بیوگرافی
 
سعی کردم تو این وبلاگ بیوگرافی مشاهیر ایران و جهان رو واسه دوستای عزیزم بذارم ..

بهمن فرزانه
Bahman Farzaneh.png
بهمن فرزانه در بیست و ششمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، اردیبهشت ۱۳۹۲
زمینهٔ کاری رمان، داستان کوتاه
زادروز ۱۳۱۷ خورشیدی
مرگ ۱۷ بهمن ۱۳۹۲ (۷۵ سال)
تهران
ملیت ایرانی
محل زندگی ایتالیا و ایران
علت مرگ عفونت، فشار پایین و قند
پیشه نویسنده، مترجم

بهمن فرزانه (۱۳۱۷) مترجم بیش از ۵۰ کتاب به فارسی بوده و یک رمان نیز نوشته‌است. ترجمه‌های او بسیاری از نویسندگان مطرح جهان را به ایرانیان معرفی کرده‌است.

فرزانه بر زبان‌های ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیایی و فرانسوی مسلط بود . او سال‌ها در ایتالیا (شهرهای فلورانس و رم) زندگی کرد. در بهار ۱۳۹۲ به قصد استراحت به ایران بازگشت و اعلام کرد دیگر قصد رفتن به ایتالیا را ندارد. وی در هفدهم بهمن‌ماه ۱۳۹۲ پس از گذراندن یک دورۀ بیماری دیابت در ۷۵ سالگی در تهران درگذشت و در قطعه نام آوران بهشت زهرا غریبانه به خاک سپرده شد .

زندگی

بهمن فرزانه در سال ۱۳۱۷ در تهران زاده شد دوران تحصيل خود را در تهران گذراند و در مدرسه همواره در درس ادبيات و انشا موفق بود. بعد از ديپلم در سال 1959 براي ادامه تحصيل به ايتاليا آمد و به دانشگاه پروجا رفت و مدت يكسال زبان ايتاليائي را فرا گرفت و سپس به مدرسه مخصوص مترجمي رفت و مدت 4 سال مشغول تحصيل در رشته زبانهاي ايتاليائي، انگليسي و فرانسه شد.
بعد از اتمام تحصيل به مدت دو سال نيز زبان اسپانيائي را فرا گرفت. يكسال نيز دانشكده ادبيات رم را گذراند ولي بعد آن را رها كرد.وي همچنين در مدرسه تئاتر، دوره نمايشنامه نويسي و سناريو نويسي را گذراند.
فرزانه اولين ترجمه خود را به نام “پرنده شيرين جواني” اثر تنسي ويليامز در سن 25 سالگي با موفقيت انجام داد و سپس شروع به همكاري با موسسه فرانكلين كرد ودر آنجا اقدام به ترجمه كتابهاي جيبي نمود.
وي همچنين در فاصله سالهاى 45 تا 47 كتابهاى: «ده سياه پوست كوچولو» نوشته آگاتا كريستى، «دير يا زود» نوشته آلباد سسپدس، «نامه اى از پكن» از پرل باك، «دخترى تنها» از ادنا او براين و «بيگناه» از گابريل دانونزيو را ترجمه نموده است.
در سالهاي گذشته ترجمه كتاب “صد سال تنهائي” فرزانه با استقبال بي نظيري رو به رو شد و مورد توجه بسيار محافل ادبي وهنري قرار گرفته و اكنون نيز بهترين ترجمه اين اثر بزرگ متعلق به “فرزانه” مي باشد.
همچنين ترجمه «عذاب وجدان» از آلباد سس پدس وي نيز در نمايشگاه بين المللي كتاب 1380 به عنوان برترين ترجمه شناخته شد و مورد استقبال عمومي قرار گرفت و به مدرسه عالی مترجمی سازمان ملل رفت.  پس از آن مدتی به همکاری با شرکت‌های فیلم‌سازی ایتالیا پرداخت و فیلم‌نامه‌ای نیز نوشت که به تولید فیلم رسید.

فرزانه در انتخاب کتاب برای ترجمه دقت زیادی به کار می‌برد و هنگامی که تصمیم به ترجمه کتابی می‌گیرد کار ترجمه را به طور منظم و در ساعت‌های مشخص انجام می‌دهد. به گفته خودش «من هنوز قدیمی مانده‌ام و هنوز با دست می‌نویسم» و از کامپیوتر استفاده نمی‌کند

او آثار تنسی ویلیامز، گراتزیا کوزیما دلدا، آلبا دسس پدس، لوئیچی پیراندللو، گابریل گارسیا مارکز، آنا کریستی، اینیاتسیو سیلونه، رولددال، گابریل دانونزیو، واسکو پراتولینی، ایروینگ استون، جین استون و … را به فارسی برگردانده‌است

کتاب‌شناسی

تالیف

  • فیلمنامه در نیمه بسته
  • چرک نویس
  • مجموعه داستان سوزن‌های گمشده
  • ۲۰۰۸ - رمان سرباز دل

ترجمه

  • صد سال تنهایی، اثر گابریل گارسیا مارکز
  • بر لبه پرتگاه، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • کبوترها و بازها، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • عروسک فرنگی
  • حریق در باغ زیتون، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • به نوبت
  • عذاب وجدان
  • خاکستر، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • خانواده‌ای محترم
  • راز مرد گوشه‌گیر، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • چشم‌های سیمونه، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • وسوسه، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • تازه عروس
  • یک دسته گل بنفشه
  • درخت تلخ
  • محبت
  • راه خطا، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • رقص گردنبند، از گراتزیا کوزیما دلدا
  • عشق در زمان وبا
  • هیچ یک از آن‌ها باز نمی‌گردد
  • عشق و جنایت در سیسیل
  • دوازده داستان سرگردان
  • عشق و جنایت در سیسیل، از لوییچی کاپوان
  • عشق‌های بدون عشق، از پیر آندلو
  • اژدهاخانم و دیگر افسانه‌ها، مجموعه داستان از لوئیجی کاپوآنا
  • دوازده داستان سرگردان، از گابریل گارسیا مارکز
  • دیر یا زود، از آلبا دسس پدس
  • دفترچه ممنوع، از آلبا دسس پدس
  • داستان خانوادگی، از واسکو پراتولینی
  • بیگناه، از گابریل دانونزیو
در گفت وگو با بهمن فرزانه عليه گابريل گارسيا ماركز

حسن همايون

 یک آن گوشی را نگه می‌دارم تا زیر غذايي را که روی آتیش دارد خاموش کند  برگردد، پاییز یکی از همین روزهای تهران است و مترجم «یادداشت های پنج ساله» گابريل گارسيا مارکز اخیرا به رم بازگشته است ، با جمله‌ی آمدم ، به خودم  می‌آیم  و بی‌تعارف و تکلف  با بهمن فرزانه درباره‌ی  یادداشت‌های پنج ساله که اخیرا منتشر شده و دیگر آثار این نویسنده  به گپ و گفت نشستیم ، همه چیز خوب بود مگر گوشی تلفن‌هایمان  که  کلمات را خوب منتقل نمی‌کرد و گفت وگو را از تک و تا می انداخت .در غیاب مارکز  نشد که از زبان مترجم آثارش در ایران سخنی در نقدش بشنوم   باور ندارید این گفت و گو را تا ته بخوانيد.  

کتاب «یادداشت‌های پنج ساله‌ی» مارکز را خواندم ، فهرست را مرور کردم و جای خالی مقدمه‌ی مترجم بر این اثر را خالی دیدم شما ضرورتی برای تالیف مقدمه‌ايی بر کتاب  احساس نکردید ؟

( با مکثی طولانی)نه نیازی ندیدم، ببینید گابریل گارسیا مارکز هم مقدمه‌ای ننوشته است؛ در نتیجه من هم مقدمه‌ای ننوشتم  ضمن این که فکر نمی کنم کتاب نیازی به مقدمه هم داشته باشد.


بهمن فرزانه در سال های دهه‌ی 50 با ترجمه‌ی رمان«صد سال تنهایی» این نویسنده را به فارسی زبان‌ها معرفی کرد حالا هم بعد از گذشت سه دهه اثری غیر  داستانی  از وی را ترجمه کرده است  می خواهم بدانم که این انتخاب و ترجمه‌ی یادداشت‌ها ناشی از علاقه‌ی جناب فرزانه به نویسنده است یا نه به دلیل اهمیت کتاب است که   آن را ترجمه كرده است ؟

( صدا با نویز و به زحمت به گوش می رسد) اهمیت یادداشت‌ها بود که مرا به صرافت ترجمه‌ی آنها انداخت ؛ خُب از سوی ناشرانی بهم پشنهاد شده بود که آثاری از مارکز را ترجمه کنم تقریبا چندین کتاب بهم پیشنهاد شد تا ترجمه کنم اما من نپذیرفتم و این درخواست‌ها را رد کردم و کسانی هم که ترجمه کردند ، اصلا ترجمه‌شان از آن کتاب‌هاي مارکز با موفقیت همراه نبود برای این که آن آثار چندان در خور نبودند، قرار نیست که هر نویسنده‌ای حتما همه‌ی آثارش خوب باشد.این یادداشت‌ها خوب هستند به خصوص که این مقاله‌ها می‌رسانند مارکز چطور توانست آثارش را تالیف کند.


 دقیقا اهمیت یادداشت ها را در چه می بینید ؟

 اهمیتش در این است که مارکز چطور به تالیف رمان «صد سال تنهایی» روی آورد و بعد هم توضیحات مفیدی درباره‌ی چگونگی آغاز نگارش «دوازده داستان سرگردان» می‌دهد  در این مقاله‌ها خیلی به طرح اوليه‌ي آنها اشاره می‌کند.


 همواره نگارش یادداشت ، خاطرات و زندگی خودنوشت بخشی از آثار نویسندگان بوده است ، کمتر نویسنده‌ی تاثیر گذاری دیده می‌شود که مکتوباتی در این زمینه  نداشته باشد از ویرجینیا وولف گرفته تا فئودر داستایفسکی و شماری دیگر از نویسندگان، ضرورت تالیف این نوع آثار مکتوب غیر داستانی از سوي نويسندگان را در چه می‌بینید ؟

ببیند به هر حال مارکز در این یادداشت‌ها می‌خواسته از خودش دفاع کند ، در این یادداشت‌ها از کلمبیا می‌گوید  از این که ناچار می شود آن جا را ترک کند از این می‌گوید که من هیچ وقت نمی‌خواستم از خودم دفاع کنم اما الان لازم می‌دانم دفاع کنم و در یادداشت‌ها این کار را می‌کند توضیح می‌دهد که اگر یک نفر هم بوده که کلمبیا  را در سطح جهان بالا برده است من بوده‌ام همچنین دیگر مقاله هایش نیز دفاع از خودش است و به نظر من خوب هم از خودش دفاع می کند.


در این دفاعیات، به تعبیر شما ، درباره‌ی آدم‌ها و نویسندگانی که با آنها اختلاف نظر و دعوا دارد هم سکوت می‌کند مثلا در مورد بارگاس یوسا هیچ سخنی به میان نمی‌آورد با این که مدت‌ها با هم دوست بودند.


بله به نظرم همین‌طور است آن اختلاف نظرها او را وا می‌دارد درباره‌ی آنها حرفی نزند مثل همین اختلافی که با یوسا داشت و از او سخنی به میان نمی‌آورد.

یادداشت امکانی هست که نویسنده درباره‌ی علائق ،دوست داشتنی‌ها و مسائل شخصی‌اش شفاف‌تر حرف بزند از مسائلی که مجال پرداختن به آنها در  داستان نیست اما مارکز کمتر از این مسائل حرف می‌زند . این به نوعی می‌تواند ایراد باشد ديگر نه ؟


نه ! فکر نمی کنم این‌طور باشد اتفافا در این یادداشت‌ها خیلی به سورئالیسمی که در شخصیت او و ‌خانواده و زندگی شخصی‌اش هست اشاره می‌کند.


یعنی معتقدید به اندازه‌ی کافی به زندگی شخصی‌اش در این یادداشت‌ها پرداخته است؟

البته در این یادداشت‌ها علاوه بر این که از قصه‌هاش گفته است از خودش و خانواده‌اش هم گفته است به هر حال همه‌شان یک نوع سورئالیسم بودند و این چندان هم تعجبی ندارد.

 ماركز در اين یادداشت ها  نگاهي نوستالژیک دارد مرور خاطراتی از موسیقی جان لنون  و بیتل ها ،نویسندگانی که با آنها دم خور بوده است این هم لابد از عوارض پیری است  یا ...


بله او اين يادداشت‌ها را در ميان سالي تاليف كرده است و  آدمی به این سن و سال که می‌رسد پر از نوستالژی است.


انگار از این نوستالژی هم گریزی ندارد و شما هم با آن تا حدی همذات‌پنداری می‌کنید نمی‌دانم.

البته خوب من هم نوستالژی‌هایی دارم و خودم شخصا مارکز را دوست دارم و خُب می‌دانم چطور است

خب بفرمایید چطور است مارکز را چطور دیدید ؟

 مارکز را موجودی خوب می‌دانم به نظرم مانند یک بچه کنجکاو است و درعین حال پخته و فهمیده است و خیلی هم شوخ‌طبی دارد و در همین نوشته می‌شود دید که چقدرمزاح دارد  خُب طبیعی است که آثارش را دوست دارم.


بله ، مارکز در یادداشت‌هاش علاوه‌ بر‌نگاهی نوستالژیک از تغییراتی هم که رخ داده حرف می‌زند از کریسمس‌هایی که دیگر کسی به یاد خدا نمی‌افتد از آدم‌هایی که پاشان را بیشتراز اندازه‌ی گلیمشان دراز می‌کنند، به نوعی از یک فروپاشی ایمان و اخلاق حرف می‌زند ، نمي‌دانم شما هم به عنوان مترجم آثار مارکز و یک نویسنده‌ی پیشکسوت چنین نگاهی  را دارید ؟


بله من هم چنین نگاهی دارم (الو جناب فرزانه صدای من را دارید ، الو  بله مقداری از سوال‌های شما را متوجه می شوم مقداری را خیر ) من با همه‌ی کارهاش موافقم با همه‌ی نوشته‌ها و عقایدی که دارد هم دل هستم .


حتا عقاید  رادیکال سیاسی که دارد هم...‌


بله حتا با عقاید سیاسی‌اش و به همین دلیل هم توانستم چند کتابش را به فارسی ترجمه کنم.


ضرورتی ندارد که مترجم با نویسنده اش موافق باشد تا آثارش را ترجمه کند  دارد ؟

حتما ضرورت دارد که با عقاید یک نویسنده موافق بود تا آثارش را ترجمه کرد چون وقتی یک نویسنده و آثارش را دوست دارید به هر حال بهتر ترجمه می‌کنید چون در قالب او می‌روید ، خودش هم می‌گوید بهترین نوع کتاب خواندن ترجمه کردن است و درست هم همین است چون شما در وجود نویسنده می‌روید.

پس با این نگاه موافقي كه  به  مارکز و آثارش و دیدگاه سیاسی که دارد جای هیچ انتقادی باقی نمی ماند ؟

هیچ انتقادی ندارم ،مارکز انتقاد ندارد این قدر مرد کامل  و نویسنده و فوق العاده است که اصلا انتقاد از او احمقانه است.

یعنی با دیدگاه های منتقد مارکز هم موافق نیستید که معتقدند این نویسنده بعد از خلق «صد سال تنهايی» خودش را تکرار کرد ؟

نه اصلا ! چون متاسفانه بسیاری دیگر هم که می‌نویسند خودشان را تکرار می‌کنند ،ببینید مدام  ین را در ایران تکرار می‌كنند.از من به عنوان مترجم«صد سال تنهایی» در ايران ياد مي‌كنند اين انتقاد به آنها وارد  است که من بعد از«صد سال تنهایی»کتاب‌های دیگری هم از این نویسنده ترجمه کردم مثلا«عشق در سال وبا» را ترجمه کردم اما این برچسب مترجم «صد سال تنهایی» به من چسبیده است ولی من معتقدم که خوانندگان و منقدان نباید وسواس داشته باشند که به یک چیز بچسبند یک نویسنده را باید آن‌طور که هست شناخت نه این که براساس  یک کتابش او را قضاوت کرد.


برچسب «صد سال تنهایی» به شما چسبیده یعنی چی دقیقا منظورتان چیست ؟

 یعنی این که در ایران مدام به من می‌گویند مترجم «صد سال تنهایی» که البته خوشایند است ولی من گفتم آثار دیگری هم از او ترجمه کرده‌ام نمی‌خواهم بگویم در حد آن هستند.


حالا که سخن به «صد سال تنهایی» رسید می‌گویید چه اتفاقی رخ داد که دیگر بعد از وقوع انقلاب در ایران ترجمه‌ی شما از این رمان تجدید چاپ نشد در حالی که در سال 54 تا 57 سه بار تجدید چاپ شد،در حالی که  ترجمه‌های دیگري از  این رمان که توسط دیگران انجام شده است  چاپ می شود یعنی دیگر ترجمه‌ها با  اعمال ممیزی و سانسور فاحش چاپ می شود؟

می‌دانید که آن زمان مترجم کتابش را به ناشر می‌فروخت  من ترجمه‌ی«صد سال تنهایی» را به نشر امیرکبیر سپردم تا این که انقلاب شد و آن اتفاق‌های دیگر که رخ داد و ديگرهرگز کتاب را چاپ نکردند و هیچ‌کاری هم از دست من بر نمی‌آید.


پس عدم تجدید چاپ اين رمان ربطی به ممیزی و سانسور ندارد ؟

نه !نه ‌آقا اصلا ربطی به سانسور ندارند.


نخستین باری که با مارکز و آثارش آشنا شدید را به خاطر دارید ؟

يادم مي‌آيد تقريبا يك سال قبل از اين‌كه ترجمه‌ي«صد سال تنهايي» به فارسي منتشرشود به خانه‌ي يكي از دوستام در جمهوري دومنيكن رفتم ، وقتي وارد مي‌شدم يك نفرهم از در بيرون مي‌آمد ، نشستم و دوستم پرسيد كه مي‌داني اين چه كسي بود پاسخ دادم خير توضيح داد كه اين گابريل گارسيا ماركز است كه رمانش به نام «صد سال تنهايي» به ايتاليايي ترجمه شده است ،بعد هم من كتاب را گرفتم   خواندم و از آن خيلي خوشم آمد كه سرانجام هم ترجمه شد.


بعد از آن‌ هم‌ديگر را نديديد يا ...

نه او را تنها همان سه ثانيه ديدم كه از در مي‌رفت بيرون بعد از آن هم ديگر هيچ‌وقت هم‌ديگر را نديديم


يعني اصلا راغب نبوديد با هم ديداري داشته باشيد؟

من البته خيلي راغب بودم ببينمش اما مي‌دانيد گابريل ديگر از كلمبيا بيرون آمده بود و در جايي بين بارسلون اسپانيا بود براي همين ديگر پيدا كردنش كار دشواري بود.

 
ماركز در يكي از يادداشت هايش مي گويد كه مترجم آثارش به زبان فرانسوي را مي شناخت و با او در ارتباط بوده است و همواره در ترجمه‌ي آثارش به فرانسوي كمك مي داده است شما آيا از طريقي با وي در ارتباط بوديد ؟

نه هيچ گونه ارتباطي ديگر نداشتم هيچ گونه  !


از بين آثار ماركز كدام را بر ديگري ترجيح مي ‌دهيد ؟

البته رمان«عشق درزمان وبا» راخيلي دوست دارم

چرا ؟


اولا به خاطر اين كه«عشق در زمان وبا»‌عصاره‌ي عشق است درست برخلاف «صد سال تنهايي» كه سورئال است رمان «عشق در زمان وبا»خيلي واقعي است و مي‌گويم درست مثل عصاره‌ي عشق است البته اين دليل نمي‌شود كه«صد سال تنهايي » را از آن كمتر بدانم .


برگرديم از سر به مرور يادداشت‌هاي ماركز  كه در سال‌ هاي 1980 تا 1985 تاليف شده است و جالب است كه در اين يادداشت‌‌ها نيز مانند داستان‌هايش از روايت و طنز  به نحوي روشن بهره مي برد . 

البته خُب   درست است و به نوعي داستان‌پردازانه يادداشت نوشته است ، اين يادداشت‌‌ها پشت پرده‌ي همه‌ي داستان‌هاي ماركز نيست اما خيلي از ماجراهايي را كه واقعي بوده و بعد منجر به خلق داستانش شده است را گفته است مثل همان ماجراي دوازده داستان سر گردان كه واقعي بود و آنها را شرح داده است.


 اما انگار نخواسته كه  همه‌ي  فوت‌كوزه‌گري را لو بدهد  !‌

 مساله لو دادن نيست ،  تا آن جا امكانش بوده است ماجرا را در اين يادداشت‌ها شرح داده است و گفته كه چطور شد داستان‌هايش را تاليف كرده است ، بعد هم چون آن «دوازده داستان سر گردان» خيلي قبل‌تر از اين اثر منتشر شد آنهايي كه خوانده‌اند طبعا مي‌دانند ماجرا از چه قرار است.

بر مي آيد با توجه به اين كه ماركز به دفعات به  همين دوازده داستان  مي‌پردازد اين اثر را بيشتر از ساير آثارش دوست داشته باشد نمي دانم...


من نمي دانم فكر نمي‌كنم البته آنها را خوب نوشته است و خيلي هم آنها را دوست داشته است.ببيند ماركز يك كتاب يادداشت‌‌هاي ديگر دارد با عنوان «نوشته‌هاي كرانه‌اي » كه آنها را بر خلاف اين يادداشت‌ها در سن و سال جواني نوشته است اين اثر را ترجمه كرده‌ام  و نشر ققنوس تا نمايشگاه آن را منتشر خواهد كرد ، اين نوشته‌هاي كرانه‌اي كه گفتم متعلق به سال‌هاي جواني ماركز است از اين ها بسيار بهتر و تاثيرگذارتر هستند در همين نوشته‌ها است كه پي مي‌بريم در سن بيست سالگي در پي تاليف  صد سال تنهايي بوده است.


در بيست سالگي   ؟


البته او اين را مي‌گويد كه هرگز كتابي را يك باره تاليف نكرده است  بلكه  از بيست سال قبل به آن فكر كرده است مثل «گزارش يك قتل» ،« صد سال تنهايي » و ديگر آثارش .


يادداشتي در اين كتاب هست كه به بيماري محمدرضا پهلوي  بعد از فرارش از اين مي‌پردازد ، با عنوان «بيماري سياسي محمدرضا پهلوي » در حالي كه ماركز هيچ گاه در تهران نبوده است ،  اين گزارش  او را  چقدر  واقعي و صحيح مي‌دانيد ؟

 كاملا درست نوشته است اين يادداشت بسيار  درست و مستند است .


يعني  اين كه بيماري محمدرضا پهلوي و حضورش در آمريكا علت واقعي گروگانگيري  كاركنان سفارت آمريكا در تهران از سوي انقلابيون  بوده است ؟

 بله همين طور است و خيلي خيلي خوب و درست نوشته است.


جايي در يادداشت‌هاي ديگري از او كه هست ديده‌ايد  كه چيزي ديگر درباره‌ي انقلاب ايران نوشته باشد ؟

نه ديگر چيزي ننوشته است و فقط همان است و چيز ديگري  در اين مورد ننوشته است.

ماركز در اين اثر از فعاليت‌هاي روزنامه‌نگاري‌اش حرفي نمي‌زند با سكوت از كنارش مي‌گذرد انگار كه اصلا روزنامه‌نگار نبوده است  دليل خاصي لابد دارد.

نه ، اگر يادتان باشد در يكي از نوشته‌هايش آورده است كه خيال داشته است روزنامه‌نگار و منقد سينمايي باشد كه بعد از مدتي كار روزنامه‌نگاري  شروع  به نوشتن «صد سال تنهايي» مي‌كند و ده ماه بعد با نسخه‌ي تايپي شده‌ي اين كتاب بيرون مي‌آيد و پي مي‌برد كه حرفه‌اش نويسندگي است و متوجه مي‌شود كه حرفه‌اش نه روزنامه‌نگار و  نه منقد ادبي است.


آن ديدار سه ثانيه‌اي در چه سالي بود ؟

تاريخ شمسي آن را نمي دانم «صد سال تنهايي» در سال 1968  منتشر شده بود يك سال بعد از آن بود موقعي كه ترجمه‌ي ايتاليايي صد سال تنهايي هم در آمده بود.

دليل خاصي دارد كه در ادبيات آمريكاي لاتين فقط به سراغ آثار ماركز رفتيد و هرگز سراغ ديگر نويسندگان آمريكاي جنوبي نرفتيد نويسندگاني مثل فوئنتس يا ...

آن بقيه خيلي چيزي ندارند و به نظر من نويسندگان آمريكاي لاتين  از صد سر ماركز معروف شدند حتا ماريا بارگاس يوسا كه نمي دانم چرا امسال نوبل را به  او دادند حتي او هم تصدق سر  ماركز بود كه معروف شد اما خوب كه نگاه مي‌كني مي‌بيني هيچ كدام خيلي خوب نيستند.


مگر ماركز   ؟

 ماركز هم گاهي وقت‌ها خيلي خوب نيست مي‌دانيد اين دليل نشد ، هنگامي كه يك نويسنده يك يا چند اثرش خوب است بقيه‌اش هم خوب باشد اصلا دليل نمي‌شود.


كدام آثار ماركز را بد مي‌دانيد ؟


«خزان خودكامه»كتاب خوبي نيست ، ماركز آن كتاب را بعد از «صد سال تنهايي» نوشته است و نمي دانسته با آن چه كار كند ، در نتيجه نوعي كتاب را نوشته است كه پارگراف نداشته باشد  اين كتاب براي خواننده مشكل است و طبعا كتابي نبود كه خيلي موفقيت‌آميز باشد.

اما بر مي‌آيد براي نوشتن اين رمان ده سال تمام همه‌ي آثاري را  كه درباره‌ي ديكتاتورها و ديكتاتوري‌ها  در آمريكاي لاتين بوده ، خوانده است  اين را خودش در يادداشت هايش مي‌گويد .

بله  با اين همه تلاش باز هم موفق نبوده است چون اصلا نوع نوشتنش بد است و براي خواننده خسته كننده است .
براي مترجم چي  ؟

براي مترجم كه غير ممكن است(مي‌خندد)


پس به اين خاطر از خزان خودكامه خوشتان نمي‌آيد .


اتفاقا ناشري از من خواست كه آن را به فارسي برگردانم من رد كردم و اين پيشنهاد را هرگز نپذيرفتم ، خوشم نمي‌آمد به نظر من ضرورت دارد مترجم نخست كتابي را دوست بدارد بعد ترجمه كند اگر نه بد ترجمه مي‌كند.


ماركز  از زندگي اش در منطقه‌ي‌ كارائيب  و نسبت آن با خلاقيتش گله‌مند است ناراضي است ، مي گويد كه «من در مناطق كارائيب بزرگ شده و به دنيا آمده ام و با تمام شهرها و جزايرش آشنايي دارم ياس من به اين دليل است كه هرگز موفق نشده‌ام كاري انجام دهم كه از واقعيات اين مناطق شگفت انگيز تر باشد»

به  نظرم اين سخن ماركز قدري از سر تواضع و فروتني باشد چون وقتي «عشق در زمان وبا» را مي‌‌نويسد همه‌اش در كارائيب است.ببينيد ماركز از كلمبيا هم بيرون آمده است و مدتي نيز در مكزيك سرگردان بود و بعد هم  به بارسلون مي‌رود و از بابت ترك ناگزير كلمبيا است كه اين سخن را مي گويد به نظرم شايد يكي از دلائل خلق رمان« خزان خودكامه» همين سرخوردگي باشد .

موافقيد كه خزان خودكامه روايتي از ديكتاتورها  در جهان مدرن است ؟

البته خوب اما من معتقدم كه يك چيزي بايد باشد كه تازگي داشته باشد و گرنه همه‌ي دنيا مي‌دانند هر جا  كه  استبداد بر قرار است همان‌طور است  كه در«خزان خودكامه» است حالا  مي‌خواهد آمريكاي جنوبي باشد يا هر جايي ديگر  اين اثر خوب نيست براي خواننده خيلي سخت است مي دانيد كتاب بايد روان باشد تا  خوب خوانده شود.


 اما خوب «صد سال تنهايي» هم همين دشواري‌ها را دارد.

نه من فكر نمي‌كنم  اين‌طور باشد درست است كه ‌«صد سال تنهايي» آن‌همه نام  دارد اما تا حدي روان است و ضمن اين كه آنهايي كه اين رمان را مي‌خوانند كتاب خوان‌هاي عادي نيستند كه پنج صفحه‌ي آن را بخوانند به كناري بگذارند. كتاب خواندن هم به هر حال يك هنر است.

آيا مي‌شود باورهاي سياسي  اين نويسنده را از شخصيت نويسندگي‌اش جدا ازهم دانست؟
خير فكر نمي‌كنم چون فكر مي‌كنم آن چه را كه مي‌گويد و مي‌نويسد براي خودش است و از دورنش و
نهادش مي‌جوشد و اين حرف‌ها و نوع نگاه كاملا مال خودش است.

نگفتيد كه ترجمه‌ي كتاب «يادداشت‌‌هاي پنج ساله» چند سال طول كشيد ؟!

ترجمه‌ي كتاب پنج ماه طول كشيد البته روزي ده ساعت روي آن كار مي‌كردم و مي‌دانيد هنگامي  كه يك كتاب را دوست داريد و شروع به ترجمه‌ي آن مي‌كنيد ديگر به صرافت زمان و ناهار و شام نمي‌افتيد.


از يادداشت‌هاي كرانه‌ي كه هنوز به فارسي در نيامده هم بگوييد.

بله اين كتابي مهم است بسيار مهم تر از اين يادداشت‌هاي پنج ساله و  آنهم به همين دليل كه ما در اين اثر با آغاز راه و نگاه ماركز آشنا مي‌شويم  اين كتاب چند داستان كوتاه و چنيدن و چند مقاله و يادداشت دارد.

ماركز همواره در اقتباس آثارش  با كارگردان‌ها مشكل داشته است و در اين يادداشت‌ها هم اشاره مي‌كند اين ناشي از خودخواهي گابريل گارسيا ماركز است.


شايد از خودخواهي باشد اما به هر  حال  هيچ وقت اجازه نداده است كه بر اساس صد سال تنهايي  فيلمي ساخته شود البته در ساخت فيلمي از برخي ديگر آثارش  همكاري كرده است اما همانطور كه خودش هم مي‌گويد نمي‌شود صد سال تنهايي را در فيلمي دو ساعتي خلاصه كرد و تمام اين امر تقريبا چيزي غير ممكن است .
از سال 1967 تا 2011 چند دهه از آشنايي شما با  آثار ماركز دم‌خور بوده ايد،‌چقدر نگاهتان در گذر زمان نسبت به ماركز وخلاقيتش تغيير كرده است؟

 هيچ چيز تغيير نكرده است و اگر هم تغيير كرده است بهتر شده است به نظرم گابريل گارسيا ماركز  نويسنده‌اي است كه هر چه بيشتر كارهايش را مي‌خوانيد او را بيشتر دوست خواهيم داشت.


شايد اين به سليقه‌ي شخصي شما بر گردد  ديگر ...

  نه من از نويسندگان  زبان‌هاي  ديگر هم  آثاري را ترجمه كرده ام  و نويسندگان ايتاليايي هم دوست دارم اما آثار ماركز را بيشتر دوست دارم او را بيشتر از همه دوست دارم .

ماركز در اين يادداشت‌ها فلاش بك مي‌زند و  به مرور خاطره‌اي در بيست سال قبل مي‌پردازد  ، اگر اين يادداشت‌ها براي مقطع همان سال‌هاي دهه‌ي هشتاد ميلادي است  خوب چه  اصراري هست كه  به  موضوعي در مقطعي ديگر بپردازد ؟

  ببينيد  در اين‌جور موارد زمان مطرح نيست همان‌جور كه  در يادداشت‌هاي كرانه‌اي هم نوشته است شما مي‌بيند يادداشت‌ها را به گونه‌اي تاليف كرده است كه انگاار همين ديروز نوشت است.

قدري عجيب است با آن شيطنت‌هايي كه نويسنده‌ي«عشق‌ سال‌هاي وبا » دارد در يادداشت‌هاش مگر از مرسدس همسرش حرفي نمي‌زند و درباره‌ي خاطره‌ي زن‌هاي ديگري هم كه در زندگي‌اش بوده اند سكوت مي‌كند .

البته حتما زن‌هايي در زندگي‌اش بوده اند همان‌جور كه مي‌گويد در رمان «عشق در زمان وبا» هم با وجودي كه صدها زن دور و برش بودند فقط به يكي از آنها عشق مي‌ورزيد اين جا هم با مرسدس  است و فقط او را دوست مي‌دارد .
مثل تعداد  زيادي از مردها !


غير از اين است (مي خندد) فكر نمي كنم.

جالب است كه  اين تجربه‌ي  شكايت از ناشران در  بين بسياري از  نويسندگان جهان مشترك است  ماركز هم در سال‌هاي جواني از دست ناشران بسيار شاكي بوده است .

(مي خندد) بله  خيلي حرص مي‌خورده است حق هم داشته است چون هميشه منفعت را ناشران مي‌برده اند.  

جناب فرزانه هيچ وقت پي گيري نكرديد كه  امتياز صد سال تنهايي را  بعد از وقوع انقلاب در ايران از نشر امير كبير بگيريد و آن را براي چاپ به دست ناشر ديگري بدهيد ؟

 نه عزيز نشد هر كاري كردم نشد هر چه با نشر امير كبير اين را بيان كردم گفتند اين كتاب را نه  ما در مي‌آوريم و نه مي‌دهيم شما آن را چاپ كنيد البته اين بد جنسي است اما مانعي ندارد از اين چيزها هم پيش مي‌ِآيد.

با اين حساب ترجمه‌ي كتاب نويسنده ي كه در ايران معرفي‌اش كرديد و دوست ش داريد  اجازه ندارد چاپ شود و اين صورت خوشانيدي ندارد .

 البته خوشايند نيست و متاسفم ، چون آنها يك كتاب خيلي خوب  را از خوانندگان فارسي گرفتند البته مي‌دانم كه اين ترجمه‌ي من در كانادا هم به چپ رسيده است  عيب ندارد.


به هر حال اين ترجمه در بازار نشر هنوز هم حذف نشده و در دست فروشي‌هاي  خيابان انقلاب گير مي آيد .

 آره در جريان هستم   خوب ديگر عيب ندارد

اشتباه نكنم ده روز پيش از تهران به رم بازگشته ايد اين روزها هم  لابد دست در ترجمه‌ي اثري از ماركز داريد نه ؟  

نه نازنين ! هيچ چيز جديدي از او الان در دست  نيست الان مشغول خواندن هستم  تا چيزي پيدا كنم كه عملا چيزي هم پيدا نكرده ام و اين شد كه به خودم مرخصي دادم .

يادم رفت بگويم كه بر اساس حرف‌هايي كه زديد ملاك انتخاب شما براي ترجمه‌ي اثري اين است كه خوش خوان باشد و از اين طريق  فروشش تضمين باشد   يا نه ؟

فروش برايم مهم نيست برايم  مفقيت كتاب مهم است، حقيقت امر اين است كه موفقيت كتاب برايم  مهم است در ايران هم افراد كتاب‌خوان خوب كم نيستند كتاب خوب را مي‌فهمند و تشخيص مي‌دهند و مي‌خوانند و به خاطر نويسنده‌اي كه دوستش دارم و مترجمي كه  آن را به فارسي بر مي‌گردند ترجمه مي كنم . آنهم مهم است   ديگر نه ؟

البته همين طور است  كه مي‌گوييد ،‌ اما  راستش در اين گفت وگو دوست داشتم  بشنوم كه   به  ماركز هيچ نقدي وارد نيست ؟  

من به شخصه نه هيچ نقدي به ماركز وارد نمي دانم چرا حتما مي خواهيد انتقادي از يكي پيدا كنيد ؟ اين‌ها مرض همه‌ي مردم دنيا است كه هميشه مي‌خواهند به  نوعي از يك كسي انتقاد كنند و نمي‌دانند چي كار كنند كه يك چيزي را خلق كنند و از  خودشان يك چيزي را در بياورند.

 

اين‌گفت وگو در مجله‌‌‌ي مهرنامه منتشر شده است منبع http://hoomayun.blogfa.com/post-264.aspx

فرهیختگان آنلاین: بهمن فرزانه پس از پنج دهه فعالیت در زمینه‌ی ترجمه، از بازنشستگی‌ در این عرصه خبر داد.

این مترجم و نویسنده‌ی پیشکسوت که از آغاز سال خورشیدی جاری از ایتالیا به ایران بازگشته است، در گفت‌وگو با ایسنا، عنوان کرد: من سالخورده شده‌ام و تاکنون بیش از ۸۰ کتاب ترجمه کرده‌ام. دیگر نمی‌خواهم ترجمه کنم. بعد از سال‌ها کار، خسته شده‌ام و ترجیح می‌دهم در ایران بمانم و استراحت کنم و دیگر ترجمه نکنم.

 مترجم «صد سال تنهایی» تصریح کرد: به اعتقاد من، ادبیات و سینما به پایان رسیده است و دیگر رمان خوب پیدا نمی‌شود؛ اگر جسته و گریخته آثار ادبی خوبی هست، این‌ها مانند جرقه‌های آتش پیش از خاموشی است.فرزانه به تازگی «درباره‌ی سینما» اثر گابریل گارسیا مارکز را منتشر کرده و ترجمه‌هایی را هم در حال انتشار دارد.

فرهیختگان آنلاین: «ترجمه‌ی «صد سال تنهایی» مارکز چاپ بعد از انقلاب را گذاشته بودم روی نیم‌دیوار آشپزخانه، یادم رفت بیاورم تا برایم امضا کنید». می‌گوید، «ایرادی ندارد، باشد دفعه‌ی بعد...». اما یادآور می‌شود که ناشر دیگر آن کتاب را تجدید چاپ نمی‌کند.

پکی به سیگار بهمن فیلترسفیدش می‌زند، آن را در زیر‌سیگاری کنار ده‌ها سیگار دیگر که تا نیمه کشیده، خاموش می‌کند. می‌پرسیم، چرا این‌جوری سیگار می‌کشید؟! می‌خندد و می‌گوید، برای این‌که نصف سرطان را بگیرم! نشسته‌ایم دور یک میز قدیمی در خانه‌ی بهمن فرزانه در تهران. مدام سیگار روشن و خاموش می‌کند. به قصد سخن گفتن درباره‌ی یک عمر کار ترجمه و نوشتن آقای مترجم و نویسنده به خانه‌اش رفتیم و از خیلی چیز‌ها حرف زدیم. او هم از سال‌ها کار و خاطره گفت، از نویسنده‌ها و سینما‌گر‌ها هم حرف زد؛ از فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، تنسی ویلیامز، ایتالو کالوینو، ناتالیا کینز‌بورگ و... .

 بهمن فرزانه از این‌که نامش به «صد سال تنهایی»، اثر معروف گابریل گارسیا مارکز، سنجاق شده است، دل‌ خوشی ندارد؛ زیرا معتقد است، این سبب می‌شود ترجمه‌های دیگرش دیده نشوند. دیگر آن‌که بعد از نیم قرن به ایران برگشته است و قصد بازگشت به ایتالیا را ندارد. می‌گوید، ایران به این‌ خوبی؛ کجا بروم؟!

مشروح دیدار و گفت‌وگوی خبرنگاران ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، با بهمن فرزانه را بخوانید.

شما سال 1317 به دنیا آمده‌اید. از آن‌ سال‌های نوجوانی، شرایط خانوادگی و تحصیل‌تان بگویید. چه شد به ایتالیا مهاجرت کردید؟

بله من سال 1317 به دنیا آمدم؛ نه 1318 که در برخی از جا‌ها نوشته‌اند. این‌جوری مرا یک سال‌ کوچک‌تر کردند (می‌خندد). این‌جا به دنیا آمدم و درس خواندم. بعد در جوانی تصمیم گرفتم به خارج بروم و خُب من خیلی ایتالیا را دوست دارم. هنر دوست داشتم. به نحوی احمقانه در دانشکده‌ی معماری اسم‌نویسی کردم که هیچ ربطی به من نداشت. دیدم فایده ندارد. از آن‌جا بیرون آمدم. به مدرسه‌ی مترجمی سازمان ملل رفتم که کار خیلی مشکلی بود. مدام باید با گوشی ور می‌رفتم. آن را تمام کردم. بعد ترجمه را شروع کردم. درست 50 سال پیش این کار را آغاز کردم.

اولین ترجمه‌ی شما از تنسی ویلیامز بود دیگر؟

بله اولین ترجمه‌ام از تنسی ویلیامز بود؛ چون من با تنسی ویلیامز از طریق یک دوست آمریکایی‌ام آشنا شدم و با همدیگر مکاتبه می‌کردیم. نامه‌هایش همین اواخر درآمده است. من اما نامه‌هایم با او را پاره کردم و دور ریختم. این کار حماقت محض بود. بعد از آن، ترجمه را ادامه دادم و کار‌هایی از آلبا د سس‌پدسس را ترجمه کردم. بعد هم مارکز و دیگران را ترجمه کردم.

گفت‌وگو با بهمن فرزانه

1317 در تهران به دنیا آمدید؛ یعنی وضعیت خانوادگی جوری بود که برای مهاجرت به فرنگ شما را حمایت کنند؟

نه من به قصد مهاجرت نرفتم. رفته بودم صرفا تحصیل کنم و برگردم. منتها ماندم. هی ماندم و مدام درس خواندم.

اسم شما با «صد سال تنهایی» گره خورده است؛ انتخابی که شما در ترجمه‌ی «صد سال تنهایی» داشتید، نام‌تان را در بین کتاب‌خوان‌های ایرانی ماندگار می‌کند. چه شد شما در آن سال‌ها این اثر را برای ترجمه انتخاب کردید؟ در حالی‌که آن هنگام این اثر این‌قدر شناخته شده نبود.

ببیند وقتی این کتاب در سال 1968 میلادی درآمد، مارکز دوستی ایتالیایی داشت که «صد سال تنهایی» را ترجمه کرد. خودش بالای سرش بود. آن ترجمه بهترین ترجمه از آب درآمد. البته کسی دیگر هم بود که به انگلیسی ترجمه می‌کرد، اما چندان خوب نبود. بهترین ترجمه همان نسخه‌ی ایتالیایی‌ است. من آن را به دست آوردم و از روی آن ترجمه کردم.

آن موقع هنوز به زبان اسپانیولی مسلط نبودید؟

نه زیاد نمی‌دانستم هنوز. تا این‌که به اسپانیا رفتم و آن‌جا دو سال اسپانیولی خواندم. ولی به هر حال آن‌قدر نمی‌دانستم که بتوانم مستقیم از آن زبان ترجمه کنم.

وقتی «صد سال تنهایی» را ترجمه می‌کردید، می‌دانستید دارید چه کار مهمی می‌کنید؟

کم و‌بیش می‌دانستم، ولی فکر نمی‌کردم در ایران این‌طور بترکد! «صد سال تنهایی» کتاب فوق‌العاده‌ای است. این برچسب رمان مارکز بر پیشانی من خورده است.

این شما را خسته نکرده است؟

چرا؛ از یک بابت خوشحال‌ام، از بابتی هم نه. چون 83 کتاب ترجمه کرده‌ام که در میان آن‌ها هفت تا هشت رمان شاهکار است؛ اما خبر‌نگار‌ها و کتاب‌خوان‌ها به «صد سال تنهایی» چسبیده‌اند. نمی‌دانم شاید هم حق با آن‌ها باشد. در حالی‌که رمان دیگر مارکز «عشق در زمان وبا» خودش شاهکار است. چندین و چند کتاب خوب از آلبا د سس‌پدس ترجمه کرده‌ام. البته گاه گداری از آن موضوع‌ها هم سؤال‌هایی کوتاه می‌کنند؛ اما همیشه مسأله «صد سال تنهایی» است. دیگر چه کار کنیم؟!

چه سالی از ایران مهاجرت کردید؟ 

من 1959 از ایران رفتم.

خُب کمی بیش‌تر درباره‌ی مهاجرت‌تان به ایتالیا و زندگی در آن‌جا توضیح می‌دهید؟

آخر خُب من به عنوان مهاجرت به ایتالیا نرفتم. گفتم رفتم تحصیل کنم. مقداری تحصیل کردم، دیدم این کافی نیست. دو سال دانشکده‌ی ادبیات خواندم. یک سال هم در کالجی تئاتر خواندم. همین‌طور تحصیلم را ادامه دادم. بعد همین‌طور ماندم تا ‌این‌که 53 سال شد...

لابد یکی از دلایل‌ ترغیب شدن‌تان برای ادامه‌ی تحصیل در ایتالیا به همکاری‌تان در مؤسسه‌ی فیلم‌سازی ایتالیایی در ایران برمی‌گردد. همین‌طور است؟ 

نه اصلا این‌جور نیست؛ البته بعد‌ها با آقای کیه‌مونتزی، وابسته‌ی فرهنگی سفارت ایتالیا در ایران، آشنا شدم. یک کتاب خیلی قشنگ هم درباره‌ی روابط فرهنگی ایران و ایتالیا نوشته و دربار‌ه‌ی من هم سه – چهار صفحه نوشته است.

در سال 1959 که از ایران مهاجرت کردید، در سن و سال جوانی بودید...

این‌قدر نگویید مهاجرت! من گفتم برای ادامه‌ی تحصیل رفتم، شما هم بگویید وقتی رفتید!

خُب در آن سال‌ها دانشجویان ایرانی در اروپا علیه سلطنت پهلوی فعالیت‌هایی می‌کردند. شما هم در آن دست فعالیت‌های اجتماعی – سیاسی دانشجویان ایرانی مقیم اروپا حضور داشتید؟

نه. اولا این‌که من هیچ‌وقت از سیاست خوشم نیامده است؛ طبعا هیچ‌وقت هم وارد مسائل سیاسی نشدم. آن‌جا ممکن است دانشجو‌ها کار‌هایی می‌کردند، من اما انگار نه انگار! چون از سیاست سرم نمی‌شود. (فندک می‌زند و سیگاری دیگر می‌گیراند، سیگار قبلی را به نیمه‌اش نرسیده، خاموش می‌کند.)

گفت‌وگو با بهمن فرزانه

علاقه‌ی شما به ادبیات از کجا آب می‌خورد؟

ادبیات را از بچگی دوست داشتم و از شش‌سالگی کتاب می‌خواندم. به نظرم چیز‌ی ذاتی است. سینما و ادبیات در وجود من اصلا انگار ذاتی بود. اولین کتابی که خواندم، کتاب «پَر» اثر میمنت دانا بود. عاشق این کتاب بودم. همین‌جور کتاب می‌خواندم. پدرم هم لجش می‌گرفت، می‌پرسید، چه می‌خوانی؟ می‌گفتم، کتاب. آثار ویکتور هوگو و آندره ژید را می‌خواندم. اما حالا برخی از آن‌ها را آدم می‌خواند، می‌بیند چقدر نویسنده‌های بدی بودند. نویسنده‌ای مانند چارلز دیکنز و آندره ژید را می‌خوانیم، می‌گوییم چی هستند؟! نویسنده‌هایی که برای همان دوران خوب بودند. نویسنده باید مارکز باشد!

شما در سال‌های دهه‌ی 30 با فضای ادبیات و نویسندگان هم‌نسل‌تان در ارتباط بودید یا خیر؟

نه. در آن سال‌ها چندان ارتباطی با نویسنده‌ها و مترجم‌های ایرانی نداشتم. هیچ آشنایی نداشتم. البته آثار برخی را می‌خواندم و شاید همان‌ها مرا به ترجمه ترغیب کرد. آن موقع هنوز عقلم نمی‌رسید کدام ترجمه خوب یا بد است. می‌خواندم دیگر... خُب بعد‌ها با کار‌های آلبا د سس‌پدس آشنا شدم. همه‌ی آثارش مگر آخرین کتابش را به فارسی ترجمه کرده‌ام. یک موقعیت خوب هم پیش آمد که با پسرش آشنا شدم. خیلی چیز خوشایندی بود. سال گذشته هم در دانشگاه ادبیات ایتالیا یک کنفرانس خیلی خوب درباره‌ی رمان «عذاب وجدان» آلبا د سس‌پدس ارائه کردم. بعد به ترجمه‌ی آثار گراتزیا دلدا پرداختم. او هم در ایران نویسنده‌ای گم‌نام بود. دیگر همین‌جور ادامه دادم. 83 ‌تا کتاب ترجمه کردم. دیگر بَسَم است. (سیگار دیگری را خاموش می‌کند، سر می‌چرخاند به دور و برش، به روبه‌رو خیره می‌ماند و فندک می‌زند. سیگاری دیگر روشن می‌کند.)

خُب چه شد وسوسه‌ی نوشتن به جان‌تان افتاد؟ از ماجرای خلق رمان «چرک‌نویس» بگویید؛ در حالی‌که سال‌ها ترجمه می‌کردید.

مارکز می‌گوید، بهترین نوع کتاب خواندن ترجمه کردنش است. آدم وقتی چند‌ تا کتاب ترجمه می‌کند، می‌رود توی دل موضوع. مثل این‌ها که همیشه از روی کارت‌پستال نقاشی می‌کنند، یک ‌روز خودشان دل‌شان می‌خواهد نقاشی کنند، برای من هم همین اتفاق افتاد. دلم خواست خودم بنویسم. یک‌ روز شروع کردم به نوشتن «چرک‌نویس» معروف. همین‌طور هم دو مجموعه‌ی داستان نوشتم و چاپ شد. «سوزن‌های گم‌شده» و «از چاله به چاه». اما به نظرم رمان «چرک‌نویس» خیلی رمان خوبی بود. البته غیرقابل ترجمه است. به نظرم از فارسی نمی‌شود ترجمه کرد، چون زبان ما یک‌جوری است که همه‌اش اصطلاح است. آن زیر باید همه‌اش پی‌نوشت داد. خُب خواننده گیج می‌شود. به هر حال همین‌قدر که «چرک‌نویس» را نوشتم، به چاپ پنجم هم رسید، خودش خیلی خوب است و برایم خیلی مهم است.

گفت‌وگو با بهمن فرزانه

خودتان هم به فکر ترجمه‌ی رمان «چرک‌نویس» نیفتادید؟ 

چرا شروع کردم؛ اما دیدم غیرممکن است؛ نه فقط همین کتاب؛ اصولا زبان فارسی با زبان‌های دیگر جور درنمی‌آید. همه‌اش با اصطلاح و صداست. ما که نمی‌توانیم صدا را ترجمه کنیم. توی کتاب، شعرهای مولانا و غذاها را گذاشتم که اصلا آن‌ها غیرقابل ترجمه است؛ مثلا «اشکنه» ترجمه ‌نمی‌شود.

با توجه‌ به این‌که شما دور از ایران بودید، ارتباط‌تان را با زبان روز فارسی چطور حفظ کردید؟ آن‌هم در حالی‌که زبان مدام در حال زایش است.

به سختی! الآن واژه‌هایی هست که من به آن‌ها برنخوردم. مثلا اخیرا مدتی است یک خانم خبرنگار زنگ می‌زند آقای فرزانه تو رو خدا مطلبی برای جریده‌ی ما درباره‌ی «روایت» بنویسید. می‌گویم خانم واژه‌ی «روایت» را می‌دانم یعنی چی؛ اما درباره‌ی این موضوعی که می‌گویید، نمی‌دانم؛ یعنی منظورتان را متوجه نمی‌شوم. می‌گوید «روایت» دیگر... ولی من باید چه ‌کار کنم و چه بنویسم؟ عاقبت بیچاره نتوانست مرا قانع کند درباره‌ی «روایت» چیزی بنویسم. سر و کار من با زبان فارسی بیش‌تر با متن مکتوب فارسی است و صرفا از طریق نوشتار است تا گفتار. البته آن‌جا دو سه تا دوست دارم که فارسی آن‌ها هم مانند فارسی من لق لق می‌زند.

سیگاری دیگر می‌گیراند. می‌پرسم از چندسالگی سیگار می‌کشید. متوجه نمی‌شود. گوشش کمی سنگین است. جواب می‌دهد نصف سرطان دیگر و می‌خندد. تکرار می‌کنم از چند سالگی سیگار می‌کشید؟

از 16‌ سالگی سیگار می‌کشم. با چند نفر از دوستانم به گردش علمی معروف رفته بودیم؛ البته به دروغ به مدرسه گفتیم بیمار شدیم. پدر من یک سرهنگ بود و یک جیپ داشت. خلاصه رفتیم گردش و بعد هم سیگاری شدم. رفتیم بالای درخت. یکی از دوست‌هایم سیگاری داد دستم، گفت، این را کامل بکش! این‌قدر سرفه کردیم و عق زدیم، از آن موقع شروع شد. هنوز هم ادامه دارد. در مدرسه‌ی نزدیک قلهک درس می‌خواندیم. البته الآن دبستان شده است؛ اما آن موقع‌ها دبیرستان بود. به نظرم شیوه‌ی سیگار کشیدنم منحصر به فرد است. هر کس باید یک چیزی منحصر به فرد داشته باشد. (می‌خندد)

پدر شما موافق کتاب خواندن‌تان نبود؟

نه پدرم می‌خواست وکیل دادگستری شوم. با ادبیات میانه‌ی خوبی نداشت. خودش هم سردفتر اسناد رسمی داشت. طفلی می‌گفت، همه مهندس و دکتر شدند، اما تو هیچی نشدی. قبل مرگش کتاب‌هایی از من را دید و بهم گفت یادت می‌آید آن حرف را بهت زدم؟ من را ببخش. پدر و مادرها همیشه می‌خواهند بچه‌های‌شان مطابق میل خودشان باشند.

خُب آن سال‌ها که کتاب شما به اداره‌ی نگارش می‌رفت، برای گرفتن مجوز نشر به مشکلی برنمی‌خورد؟

اصلا. اصلا سبک یک‌جور دیگر بود. من برای کتاب‌های جیبی کار می‌کردم. فوری قبول می‌کردند و چاپ می‌شد و اصلا نه سانسوری در کار بود، نه هیچ‌چیز دیگر. این مسائل بعد‌ها پیش آمد. برخی از کتاب‌ها مانند «صد سال تنهایی» - اگر همه‌اش را بزنند - دیگر چیزی نمی‌ماند. کتاب باید آن چیزی که هست، باشد.

برای‌تان عجیب نبود ترجمه‌ی «صد سال تنهایی» بعد از سی و چند سال باز در ایران منتشر شد؟

نه زیاد. دو - سه سال پیش آمدم ایران، ناشر کتاب آمد سراغم و گفت، تو رو خدا بیایید این کتاب را با همدیگر درست کنیم تا باز چاپ شود. رفتم با هم همکاری کردیم و جاهایی از آن را درست کردیم و کتاب چاپ شد. من هم خیلی خوشحال شدم؛ چون آن‌طور که فکر می‌کردم، سانسور نشده بود. اما خُب الآن حرف دیگری می‌زنند.

شما در مقدمه‌ی چاپ جدید «صد سال تنهایی» به مخاطب اطمینان می‌دهید که یخش زیادی از کتاب حذف نشده است. همین‌طور است؟

بله. همین‌طور بوده است که در مقدمه گفتم. بخش خیلی کمش حذف شد. اما الآن همین‌ را ایراد گرفتند که فلان جا و فلان بخش حذف شود. این‌جور که می‌گویند، دیگر نمی‌شد چاپ شود.

چه شد نامه‌های‌تان با تنسی ویلیامز را پاره کردید؟

از روی نوعی حماقت بود. ما با همدیگر دوستی داشتیم، اما همدیگر را ندیدم. سال‌ها را با همدیگر قاطی می‌کنم. یادم نمی‌آید که مکاتبه‌مان از چه سالی آغاز شد؛ اما مکاتبه‌ها قبل از چاپ ترجمه‌ام از تنسی ویلیامز بود. تقریبا به اوایل دهه‌ی 60 میلادی برمی‌گردد؛ همان سال‌هایی که کِندی کشته شده بود. در مکاتبه‌های‌مان درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خواندیم، حرف می‌زدیم. بعد از آن مکاتبه‌ها ترجمه را شروع کردم. در نامه‌هایش به من بسیار کمک کرد و چندین نویسنده‌ی امریکایی را به من معرفی کرد که اصلا آن‌ها را نمی‌شناختم. مثلا کارسن مک‌کالرز نویسنده‌ای فوق‌العاده بود یا ترومن کاپوتی را بهم معرفی کرد. خُب نامه‌های خیلی قشنگی بود. از من در نامه‌ای پرسید، نام تو چه معنایی می‌دهد؟ گفتم «بهمن» به زبان قدیمی یعنی دوست. معنی دیگرش هم همان «بهمن» است. یعنی فرود آمدن توده‌ی برف از کوه. مکاتبه‌ها به سال نکشید؛ چند ماه ادامه داشت. اما مدام به هم دیگر نامه می‌دادیم. خیلی نامه بود.

چه شد که آن مکاتبه‌ها ادامه پیدا نکرد؟

خُب دیگر یک کم او سرد شد، مقداری من سهل‌انگاری کردم و آن مکاتبه‌ها ادامه پیدا نکرد؛ مثل خیلی چیز‌ها که کم طول می‌کشد. فکر نمی‌کنم به پایان رسیدن مکاتبه‌ها ناشی از اختلاف نظری بوده باشد. خیلی نامه‌نگاری خوبی بود. نویسنده‌ی خیلی خوبی بود. مقداری از شورت‌استوری‌هایش (داستان کوتاه) را به من پیشنهاد کرده بود بخوانم که اصلا کسی از آن‌ها اطلاع نداشت. سال‌ها بعدِ نامه‌نگاری‌های ما، نمایش‌نامه‌هایش در ایران معروف شد.

فندکش را از سر میز برمی‌دارد، سیگار قبلی را به نیمه نرسیده، خاموش می‌کند و سیگاری دیگر می‌گیراند. می‌پرسیم چه شد غیر از آن کتاب، اثری دیگر از تنسی ویلیامز ترجمه نکردید؟

دیگر میسر نشد. این‌جا اصولا نمایش‌نامه خیلی رواج ندارد. دیگر ترجمه نکردم؛ چرا البته اثری را برای نشر کتاب پنجره ترجمه کردم؛ «تابستان و دود» و «گربه‌ای روی شیروانی داغ».

غیر از تنسی ویلیامز با کدام‌یک از نویسنده‌های غربی دوست و آشنا بودید؟

با ایتالو کالوینو خیلی دوست بودم. بقیه را هم می‌شناختم. خانمی که خیلی هم نویسنده خوبی نبود، ناتالیا کینز‌بورگ را می‌گویم. اما خُب با کالوینو خیلی دوست بودیم و خیلی خوب بود.

گفت‌وگو با بهمن فرزانه

از خاطره‌های‌تان با کالوینو بگویید. چه وقت با هم آشنا شدید؟

با کالوینو از طریق خانم آرژانتینی‌اش آشنا شدم. کالوینو هم آرژانتین دنیا آمده است. دیدمش گفتم، آقای کالوینو من هم نویسنده‌ام. می‌گفت، اوه چه خوب تو رو خدا فردا شب بیا خانه‌ی ما. به خانه‌شان رفتم و چه پذیرایی خوبی انجام شد. یک دختر هم دارند. بعد دیگر اغلب همدیگر را می‌دیدیم. در روز‌های خاصی از هفته همدیگر را نمی‌دیدیم و هر وقت پیش می آمد. مثل آشنایی‌ام با فدریکو فلینی. آن هم خیلی جالب بود. یک روز وسط خیابان فلینی را دیدم، رفت در یک مغازه‌. من رفتم امضا بگیرم. دختری‌ گفت، عمرا بتوانی امضا بگیری! او به هیچ‌کس امضا نمی‌دهد. رفتم و با امضا برگشتم. بعد منتظر ماندم بیاید بیرون یک‌ چیز دیگر بهش بگویم. از مغازه آمد بیرون و گفت، منتظر من بودی؟ گفتم آره. گفت بیا با هم برویم یک قهوه بخوریم. قلبم تند تند می‌زد، دوست داشتم یکی مرا همراه فلینی ببیند. (می‌خندد) رفتیم قهوه خوردیم. از هم خداحافظی کردیم. دو – سه روز بعد باز از آن‌جا رد شدم. فلینی را دیدم و در همان کافه بود. دستی تکان دادم و سلام کردم. گفت آها سینیور بهمن. فهمیدم پاتوقش در آن کافه است. به یکی از دوستانم گفتم من با فلینی قهوه خوردم. جواب داد این‌قدر از خودت حرف درنیاور. گفتم برایم نوشته است، کاغذش را دارم. خلاصه باور نمی‌کرد. بعد یکی چند بار دیگر هم فدریکو فلینی را در همان کافه دیدم. یک‌روز به من گفت آقا بهمن ما بی‌خودی به هم می‌گوییم شما؛ بیا بگوییم «تو»! گفتم، من خجالت می‌کشم. گفت، هیچ خجالت ندارد. یک روز با دوستی بودم که باور نمی‌کرد با فلینی دوست هستم و با هم قهوه خوردیم. از نزدیکی همان کافه رد می‌شدیم. فلینی پشت میزی جلو کافه نشسته بود؛ رد شدیم، فلینی گفت، چائو بهمن! من هم گفتم چائو فدریکو! آن دوستم که باور نمی‌کرد، با تعجب گفت، حالا به هم «تو» می‌گویید؟! (می‌خندد) او هم فوق‌العاده بود؛ هم خودش، هم زنش. این ماجرا به سال 91 میلادی برمی‌گردد. فیلم‌هایش هم خیلی خوب هستند. البته صدایش یک‌جوری بود و از صدای خودش ناراحت بود. اما خُب کاری نمی‌شد کرد؛ صدایش خیلی زنانه بود. اما آن روز عالی بود. چائو فدریکو ... چائو بهمن... به همدیگر تو می‌گویید؟! (می‌خندد)

درباره رابطه‌تان با فدریکو فلینی بیش‌تر توضیح بدهید.

نه دیگر. توضیحش همین بود. او همیشه در همان کافه بود. من هم معمولا از آن‌جا رد می‌شدم. هر روز همدیگر را می‌دیدیم. دیدار‌های ما معمولا در گذر بود و گذری همدیگر را می‌دیدیم. این‌که بنشینم حرف بزنیم، نبود.

گفتید ایتالو کالوینو را معمولا می‌دیدید؟

مرتب که نه؛ اما گاه گداری همدیگر را می‌دیدم و البته معمولا آن‌ها مرا به خانه‌شان دعوت می‌کردند. خودش، زنش، دخترش، موجود‌های بسیار خوبی بودند

با این همه دوستی چرا هیچ‌وقت آثاری را از کالوینو ترجمه نکردید؟

از کالوینو ترجمه نکردم، چون تا می‌آمدم اثری را ترجمه کنم، می‌دیدم به فارسی ترجمه شده است. دوره‌ای بود مترجم‌ها به جان این نویسنده و آثارش افتاده بودند، بعد مهلت ترجمه‌ برای ما نشد دیگر. بهش می‌گفتم که آثارش به فارسی ترجمه شده است. می‌گفتم مثلا لیلی گلستان که دوست من است، اثری از شما را ترجمه کرده است؛ اما خیلی اهمیت نمی‌داد به این چیزها. می‌دانید که... خانمش خیلی خوب بود و فهمیده.

سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می‌کند. سیگاری دیگر می‌گیراند. رو به عکاس می‌خندد و می‌گوید باز هم می‌خواهید از من عکس بگیرید؟ درباره‌ی رابطه‌اش با ناتالیا کینز‌بورگ می‌پرسیم.

خیلی رابطه‌ی کوتاهی داشتیم، اما خوب بود. آخر این اواخر رفته بود وکیل مجلس شده بود. می‌رفتیم لب ساحل می‌نشستیم صحبت می‌کردیم. من رمان «میشل عزیز» را از این نویسنده ترجمه کرده‌ام. چندان کتاب خوبی نبود. از همه بهتر همان آلبا دِ سس‌پدس نازنین بود که اگر خودش را ندیدم، اما با پسرش دوست بودم. به نظرم کتاب «عذاب وجدان» از زیباترین آثار ادبیات جهان است. هر وقت هم به نویسنده‌اش اصرار کردند بر اساس این اثر فیلم بسازند، موافقت نکرد. اثر را بخوانید، می‌فهمید چرا؛ چون طوری نوشته شده است که اصلا با فیلم جور درنمی‌آید. مارکز هم آدم جالبی است. او روزگار سختی را گذارنده بود. در دورانی بی‌پول بودند. پسر مارکز دو سالش بود، مارکز پول نداشت برای بچه‌اش شیر بخرند. بعد بچه را صدا می‌زنند و می‌گویند پول نداریم شیر بخریم، می‌فهمی؟! بچه‌اش سر تکان می‌دهد که یعنی می‌فهمم. مارکز داستان عشق پدر و مادرش، همه را در رمان «عشق در زمان وبا» گنجانده است. به نظرم کتاب‌های «یادداشت‌های پنج‌ساله» و همچنین «یادداشت‌های کرانه‌ای» خیلی خوب است. کتابی از نوشته‌های سیاسی‌اش را هم دادم دست ناشری که چاپ شود. این کتاب به نام «بی‌پروا» است. خیلی آدم نازنینی است.

آن سال‌هایی که در ایران‌ایر کار می‌کردید، با نویسنده‌ها و مترجم‌های ایرانی هم در ارتباط بودید؟

نه، خیلی کم. برای این‌که من معمولا زمان کمی ایران می‌ماندم. بعد‌ها هم که می‌آمدم و می‌رفتم، مجال نمی‌شد مترجم‌ها و نویسنده‌ها را ببینم. چندان ارتباطی با جمع‌های روشنفکری وطنی نداشتم.

عجیب است برخلاف هم‌نسل‌های‌تان که کم و بیش درگیر سیاست بودند، اما شما روی‌گردان بودید. چرا؟

بله من از سیاست روی‌گردان هستم. ابر‌قدرت‌ها هر کاری می‌خواهند، می‌کنند. دیگر به تو چه که چیزی بگویی؟! برای همین هیچ‌وقت وارد مسائل سیاسی نشدم. همین‌جور هم که می‌بینید، سیاست چیز مزخرفی است و هر کاری دل‌شان می‌خواهد، می‌کنند. به نظرم لزومی برای به ورود به سیاست نیست. سیاست هیچ‌وقت به میل هیچ کسی نیست

شما با اومبرتو اکو ارتباط ندارید؟

نه متأسفانه. او دیگر غول است و واقعا آدم بزرگی است. عجیب است که تاکنون نوبل را به او نداده‌اند. همان کتاب «نام گل سرخ» کافی است یا آخرین کتابش «گورستان پراگ» تا نوبل را به او بدهند. البته خیلی مشکل می‌نویسد و خیلی زیاد از حد پُز می‌دهد. شاید هم حق دارد. اما خُب گاهی خواننده دوست دارد یقه‌اش را پاره کند.

واقعا بر سر این تصمیم هستید که دیگر ترجمه نکنید و رسما بازنشسته شوید؟

آره. دیگر ترجمه نمی‌کنم. به اعتقاد من کتاب باید خوب باشد تا آن را ترجمه کرد. نمی‌شود یک کتاب عادی را ترجمه کرد. می‌گردم کتاب خوب هم پیدا نمی‌کنم. به نظر من ادبیات و سینما تمام شده است. دیگر آخرش است.

حتا با وجود نویسنده‌هایی مانند گونتر گراس، فیلیپ راث و خیلی‌های دیگر...؟

ببیند این‌ها مثل جرقه‌ی آتش قبل از خاموش شدن هستند و فایده ندارد. برخی‌ها می‌آیند، خبری از آن‌ها می‌شود، بعد محو می‌شوند؛ مثل آن میلان کوندرا. آمده بود خیلی سر و صدا می‌کرد، اما دیگر خوشبختانه از او هیچ خبری نیست. نه تنها چکی‌ها، هیچ‌کس به او علاقه ندارد.

اما ترجمه‌ی رمان «بار هستی» از این نویسنده در ایران بیش از 20 بار منتشر شده است.

باشد؛ این‌که دلیل نشد. خیلی کتاب‌های بد هم ده‌ها چاپ می‌خورد. کوندرا نویسنده‌ی بدی است. چی می‌نویسد؟! نویسنده‌های بد هم خیلی زیاد شده‌اند. یوسا هم اصلا نویسنده‌ی خوبی نیست و الکی مطرح شده است. نویسند‌ه‌ بدی است. البته نوبل هم بهش دادند تا خفه‌اش کنند این‌قدر حرف نزند، اما باز حرف می‌زند. اصلا نویسنده‌ی خوبی نیست و صدقه‌ی سر مارکز برگزیده‌ی نوبل ادبیات شد. نویسنده‌های آمریکای لاتین از تصدق سر مارکز بالا آمدند. برخی‌شان هم با وقاحت هرچه تمام‌تر مثل ایزابل آلنده هستند؛ برداشته «صد سال تنهایی» را به نوعی دیگر نوشته است.

تکلیف مخاطب‌هایی که دوست دارند از شما ترجمه‌ی جدیدی بخوانند، چه می‌شود؟

(می‌خندد) همان قبلی‌ها را بخوانند. من پیر شدم دیگر. دیگر خسته شدم و بس است دیگر. هیچ کتابی نبوده است که بخواهم ترجمه کنم و مجال نبوده باشد. خیلی دلم می‌خواست رمان «عشق در زمان وبا» را ترجمه کنم. دو تا ترجمه‌ی بد از آن درآمده است. بالأخره موفق شدم این رمان را ترجمه کنم. از رمان «خزان خودکامه» هم خوشم نمی‌آمد، پس ترجمه نکردم. آن رمان هم غیرقابل خواندن است. نویسنده‌های بزرگ لزوما تمام کار‌های‌شان خوب نیست. این را کسی جرأت نکرده بگوید. کتاب «گزارش یک مرگ» که اشتباه بزرگی در آن رخ‌ داده؛ این ایراد هم در روایت مارکز هست و هم در فیلمی که بر اساس آن ساخته شده است.

برمی‌آید به سینما و تئاتر هم علاقه داشتید و دارید؟

بله. یک سال تئاتر خواندم، وسطش هم سینما خواندم. عاشق سینما و تئاتر شدم. خودم هم در فیلم و هم در تئاتر بازی کردم. در فیلم کارگردانی ایتالیایی فرانچسکو رُزی بازی کردم. این فیلم درباره‌ی مواد مخدر بود. نقش سفیر ایران در سازمان ملل را بازی کردم. 200 دلار هم دادند که خیلی به درد می‌خورد. آن هم شانسی پیش آمد، من هم قبول کردم. البته عاشق سینما، تئاتر و اپرا هستم. رُزی کارگردان خیلی خوبی نبود و چندان چیزی حالیش نبود. (فندک می‌زند، سیگار‌هایش از پی هم خاموش و باز روشن می‌شوند.)

دیگر تصمیم به بازگشت به ایتالیا ندارید؟

نه دیگر. دوستانم زنگ می‌زنند، می‌گویند مُردیم دیگر بابا بس است، دیگر بلند شو بیا ایتالیا. اما دیگر برایم سخت است و نمی‌توانم بروم دیگر... دوستانم می‌گویند بیا پیش ما. آخر آدم پیش دوستانش هم برود؛ مگر چقدر می‌تواند بماند؟ آن‌جا دیگر خانه ندارم. نه ایران به این خوبی چه ایرادی دارد؟ راحت و ارزان است. من پول برق و تلفنم در ایران 12‌ هزار‌ و 10 هزار تومان شده است.

خُب پس چرا این همه سال آن‌جا ماندید؟

از خریت! (می‌خندد) آن‌جا پول برق 200 یوروست؛ خیلی زیاد است. می‌دانید که از جایی کندن هم خودش خیلی سخت است و به همین راحتی‌ها نیست. مگر این‌که بلایی سر آدم بیاید. به حالِ عادی، آدمی نمی‌کَنَد. وقتی آن‌جا یک زندگی خیلی خوب داشتم، سفر‌های خیلی خوب و دوستان خوبی داشتم... خُب مریض نیستم که بکَنَم؛ اما دیگر نمی‌شود آن‌جا ادامه داد. اصولا به نظر من آدم از مملکت خودش نباید تکان بخورد. اصلا به هر حال وطن و خاک آدم است. می‌گویم کجا بروید؟ چند تا از دوستان ایرانی من رفتند کانادا، می‌گویند این‌جا از سرما مُردیم. این‌ها از تلویزیون و ماهواره می‌بییند که تبلیغ می‌کنند با نیم‌میلیون دلار می‌توانید به فلان‌جا مهاجرت کنید، خُب آدمی که این‌قدر پول دارد، چرا برود آمریکا؟! یا در ماهواره می‌گویند خرید در دوبی! خوب مردم بیچاره هم گول می‌خورند. اگر کسی هم می‌رود، نباید زیاد بماند. من رفتم 50 سال ماندم؛ در حالی که آدم نهایت 10 سال برود بماند، خوب است. گاهی هم به خودم می‌گویم اگر 53 سال آن‌جا نمی‌ماندم، این همه کتاب را از کجا می‌توانستم ترجمه کنم؟ قدر این‌جا را بدانید. البته اروپا هم تمام شده است. ایران به این خوبی؛ کجا می‌خواهید بروید؟ همین‌جا باشید گاه‌گاهی بروید کیش یا دوبی. برخی فکر می‌کنند مرغ همسایه غاز است.

اما این روزها خیلی‌ها می‌روند...

چرا؟! مگر ایران چه مشکلی دارد؟! چقدر جوان‌های این‌ سال‌ها لوس هستند. می‌گویند وای خسته ‌شدیم؛ در حالی‌که من سال‌های جوانی که در نظام وظیفه بودم، برای بیداری بوق می‌زدند، زود‌تر از دیگران بیدار می‌شدم. آن‌جا قهوه‌ساز هم برده بودم. قهوه می‌خوردم، ترجمه را آغاز می‌کردم. یادم می‌آید «نامه‌ای از پکن» را آن‌جا ترجمه کردم. وقتی تازه بوق می‌زدند تا دیگران بیدار شوند، من ریش‌تراشیده، پوتین واکس‌زده، قهوه‌خورده نشسته بودم ترجمه می‌کردم.


برچسب‌ها: بهمن فرزانه, مترجم, ايرانيان مقيم ايتاليا, تهران
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۲ توسط آ . پاسارگاد
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک