب توده فعال بود و در کنار شعر به مسایل سیاسی نیز می‌پرداخت. به همین دلیل گروهی او را شاعری مردمی می‌نامیدند.

زندگی نامه سیاوش کسرایی

این شاعر در شعر خود هم ار خود سخن میگوید هم از اجتماع.  در شعر هم او روح اجتماعی و حماسی جلوه گر است هم روح غنایی و تغزلی .کسرائی در اولین مجموعه خود که در 1337 به نام اوا منتشر ساخت نوعی شعر فردی ارائه میکند که زبانی زیبا ولی نه چندان مستقل دارد
در میان اشعار وی منظومه آرش کمانگیر که در سال 1338 منتشر ساخت از لحاظ اجتماعی و به سبک حماسه سرایی و شعر غزل برای درخت از لحاظ سبک و محتوا درخشش خاصی دارند.
در خون سیاوش که در سال 43 منتشر ساخته بود نوعی شعر اجتماعی را نمایان میسازد و مجموعه بعدی خود را در سبک غنایی به نام سنگ و شبنم در سال 45 منتشر میسازد دو مجموعه بعدی او به نام های با دماوند خاموش و خانگی آمیزه ایست از اشعار غنایی و اجتماعی این شاعر .

 آرش کمانگیر

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

 


مجموعه آثار

 
۱۳۳۶ آوا
۱۳۳۸ آرش کمانگیر
۱۳۴۱ خون سیاوش (به همراه آرش کمانگیر)
۱۳۴۵ سنگ و شبنم
۱۳۴۵ با دماوند خاموش
۱۳۴۶ خانگی
۱۳۵۵ به سرخی آتش ، به طعم دود (با امضای شبان بزرگ امید)
۱۳۵۷ از قرق تا خروسخوان
۱۳۵۸ آمریکا! آمریکا!
۱۳۶۰ چهل‌کلید
۱۳۶۲ تراشه‌های تبر کابل با انتخاب و مقدمه عبدالله سپندگر
۱۳۶۳ پیوند
۱۳۶۳ هدیه برای خاک
۱۹۸۹ م ستارگان سپیده دم
۱۳۷۴ مهره سرخ
۱۳۷۸ از خون سیاوش
۱۳۸۱ هوای آفتاب
۱۳۸۱ در هوای مرغ آمین

 

گفتکو با بی بی کسرایی

بازگشایی پرونده سیاوش کسرایی :

پیش درآمد

سیاوش کسرایی را پیش از این با منظومه "آرش کمانگیر" می شناختم و شعر "غزل برای درخت" او را بسیار می پسندیدم و همیشه جزو شعرهای محبوب من بوده و هست :"تو قامت بلند تمنایی ای درخت ...." . او نیز همچون بسیاری از بزرگان شعر و ادب معاصر پایان سرنوشتش در جایی غیر از ایران رقم خورده بود واز این نظر برای من ،که چند سالی است روی این موضوع تحقیق می کنم ،همیشه از جمله شخصیت هایی بود که دوست داشتم روی آن بیشتر تمرکز و مطالعه کنم.

بعد از سفر عجیب و غریب به اتریش و شهر وین (به لطف هواپیمایی ایران ایر و هواپیماهای قدیمی فاقد مه شکن و عدم اجازه به هواپیما برای نشستن در فرودگاه پاریس) و دیدار از مزار سیاوش و نیز خواندن متنی که به نقل از "بی بی کسرایی" دختر سیاوش کسرایی در بی بی سی منتشر شده بود خیلی دوست داشتم که در مورد جزئیات زندگی او در سال های بعد از هجرت او بیشتر بدانم.

خوشبختانه فرصت دیدار و گفتگو با بی بی کسرایی  دست داد . نیمه های شب از لس آنجلس به سمت سن دیه گو حرکت کردم . ساعتی در اورنج کانتی توقف کردم و سر موعد مقرر با او به گفتگو نشستم .

تمرکزم در این گفتگو روی احوال شاعر در دوران بعد از هجرت است . گفتگوی حاضر تا حد امکان با پرهیز از ورود به سئوال های سیاسی تهیه و تنظیم شده است و تا حد امکان تلاش کرده ام گفتگو صرفا بر موضوع ادبیات و شعر و احوال شاعر متمرکز باشد و بی بی کسرایی نیز با لطف و بزرگواری و حوصله زیاد تلاش کرده به پرسش ها پاسخ دهد.

حسن این گفتگو آنجاست که بی بی کسرایی در مورد پرسش هایی که جواب آن را به صورت دقیق نمی داند یا مطئن نیست صادقانه و شفاف حرف می زند و تلاش زیادی می کند تا از حافظه اش برای دادن پاسخ های معتبر و دقیق کمک بگیرد .

در انتهای گفتگو سرکی کشیدیم به نوشته ها و کتاب های سیاوش . مجموعه شعر "خون سیاوش " را دیدیم که سیاوش به عنوان مهریه مجلد دست ساز زیبایی از این مجموعه شعر را با دست خط خودش تهیه کرده و به همسرش هدیه داده بود و بعد نگاهی انداختیم به آلبوم خانوادگی سیاوش و با اجازه بی بی،عکس هایی منتشر نشده ای را انتخاب کردیم برای انتشار با این گفتگو .

گفتگو در آموزشگاه آشپزی بی بی کسرایی صورت گرفت . تقریباً در اواخر گفتگو با بی بی کسرایی با یک سورپرایز بزرگ مواجه شدم . همسر سیاوش کسرایی(مهری نوذری) که تا انتهای گفتگو فکر می کردم در وین هست ،از در آموزشگاه وارد شد و بعد از پایان گفتگو با بی بی ، ساعتی با او نیز به گفتگو نشستم و برای اولین بار نکات جالبی از احوال سیاوش صحبت کرد . از آنجا که خیلی از گفته های همسر سیاوش منطبق با گفته های بی بی کسرایی اما از زوایه و دریچه دیگر است ،ترجیح می دهم انتشار گفتگو با همسر سیاوش را به وقت دیگری موکول کنم و گفتگویی را که با دختر سیاوش داشتم را با شما قسمت کنم.

گفتگو ممکن است کمی طولانی باشد اما گمان می کنم این گفتگو برای علاقمندان به شعر و ادبیات ایران می تواند دریچه ای خوب برای شناخت بیشتر سیاوش بگشاید .برای راحتی خوانندگان عزیز سعی کرده ام که گفتگو را بر اساس بخش بندی های مختلف از یکدیگر تفکیک کنم تا امکان مطالعه راحت تر فراهم شود و کوشیده ام از منظر این گفتگوی کوتاه برش هایی به زندگی این شاعر بزنم  تا بتوانیم شرایط اطلاعات بیشتری درباره شرایط زندگی و احوال شاعر در دوره های مختلف زندگیش کسب کنید . طبیعتاً ممکن است به عمد و صلاحدید ازبرش هایی مهم از زندگی سیاوش مثل ارتباط و دوستی او با سایه و مواردی مثل قضیه کانون نویسندگان و فعالیت او در حزب توده گذشته باشیم چرا که گمان می کردم نیاز به تحقیق و جستجوی بیشتر و بهتر دارد و یا ورود بی دلیل به حوزه سیاست است.

پرونده سیاوش کسرایی اما محدود به این گفتگو نیست این موارد را نیز در بر می گیرد :

  • توفیق دیدار با سیاوش کسرایی
  • آخرین میراث سیاوش کسرایی
  • نگاهی به شعر سیاوش کسرایی
  • روزهای آخر سیاوش کسرایی

برش اول - تولد ،کودکی و نوجوانی سیاوش

سیاوش کسرایی اصالتاً اهل کجا بود و دوران کودکی و نوجوانی خود را در کجا سپری کرد؟

پدرم اصالتاً اصفهانی است و متولد این شهر اما تمام دوران کودکی و نوجوانی خود را در تهران سپری کرد .

پدر سیاوش در اصفهان چه می کرد ؟

پدر و عموی سیاوش در فرمانداری اصفهان به شغل دیوانی و اداری مشغول بودند.

سیاوش چند برادر و خواهر دارد ؟

خانواده کسرایی 5 فرزند داشت و سیاوش سه برادر و یک خواهر داشت و سومین فرزند خانواده بود .

خانواده سیاوش در دوران کودکی و نوجوانی او کجای تهران ساکن بودند ؟

بعد از ورود به تهران در پشت مجلس شورای ملی ساکن شدند.

 تحصیلات ابتدایی سیاوش در کجا طی شد ؟

تحصیلات ابتدایی در مدرسه ای به نام ادب و بعد برای دوره دبیرستان ابتدا به مدرسه نظام رفت و سپس دارلفنون.

برش دوم - سیاوش،دانشگاه و همدوره ای های دانشگاهی

سیاوش کسرایی در چه رشته ای تحصیل کرد و تا چه مقطعی ادامه تحصیل داد؟

کسرایی در رشته حقوق وارد دانشگاه شد و تا مقطع لیسانس ادامه تحصیل داد اما به خاطر تز پایانی خود که ظاهرا درباره جنبش کارگری بود ،دچار مشکل شد و امکان دفاع از تز خود را پیدا نکرد .

در دانشگاه با چه کسانی همدروه بود ؟

پدرم با خیلی از شخصیت های مهم سال های بعد دوران پهلوی و تاریخ ایران از جمله داریوش فروهر، داریوش همایون و حتی خیلی از وزرای دوره شاه نظیر دکتر مجیدی و دکتر عالیخانی همدوره بود .

مشخصاً ارتباط سیاوش با داریوش فروهر علی رغم اینکه در سال های بعد در دو مسیر مختلف از نظر عقیده و مرام سیاسی قرار گرفتند،چگونه بود؟

بین پدر و داریوش فروهر از دوران دانشگاه ارتباط و دوستی عمیقی بوجود آمد و این دوستی تا سال های سال ادامه داشت . در تظاهرات اوایل انقلاب ،که در مواردی خطر تیراندازی و حمله به مردم نیز وجود داشت، پدرم و داریوش فروهر دوشادوش هم در تظاهرات مختلف شرکت می کردند و دوستی بین این دو بسیار صمیمی و عمیق بود .

آیا ارتباط و دوستی سیاوش و داریوش فروهر تا دهه هفتاد و پایان عمر او ادامه داشت ؟

بله همانطور که گفتم دوستی عمیقی بین این دو وجود داشت و تا آنجایی که می دانم این دوستی تا پایان عمر سیاوش ادامه داشت و بعد از درگذشت این دو بزرگوار نیز همچنان ارتباط دوستی و خانوادگی ما ادامه دارد . همین چند وقت پیش بود که مادرم از وین تماس گرفت و گفت پرستو فروهر دختر داریوش به او سرزده است.باز به خاطر می آورم بعد از فوت پدرم و جریانانی که در برگزاری مراسم بزرگداشت و ترحیم او برگزار شد ،پروانه فروهر همسر داریوش با شجاعت با برخی رسانه ها در مورد سیاوش صحبت کرد .

بین داریوش فروهر و سیاوش کسرایی در طول سال های بعد از هجرت نامه نگاری و مکاتباتی وجود داشته یا خیر ؟

به صورت دقیق در این مورد اطلاع ندارم اما خوب در طول سال های اقامت سیاوش در افغانستان و مسکو محدویت های مکاتباتی زیادی وجود داشت اما یقین دارم که ارتباط بین این دو با پیغام و پسغام وجود داشته است.

برش سوم - سیاوش و نیما

مرتضی کیوان ،هوشنگ ابتهاج و سیاوش هر سه از مکتب نیما برخاسته اند . شما فکر می کنید پدرتان در شعر تا چه حد از نیما تأثیر گرفت و تا پایان دوران فعالیت ادبی اش آیا توانست سبک و روش خاصی در سرایش شعر برای خودش پیدا کند به نوعی که بتوان شعر او را از شعر نیمایی متمایز کرد ؟

من متخصص شعر فارسی نیستم و گمانم این است که این کار از عهده محققان و ادیبان فارسی بر می آید و اظهار نظر من شاید زیاد تخصصی نباشد بنابراین نمی توانم بگویم که از میان این ها کدامشان شاگرد خلف نیما بود اما چیزی که می دانم این است که پدرم همیشه خودش را شاگرد نیما می دانست همچنان که خودش را شاگرد ملک الشعرای بهار نیزمی دانست .پدرم تا به آخر به مکتب نیما و شعر نیمایی وفادار باقی ماند البته  سیاوش به شعر کلاسیک نیز علاقه وافری داشت .اما لازم است یه این نکته هم اشاره کمنم همچنان که من از دوستان پدرم بارها شنیده ام، نیما نیز علاقه خاصی به سیاوش داشت .

مستنداتی دقیق تری در این باره دارید ؟

نیما به پدرم علاقه خاصی داشت و حتی نامه ای دوستانه نیز برای پدرم نوشته بود که متاسفانه در جریان وقایع 28 مرداد توسط مادربزرگم به خاطر احساس خطر سوزانده شد . در این نامه که نیما خطاب به سیاوش نوشته او را با نام مستعار آن زمان پدرم "کولی" خطاب کرده بود  و نوشته ای با این مضمون برای سیاوش مکتوب کرده بود که :"کولی جان تو همچون روح خودم در من دخول و خروج می کنی "(نقل به مضمون)همچنین نیما شعری دارد برای سیاوش :

شب قصه زمه می دهد با من ساز

صبح از در عشوه قهر دارد آغاز

کولی صفتیش بین و هر جا که روم

چون سایه به هم پایم می باید باز

در طول سال ها فعالیت هنری و شاعری آیا سیاوش کسرایی به لحن و زبان خاص و منحصر به فرد و متمایز کننده ای رسید ؟

خوب مشخصاً وقتی کسی بیش از نیم قرن و به صورت جدی و حرفه ای در حوزه شعر فعالیت می کند پس از سال ها فعالیت به لحن و سبک و زبان خاص و متمایز کننده ای می رسد و حتی سبک و سیاق شعری را که برگزیده در طول سال ها فعالیت ارتقا می دهد .

 آیا خاطره جالب دیگری از رابطه نیما و سیاوش شنیده اید ؟

پدرم کمی دیر ازدواج کرد و بنابراین در دوران نیما من به دنیا نیامده بودم اما خوب بارها در مورد سرزدن های مکرر پدرم به خانه نیما و عالیه خانم چیزهای زیادی را به صورت پراکنده شنیده ام اما الان چیز مشخصی به ذهنم نمی آید . من از دوران کودکی به خاطر موقعیت خانوادگیم با بسیاری از بزرگان شعر و ادب فارسی در ارتباط و رفت و آمد بودم و بنابراین با کسانی که از دور به یک شاعر نگاه می کنند کمی نگاهم فرق می کند . از دوران کودکی ام خاطرات بسیار زیادی از رفت و آمد  و سلوک و منش و رفتار بزرگانی مثل شاملو و نادر پور و بسیاری دیگر به خاطر دارم اما به خاطر نوع ارتباط و ویژگی های خاصی که طبیعتامرا از یک فرد معمولی متمایز می کند، علاقمند نیستم بسیاری از حرمت ها شکسته شود و به همین دلیل دوست دارم تا حد امکان این خاطرات به صورت شخصی باقی بماند .من گمان می کنم به خاطر شرایط خانوادگی ام مصاحبت با این بزرگواران نوعی لطف و موهبتی بوده که به من ارزانی شده است. اما روی هم رفته می توانم بگویم خاطرات بسیار بسیار زیاد با نمک و البته بی نمک از خیلی از دوستان پدرم به خاطر دارم .

برش چهارم - سیاوش و مرتضی کیوان

دوستی پدرتان با مرتضی کیوان تا چه حدی بود ؟ مرتضی کیوان تا تأثیری روی سیاوش و همدوره ای های پدرتان گذاشته بود ؟

من مرتضی کیوان را هیچوقت ندیده ام اما همسرش پوری سلطانی را دیده ام و امیدوارم همیشه سلامت و پاینده باشند. پوری برای ما همیشه حکم یک عمه عزیز را داشته و دارد . من از کودکی به صورت مرتب شاهد حضور گرم پوری سلطانی در خانواده بودم و باز شاهد بودم هر بار که اسمی از مرتضی به میان می آید، بلافاصله اشک در چشم پدرم و سایر دوستانش جمع می شود و بغض می کنند. ما اغلب پنجشنبه یا جمعه ها به باغ پوری سلطانی در زردبند می رفتیم و در تمام این سر زدن ها یکی از برنامه های مستمر ما سرزدن به مزار مرتضی کیوان بود که از باغ زردبند فاصله چندانی نداشت و ما این مسیر را معمولا پیاده می رفتیم  .خوب من این خاطرات پراکنده را از کیوان بدون اینکه دیده باشم ،دارم اما واقعیت این بود که کیوان برای پدرم و دوستان حکم یک برادر عزیز را داشت .کیوان و پدرم رابطه دوستی عمیقی پیدا می کنند و تا جایی که می دانم پدرم باعث دوستی و آشنایی کیوان و ابتهاج می شود که گویا آن زمان از رشت تازه به تهران آمده بود . باز آنچنان که به صورت پراکنده در خاطرم مانده می دانم که یکی از این دو باعث آشنایی آن دیگری با نیما شد . یعنی مطمئن نیستم که کیوان پدرم را با نیما آشنا کرد یا به عکس ولی این اتفاق در هر حال صورت گرفته است. کیوان و سیاوش دو رفیق جدا نشدنی بودند و به قول آقای ابتهاج که می گفت هر وقت سیاوش را جایی دعوت می کردند می دانستند که ما چند تا با هم هستیم و حتماً با هم در مراسم یا برنامه حاضر می شویم .

اما یک چیز جالب دیگر هم در مورد آشنایی پدرم و کیوان به یاد دارم . پدرم کیوان و پوری سلطانی را به عروسی عمویم دعوت می کند و این دو در مراسم عروسی عموی من برای اولین بار و از طریق پدرم با یکدیگر آشنا می شوند و در نهایت این آشنایی به ازدواج این دو می انجامد.

با چیزهایی که از کیوان شنیده اید و نقل قول ها و روایاتی که از شاملو و ابتهاج و پدرتان به گوشتان خورده، شما فکر می کنید کیوان کاریزمای خاصی داشت یا مرگ تراژدیک او باعث شده بود که اینچنین روی سیاوش و ابتهاج و شاملو و دیگران تأثیر گذار باشد و تا سال ها بعد از مرگش همچنان از او یاد می کنند؟

سئوال بسیار جالبی است و پاسخ من به این سئوال هر دو مورد است یعنی اینکه کاریزمای کیوان و مرگ تراژدیکش رویشان تأثیر عمیقی برجای گذاشته بود . این شاعران بزرگ ارتباطی بسیار عمیق و دوستانه با یکدیگر داشتند و با علائق مشترک حلقه دور نیما را شکل داده بودند و به قول خودشان حیثیت مشترک داشتند.وقتی یکی از ایشان شعری می سرود به دیگری نشان می داد و نظر می خواست و بینشان بحث  جدل های شعری زیادی وجود داشت و همیشه مخالف و موافق بین خودشان از کاری دفاع می کرد و یا کاری را نقد می کرد. پدرم همیشه و تا پایان عمرش –تاکید می کنم تا آخرین روزهای زندگیش – این پیوند و دوستی را فراموش نکرد.

برداشت من از صحبت ها و یادکردهای مکرر پدرم این است که مرتضی کیوان شخصیتی کاریزماتیک و به شدت پایبند رفاقت به اصطلاح رفیق باز داشت و چون تمایلات مشترک زیادی با سیاوش داشت، فعالیتشان را در شعر با هم شروع کرده بودند ،در زندگی خانوادگی نیز ارتباط عمیقی داشتند و همانطور که گفتم پدرم باعث آشنایی کیوان با همسرش شده بود ،مرگ او برایش بسیار تأثیر گذار بود. کیوان یک شاعر جوان بود که به جوخه اعدام سپرده شد و چنین مرگ تراژدیک و پایان غم انگیز نیز بر روی دوستان شاعرش تأثیر عمیقی گذاشت .

کیوان به سبب جوانی و مرگ زود هنگامش آثار شعری چندانی از خود به یادگار باقی نگذاشته است . چیزی در مورد توانایی شعری او و اینکه اگر باقی می ماند در شعر چه جایگاهی پیدا می کرد از پدرتان و یا دوستان شاعرش شنیده بودید؟

حتماً چنین بحث هایی در مورد کیوان بین پدرم و دوستانش درگرفته اما آن موقع من سنم کم بود و بعدها هم کم پیش آمد که در این مورد با او صحبت کنم . صادقانه بگویم که گاهی وقت ها خیلی افسوس می خورم که چرا بعدها که بزرگتر شدم در مورد خیلی چیزها از پدرم سئوال نکردم .

یقیناً اگر آگاهی امروزم را داشتم و اینچنین زندگیمان در تلاطم نبود شاید فرصت مناسبی پیدا می کردم برای طرح سئوال های مهمی مثل این مورد . در مورد این سئوال فکر می کنم در حال حاضر تنها کسی که می تواند پاسخ در خور و شایسته ای داشته باشد،کسی مثل آقای ابتهاج (سایه) است.

همسر کیوان اکنون چه وضعیتی دارد ؟

پوری سلطانی کتابدار بسیار خوبی است و بیش از چهار دهه در این حوزه به صورت تخصص و با عشق و علاقه زیاد کار کرده است . اکنون دوران بازنشستگی خود را می گذراند و در تهران زندگی می کند . بعد از مرتضی هیچ وقت ازدواج نکرد و فرزندی هم ندارد و خوشبختانه هنوز با این زن دوست داشتنی در ارتباط هستیم.

برش پنجم -سیاوش در فاصله کودتای 28 مرداد تا سال 57(پیش از انقلاب)

در فاصله کودتای بیست و هشت مرداد تا انقلاب 57 پدرتان از نظر فعالیت حرفه ای چه وضعیتی داشت و چه می کرد ؟

من از سال هایی که نسبتاً بزرگ شده بودم و می دانستم داستان از چه قرار است می توانم صحبت کنم.چیزی که من می دانم در اغلب این مدت پدرم ممنوعالقلم و ممنوع الفعالیت بود یعنی از روزی که شعر "یونانی" در روزنامه کیهان منتشر شد ،مشکلات او شروع شد. سیاوش  در انتهای این شعر گفته بود :"وطنم قلب من است ...قلب من زندانی است " و همین شعر باعث ممنوع القلم شدن او تا زمان انقلاب شد و تا جایی که من می دانم ممنوع الخروج بود و ابتدا بانک ساختمانی رفت و رئیس دفتر مدیرعامل آنجا شده که بعدها به وزارت آبادانی و مسکن تغییر نام یافت وبعدها  او در این وزارتخانه متولی یک شغل اداری بود و کارمند عالیرتبه بود . جالب اینکه در آن مقطع وزیر مسکن از هم دوره ای ها و همکلاسی های پدرم بود اما میانه خوبی با پدرم نداشت و پدرم بارها در این مجموعه در اختیار کارگزینی قرار می گرفت.مدت دو سالی هم با گروه صنعتی بهشهر همکاری می کرد .

پدرم در سازمان مسکن هیچ وقت منشی نداشت ،رانندگی نمی کرد و هر روز با سرعت و تعجیل زیاد سعی می کرد کارها و وظایف محوله را به سرعت و تند و تیز و منظم انجام دهد تا برای عصر فرصت کافی برای کارهای شخصی خودش داشته باشد . عصرها دفتر کار پدرم پاتوق دوستان اهل قلم او بود و هر کس سیاوش را می خواست ببیند معمولا عصرها به این دفتر سری می زد و تمام دیدارهای پدرم در این مقطع اغلب در این دفتر اتفاق می افتاد . نکته جالب اینکه دوستان پدرم بارها به جد و شوخی می گفتند که ممکن است در دفتر او شنود کار گذاشته باشند و سیاوش از این مسئله به شوخی می گذشت و می گفت مهم نیست من که با شما حرف خاصی نمی زنم.

از نظر معیشتی وضع شما چطور بود ؟

از نظر معیشتی یک وضع بسیار معمولی داشتیم و این را دوست دارم بگویم که واقعا اگر تلاش و کوشش مادرم نبود، ممکن نبود چرخ زندگی ما به راحتی بچرخد.همیشه همه از پدر من می پرسند و از نقش مادرم در زندگی خانوادگی ما کمتر می دانند . من می خواهم بگویم که مادرم در خانواده ما نقش بسیار مهمی را ایفا کرد. پدرم به شوخی به ما می گفت اگر مادرتان نبود شاید من هم یکی از شاعران پشت مسجد شاه می شدم و مجبور بودم برای دیگران نامه بنویسم.

 برش ششم - سیاوش و تولد آرش کمانگیر

در مورد تولد آرش کمانگیر چیزی می دانید ؟

 تولد آرش قبل از تولد من است و من همیشه به شوخی می گویم که آرش برادر بزرگتر ماست و ما همیشه زیر سایه آرش زندگی کرده ایم .تولد آرش در یک موقعیت تاریخی تلخ صورت گرفت . مقطعی که خسرو روزبه را تازه اعدام کرده بودند و مردم ایران دوره تلخی را بعد از کودتا تجربه می کردند .پدرم بعد از کودتا مدت کوتاهی بازداشت شد اما زود آزاد شد . دوستان پدرم تعریف می کردند که در این مقطع برادر پدرم در زندان بود و پدرم نیز اغلب خانه نشین بود و زیر کرسی چمباتمه می زد و نمی توانست از خانه خارج شود  و بسیار افسرده خاطر بود و مادربزرگم زمان صرف غذا، سینی غذایی آماده می کرد و پشت اتاق سیاوش می گذاشت و او گاه غذا را می خورد  و خیلی از مواقع نیز اشتهایی به غذا نداشت و راحت نمی توانست بخوابد .

آیا در سال های اولیه تولد "آرش" هم اینقدر مجادله و بحث درباره آن وجود داشت ؟

 من فکر می کنم که این بحث ها و مجادلات در سال های اول بعد از سرودن این مجموعه نسبت به امروز خیلی بیشتر و چالش برانگیز تر بود . در حال حاضر احساس می کنم که آرش در فضای ادبیات ایران جای خودش را باز کرده و با مخاطبان به خوبی ارتباط برقرار کرده است و مردم آن را به خوبی پذیرفته اند.آرش در سال های اولیه خلقش حرف و حدیث بسیاری را از نظر مضمون،چرایی و حتی وزن برانگیخت.خیلی ها مخالف آرش بوند و عده ای نیز آن را کاری خوب و سترگ می دانستند اما  در نهایت به نظرم مهم این بود که مردم ایران ،آرش را به فرزندی قبول کردند و جای خوبی به این مجموعه در آرشیو ادبیات معاصر دادند و این میراث توسط مردم به خوبی حفظ شد تا به نسل معاصر و جوانان امروز رسید و من خوشحالم که می بینم جوانان با علاقه فراوان آرش را می خوانند و از آن لذت می برند.

از خانواده شما کسی درباره تولد آرش چیزی را به خاطر داشته است ؟

مادربزرگم اهل ادبیات و شعر کلاسیک بود اما از نظر فکری به پدرم اصلاً شبیه نبود. خاطره ای جالب درباره او شنیده ام .پدرم مادربزرگم را "خانم" خطاب می کرد.بعد از خانه نشینی پدرم پس از کودتای بیست و هشتم مرداد و وقتی که مادربزرگم می دید پدرم روز به روز نحیف تر و لاغرتر می شود روزی در اتاق پدرم را می زند و پدر او را به اتاق دعوت می کند و "خانم" از سیاوش می خواهد که شعرش را برای او بخواند.سیاوش از این کار امتناع می کند و می گوید : نه خانم جان شما از این شعرها دوست ندارید" و مادربزرگ برای اینکه از او دلجویی کند می گوید:" بخوان دوست دارم."

پدرم وقتی اصرار مادرش را می بیند می گوید:" باشه یک جایی از شعرم را می خوانم که شاید خوشتان بیاید." و بعد این قسمت را می خواند :

«آری، آری، زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش،

 رقص شعله‌اش در هر کران پیداست

ورنه،

خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

 شعر  کسرایی به اینجا که می رسد  مادربزرگم بلند می شود تا از اتاق خارج شود و به شوخی به او می گوید :"مادر جان تو خُل شدی .این زندگی کجاش زیباست ؟"

در حقیقت این مجموعه در یک دوران سیاه تاریخی سروده شده و همین نگاه مثبت و زیبای سیاوش به زندگی برای مادربزرگم تعجب برانگیز شده بود و این نوع نگاه و لایت موتیو سیاوش همیشه و در تمام عمر وحتی در سال های تلخ هجرت نیز همراه او بود.


برچسب‌ها: سياوش كسرايي, آرش کمانگیر, آرش, دانشگاه تهران
نوشته شده در تاريخ سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ توسط آ . پاسارگاد
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک