سیدمحمود قادری گلابدرهای (زاده ۱۳۱۸ شمیران - درگذشت ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ تهران) نویسندهٔ معاصر ایران است
زندگی
سیدمحمود قادری گلابدرهای در سال ۱۳۱۸ در شمیران زاده شد.جلال آل احمد معلم انشا او بود که بعدها از دوستان وی شد.
ظاهراً وی در ااخر عمر از نظر مادی در تنگنا قرار داشته است؛ چنانکه در نامهای به وزیر مسکن وقت در سال ۱۳۸۶ از حقوق ماهیانه ۹۰ هزار تومان و نداشتن مسکن گله کرده و درخواست کمک میکند. این نامه بعد از مرگ وی منتشر میشود.
فعالیت ادبی
از محمود گلابدرهای تاکنون ۳۳ کتاب منتشر شده که نخستین آن با عنوان «سگ کورهپز» در سال ۱۳۴۹ منتشر شدهاست. وی در سال ۱۳۵۰ رمان «پر کاه» را نوشت و «بادیه» را در سال ۱۳۵۶ به چاپ رساند؛ رمانی که عباس کیارستمی فیلمنامهای اقتباسی بر اساس آن نوشت.
محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) رییس انجمن قلم ایران درباره وی مینویسد: به اعتقاد من، محمود گلابدرهای كار مشخصی در تأیید انقلاب ننوشته و یا شاید چنین آثاری تألیف كرده است كه من در جریان نیستم.
گلابدرهای در مجموع ۶ کتاب پیش از انقلاب اسلامی ایران دارد که یکی از آنها ترجمهٔ ۶ داستان از نویسندگان روس است.
پرستوها، دال، صحرای سرد، حکومت نظامی، سنگ به مثقال، آقا جلال و سفر به حجلهگاه عشق از جمله آثار وی پس از انقلاب اسلامی هستند.
داریوش مهرجویی، از رمان «دال» وی فیلمنامهای با نام صحرای سرد نوشته که موضوع آن در سوئد میگذرد و به زبانهای خارجی مختلفی نیز برگردانده شدهاست.
عباس کیارستمی، از رمان «بادیه» وی فیلمنامهای که در سال ۱۳۵۶ منتشر شد
وی چندی پیش بر اثر بیماری در بیمارستان الغدیر تهران بستری شده بود
وی ، پس از گذراندن دورهای بیماری، یکشنبه شب پانزدهم مرداد ماه ۱۳۹۱، دار فانی را وداع گفت.
آثار
- زن نویسنده و هاویه ی هوو
- دال
- سرنوشت بچه شمرون
- حکومت نظامی
- آقا جلال
- سنگ 3 مثقال
- منیر
- سفر به حجله گاه عشق، خاطرات سفر به قونیه
- بادیه
- مادر
- سگ کوره پز
- ده سال هوم لسی آمریکا
- اسماعیل، اسماعیل
- پرکاه
- صحرای سرد
- لحظههای انقلاب
لحظه های انقلاب از کتب معتبر درباره انقلاب ۱۳۵۷ مردم مسلمان ایران است که جدیداْ پاره ای از فیلمسازان مصر شده اند که از روی این کتاب فیلم و سریال درباره انقلاب اسلامی بسازند .
او كه متولد محله شمیران تهران است، در بسیاری از آثار خود زیستگاه خود را نیز به تصویر می كشد. تم شمیران در آثار وی به كرات تكرار می شود. از ویژه گی های بارز گلابدره ای حضور او در كلاس های درس جلال آل احمد بود. از همین روست كه بسیاری در بزرگداشت های آل احمد به سراغ او می رفتند و از او درباره جلال می پرسیدند.
تعهد به اجتماع و انقلاب: محمود گلابدره ای نویسنده ای متعهد است. از همین روست كه داستان نویسی را پدیده ای شهری می داند كه در چهارچوب آن تعاملات میان مردم شهر بررسی می شود. كتاب های او نیز در همین چارچوب است. آثار او بیانگر دغدغه های او از جامعه ای است كه او در آن زندگی می كند. از جمله این اثار می توان به «دال» و «ده سال در آمریكا» اشاره نمود. گلابدره ای «دال» را درباره سرخوردگی ایرانیان مقیم سوئد نوشت. همچنین «ده سال در آمریكا» را از بی خامان بودنش در آمریكا و همچنین گردش و پیاده روی در ایالات گوناگون این كشور نگاشت. اگرچه این كتاب با رویكردی انتقادی نسبت به آمریكا نوشته شده است. در همین زمان بود كه به گفته خود او مدت سه ماه را در خانه كن كیسی «نویسنده رمان پرواز بر فراز فاخته» گذراند. گلابدره ای نویسنده ای متعهد به انقلاب است. برای همین پیش از انقلاب «شب شعرهای گوته» را تحریم نمود.
دوشادوش مردم در راه پيروزي انقلاب مي دويدم «من تنها نويسنده اي بودم كه در دوران قبل از انقلاب «شب هاي شعر گوته» را تحريم كرده بودم و حاضر نشدم در اين جلسات به داستان خواني بپردازم. تا روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ دوشادوش مردم در راه پيروزي انقلاب به رهبري امام(ره) مي دويدم. من در همان ايام نشستم رمان «لحظه هاي انقلاب» را نوشتم كه حاصل تب و تاب همان روزها بود و در سال ۵۸ منتشر شد. بسياري از نويسندگان و منتقدان آن روز درباره اين رمان نقد و تحليل نوشتند. الآن هم چاپ نهم آن توسط انتشارات سروش منتشر شده است. من روايت ۱۵ خرداد ۴۲ را هم در كتابچه اي كه ضميمه روزنامه همشهري بود و روزهاي پنجشنبه منتشر مي شود، چاپ كردم. اين ضميمه در ايام دهه فجر امسال تحت عنوان «لحظه هايي از انقلاب» چاپ شد كه انصافاً كار قشنگي بود.»
-----------------------------------------------------------------------------
محمود گلابدره ای از زبان خودش
من
سیدمحمود قادری گلابدره ای 20 دی 1318 در گلابدره شمیران متولد شدم. دو تا خواهر و
دو تا برادر و من بچه 5 و یه برادر بعد از من و 6 تا با پدر و مادرم تو خونه بزرگ
بغل خونه بزرگ بابابزرگم که دور تا دور و خونه ها تو هم با 4 تا عمو و یه عمه که هر
کدومشون هم 8-7 تا دختر و پسر گل هم و تو هم زیر سایه پدربزرگم زندگی می
کردیم.
پدرم چوبدار بود و مادرم که 2 تا خواهر و 3 تا برادر داشت و پدرش عمامه
ای بود و سقط فروش سرچشمه تهرون؛ و زنش من که 2 سالم بود و مرده بود و رفته بود یه
زن گرفته بود. تا کلاس 6 ابتدایی در گلابدره {و} بعد از 7 تا 12 در دبیرستان باغ
فردوس که معلم انشا جلال آل احمد بود درس خواندم. {سال} 41-40 دیپلم و داوطلبی رفتم
سپاه دانش؛ دوره اول با تقاضای خودم رفتم تو اشترکان، دهی از دهات بندر انزلی و بعد
از 18 ماه بهترین سپاه دانش دوره اول شدم چون 21 شاگرد از 5 ساله تا 21 ساله 6 سال
ابتدایی رو قبول شدند. یه داستان من هم چاپ شده بود و خانلری شاعر، وزیر فرهنگ نقدی
نوشته بود که من صادق هدایت هستم.
معلمی رو قبول نکردم. 7500 تومن بلیط اتوبوس
{گرفتم} و رفتم مونیخ آلمان که با احمد دوستم که در آلمان بود با هم بریم دانشگاه
پاتریس لومومبای مسکو درس بخونیم. احمد سرقرار نیامد. بعد از یه شب خوابیدن تو
ایستگاه قطار، سوار قطار {شدم} و رفتم لندن و تا 1347.
پنج سال لندن ادبیات
انگلیس می خوندم و خرج خودم را با کار کردن در می آوردم. با یه دختر سوئدی در لندن
ازدواج {کردم} و رفتیم سوئد. بعد از 3 ماه تنهایی{سال} 1347 برگشتم ایران و 2 ماه
بعد زنم آمد و تا سال 1361 که جنگ بود زنم با دو پسرانم رفتند سوئد.
اول که
برگشتم ایران {در سال} 1347 تو سازمان نقشه برداری اپراتور شدم بعد از یه سال رفتم
کارخونه ولوو و انباردار شدم چون زبان سوئدی و انگلیسی بلد بودم. بعد رئیس کارخونه
مونتاژ نیسان شدم. بعد از 3 سال آمدم رفتم کانون پرورش فکری قصه های اعضای کتابخونه
ها رو می خوندم و درجه 1و 2 و 3 {می دادم} و درجه یک ها رو قسمت انتشارات کانون چاپ
می کرد و منم سالی چند بار می رفتم با نویسنده هایی که در سراسر ایران بودند حرف می
زدم.
{سال} 1357 از کانون اخراجم کردند. بیکار شدم. افتادم تو انقلاب. از 22
بهمن 57 تا 12 فروردین 58 رمان «لحظه های انقلاب» رو نوشتم و 1358 چاپ کردم و براش
نقد نوشتن. قبل از انقلاب هم 4 کتاب چاپ کرده بودم، سگ کوره پز، اباذر نجار، پر کاه
و یه مجموعه از نویسندگان شوری ترجمه کرده بودم. 1362 رفتم سوئد 2 سال موندم و باز
برگشتم و باز رفتم و باز برگشتم و تا 1369 باز رفتم و از سوئد رفتم آمریکا و بعد از
10 سال 1380 باز برگشتم ایران، همه چی از بین رفته بود، جنگ که شده بود، رفته بودم
جبهه. 4 تا رمان نوشته بودم «اسماعیل اسماعیل، حسین آهنی، دو تاشم کسای دیگه به نام
خودشان چاپ زدن» و تا امروز {در سال} 1385 این کتابها رو چاپ کردم (چلچله ها، مادر،
بادیه، پرستو، صحرای سرد، لوسوهای سوخته، دال، آقا جلال، زن نویسنده و هاویه هوو و
..) حالا هم تک و تنها زندگی می کنم و می نویسم گاهی {کتاب هام رو} چاپ و گاهی چاپ
نمی کنم. 9 تا رمان چاپ نشده و رمان 3 هزار صفحه ای که سال 1341 شروع کردم به نوشتن
و آل احمد حاشیه نویسی کرده، هر چی تلاش کردم چاپ نشده {و} هنوز هم روی دستم
مونده.
هنوز می نویسم و دلم می خواد زندگی خودم رو و رمان هایی رو که طرحش تو
سرمه بنویسم ولی وضع آشفته چاپ و کتاب و زندگی و آوارگی و پیری و بی جایی مانع می
شه. 67 سالمه، کوهنوردم. هندوستان و نپال و هیمالیا و روسیه و تمام کشورهای اروپایی
و 10 سال هم سراسر آمریکا و تمام قله ها و کوه ها رو رفتم. در دوران دبستان و
دبیرستان هم تابستونا از بنایی و قصابی و هر کاری که بگی کردم و 3 ماه تابستون خرج
زمستونم رو در می آوردم. حالا هم تقریبا سالم و سرحالم. چون از 2 تا پسرام و 2 تا
نوه ام دورم کمی غمگینم و گاهی هم افسرده و دلگیرم ولی همش خیال می کنم یه روزی
رمانی می نویسم که سراسر دنیا خاطرخواهش می شن و دلم به این امید خوشه. 28 تا کتاب
چاپ شده و 9-8 چاپ نشده دارم. همین.
محمود گلابدره ای
7/12/1385
-------------------------------------------------------------------------------------
سال شمار زندگی گلابدره ای:
1318 بیست و هشتم دی ماه متولد شد ( پدرش : سید ذبیح ( متولد : شمیران ) و مادرش سکینه ( متولد : تهران) ) . 1323 سال در سن 5 سالگی به دبستان رفت . 1323 - 1328 پشت باغ آیــت الله کاشــــانی از اول تا ششم ابتـــــدایی را گذاراند و نهایی ششم ابتدایی در مدرسه شاپور تجریش ( جلال آل احمد فعلی ) امتحان داد 1329 - 1328 کلاس هفتم پایه متوسطه را در مدرسه شاپور تجریش را شروع میکند ( جلال آل احمد آن سال معلم انشا مدرسه شاپور تجریش بود ) 1336 - 1337 رمانی به نام فرار نوشت . 1339 - 1340 دیپلم ریاضیات گرفت 1341 کنکور دانشکده ادبیات رشته ادبیات فارسی قبول شد 1 – 2 ترم درس خواند پس از آتش زدن ماشین دکتر اقبال به همراه چند تن از دوستانش دیگر به دانشگاه نرفت .( اون روز ها با بیژن جزنی ها و عزیز سرمدی ها کوه می رفت ) 1341 با اعلام انقلاب سفید با وجود معافیت از خدمت به خواست خود به سپاه دانش پیوست و در منطقه گیلان بندر انزلی ، آب کنار ، ده اشتر کان که در آن روزها فقط 21 نفر جمعیت داشت و که 4 نفر آن کودک بودند مشغول به سواد آموزی به اهالی منطقه شد . 1442 رمان فرار را تحت عنوان نمایشنامه ای با نام فرار نوشت که جلال آل احمد ده فرمان برای وی صادر کرد یکی از فرمان ها این بود : (( حضرت شاه ، آ سد محمود آقا دست از روشنفکری و نو آور ی در رسم الخط بر دارید و فرار حضرتشان از ده به شهر است برای فیلم بیریجیت باردو و رفاه بورژو وازی )) به همراه نه فر مان دیگر ! 1343 سپاه دانش تمام شد و نمونه اول سپاه دانش شد برای قصه کوتاهی که در آن روز ها نوشته بود .سپس در سازمان برنامه و نقشه برداری استخدام شد ، 7 ماه حقوق خود را پس انداز و پس اخذ پذیرش از دانشگاه پاتریس لومومبا در شوروی سابق ( مسکو ) ، راهی مونیخ شد که از آنجا برود آلمان شرقی و از آنجا نیز به مسکو عزیمت کند که در مونیخ طی آشنایی به یک دختر فرانسوی تبار که به سمت لندن می رفت به جای مسکو راهی لندن شد ! 1343 دردانشگاه بین المللی لندن در رشته ادبیات انگلیسی مشغول به تحصیل شد. در لندن رمان ( فرار ) به ( افسانه اسیران ) 5000 صفحه ای تبدیل شد که جلال آل احمد پس از مطالعه آن ، او را نزد جهانگیر افکاری (مغز متفکر انتشارات فرانکلین آمریکایی به سر ادیتوری نجف دریا بندری) فرستاد برای انتشار . 1345 در لندن با خانم ایون استوروم تبعه سویدی که 10 سال از وی جوان تر بود آشنا شد ایون که قصد داشت مهماندار SAS سویدی شود پس از اشنایی با محمود گلابدره یی شیفته وی شده و با او ازدواج کرد . 1346 – 1347 تا اواخر سال 1347 در لندن ماند و پس از اخذ PHD ادبیات انگیسی همراه همسرش برای زندگی راهی سوید ( اومه او ) شد . اندکی بعد با شنیدن خبر کشته شدن ارنستو چه گوارا از تلوزیون ملی سوید ، پس از تهیه کتاب خاطرات چه گوارا به قصد ترجمه و انتشار آن راهی تهران شد. که به گفته خود او : (( همون روز که رسیدم تختی مرده بود ، چند روز بعد به همراه جلال بدون دعوت رفتیم به مراسم 10 ساله فوت نیما و جلال رفت پشت تریبون و گفت ، نیما چشم ماست .... ! )) او پس از اتمام ترجمه آن را برای چاپ تحویل شخصی به نام منوچهر ( از چریک های فدایی خلق ) می دهد که آن را به نام خود چاپ کند پس از چاپ رژیم پهلوی هر دو را دستگیر می کند و منوچهر با قبول کلیه اتهامات اعدام شده اما محمود گلابدره یی اتهامات را قبول نکرده و پس از 4 – 5 ماه از زندان آزاد می شود . 1348 با توجه به مدرک تحصیلی و اشراف کامل به زبان انگلیسی و سویدی ، رییس خط تولید و انبارهای شرکت ولوو واقع در تهران ، سه راه آذری می شود . 1349 محمود گلابدره یی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می پیوندد . 1349 رمان (ســـــگ کوره پز) و ســـــپــــــــــس (ابــــــاذر نـــــــجـــــار) و همـــین طــــور (ترجــــمه شش داستان) (از نویسندگان شوروی جایزه لنین گرفته ) را به چاپ می رساند .1350 هزار صفحه از از رمان پنج هزار صفحه ای ( افسانه اسیران ) با عنوان پر کاه چاپ می شود که با توجه به استقبال جریان روشنفکری آن دوران در یک سال به چاپ سوم می رسد . 1351 رمان (زگیل)را به پایان می رساند ، علیرغم فضای باز سیاسی در دوران حکومت پهلوی اجازه چاپ نگرفت . 1353 رمان بادیه به چاپ رسانید . 1356 آقای عباس کیارستمی ( سینما گر ) بر اساس رمان بادیه فیلم نامه ای نوشت که با توجه با انقلاب اسلامی ساخت فیلم نیمه کاره پایان یافت . 1357 به دلیل فعالیت های سیاسی محاکمه بعد از هشت سال از کانون پرورش فکری اخراج شد. 1358 چاپ کتاب ( لحظه های انقلاب ) در 12 فروردین ( روز جمهوری اسلامی ) به چاپ رسانید ؛ در همین سال رمان (بادیه) را به چاپ دوم رسانید . 1359 کتاب ( سرنوشت بچه ی شمرون ) پس از رمان ( پرستو )و سپس رمان ( ننه ایران ) را به چاپ رسانید. 1360 به جبهه های جنگ شتافت و 7 رمان با موضوع جنگ نوشته و با همکاری کانون پرورش فکری به چاپ رسانید( اسماعیل اسماعیل – ابراهیم ابراهیم – حسین آهنی و ..... ) 1361 رمان ( دال ) و پس از آن رمان ( صحرای سرد ) را به چاپ رسانید و بر اساس رمان ( دال ) به همکاری داریوش مهرجویی ( سینما گر ) فیلنامه ای تنظیم کردند که داریوش مهرجویی نام ( صحرای سرد ) را برای آن بر گزید 1362 طی قراردادی در 53 صفحه ، حق چاپ کلیه آثار خود را به انتشارات ایران یاد واگذار می کند . که در همان سال رمان ( صحرای سرد ) و چاپ چهارم ( پر کاه ) توسط همان انتشارات به چاپ رسید . 1363 انتشارات ایران یاد به دستور مهندس موسوی رئیس دفتر سیاسی حزب جمهوری اسلامی برای همیشه تعطیل شد و قرار داد محمود گلابدره یی فسخ گردید. 1364 بار دیگر عازم سوید شده و به مدت 2 سال در آنجا به همراه خانواده زندگی می کند .1366 پس از مراجعت به تهران ، به اتهمام واهی قتل پدرش به مدت 2 سال در بند قاتلین زندان قصر محبوس می گردد.1368 بعد از آزادی از زندان قصر یک راست عازم سوید می شود. 1369 یک قصه به زبان سویدی در یک مجله ادبی سوید به نام red slaw به چاپ می رساند 1370 از سوید به آمریکا عزیمـــت کرده کـــه حاصــــل ایـــن سفــــر که 10 سال به طـــول انجامید ، کتاب 24 جلدی ( 10 سال آمریکا ) است 1380 پس از بازگشت به ایران در غاری در کوههای البرز مرکزی سکنی می گزیند و نزدیک به 2 سال آنجا زندگی می کند که در این مدت ، 7 مستند مختلف از زندگی او ساخته شده است 1381 رمان ( آقا جلال ) را به چاپ می رساند . 1382 رمان ( چلچله ها ) و همچنین دو جلد از 24 جلد کتاب ( 10 سال آمریکا ) به چاپ می رسد .1383 رمان ( زگیل ) بدون اطلاع او با نام ( منیر ) به چاپ می رسد. ( منظور از زگیل تپه زور آباد کرج است و تمام وقایع داستان در این منطقه به وقوع می پیوندد ) در همین سال چهار ماه به ترکیه ( قونیه ) سفر می کند . 1384 سفر نامه قونیه ( مولوی ) به چاپ می رسد .1385 شروع به نوشتن رمانی می کند تحت عنوان ( گلای گیلاسای گرزدره ) ( بر اساس زندگی شهید محسن وزوایی ) 1386 اقدام به نوشتن ادامه( ده سال آمریکا ) کرده و به صورت فصل به فصل آن را در مجله کیهان هوایی به چاپ می رساند .1389 طی قراردادی با انتشارات دانشجو های پیرو خط امام ( لانه جاسوسی ) اقدام به چاپ رمان( گلای گیلاسای گرزدره ) نموده و همچنین کتاب ( لحظه های انقلاب ) با همکاری انتشارات توسعه در حال چاپ مجدد می باشد .۱۳۹۰ محمود گلابدره یی در حال نوشتن فیلنامه سریالی تحت عنوان ( لحظه های انقلاب ) برای پخش از شبکه سراسری می باشد. ۱۳۹۱ در مرداد ماه در سن 73سالگی و بعد از گذراندن یک دوره بیماری در منزلش دار فانی را وداع گفت
---------------------------------------------------------------------------------
خمینی چه کرده خدا؟ (بخشی هایی از کتاب
«لحظه های انقلاب»):
... یکی از بچهها مغزی را کف دستش
داشت و هی میدوید جلوی دوربین و داد میزد: «مسیو، این مغز! مغز انسان! مغز
انسان!» و باز میدوید. همه میدویدند و بال بال میزدند. ناگهان لاهوتی را دیدم.
زیر کَت، یک زخمی را گرفته بود. ...تا رسیدم زخمی از دستش افتاد. ...همه دویدیم.
...یکی سینهخیز جلو رفت و چنگ زد و کت زخمی را گرفت و کشید. دکمههای کتش کنده شد.
زخمی اما تکان نخورد. یک باره دل و رودهی زخمی سرریز کرد کف خیابان. انگار کت و
پیراهن، پوست شکمش بود. ... ناگهان درست دم تلفن سر کنج یکی کنار من افتاد. من هم
افتادم. اول خیال کردم تیر خوردم. ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمیکنم. بلند
شدم. زدم به پای پسر. چشمم به سربازها بود. تا برگشتم دیدم پسر سر ندارد! پایش را
گرفتم. دو سه نفر آمدند. او را کشیدیم. یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و
دوید!
... پسری که مغز کف مشتش بود کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب چال میکند. انگار داشتند خاک بازی میکردند. بی اعتنا به همه سرگرم کار خودشان بودند. پسر چاله را کند و آن یکی آهسته مغز دست نخورده را درست قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.(ص272 تا 274)
... چه لذتی دارد این جور مُردن؟ تو این جا بخوابی و یکی بالای سرت سخنرانی کند و هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دست شان به پیراهن تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشم شان بگذارند و بلند «لا اله الا الله» بگویند و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند. تو باید چه بکنی که در زندگی ات به چنین مقام و منزلتی برسی؟ (ص280)
... شاعر خوشحال بود. یکی دو تا شعرش را یکی از روزنامههای صبح چاپ کرده بود و حالا روزنامه و روزنامهچی و مطبوعات و همهشان شده بودند پسر امام جعفرصادق و شده بودند «چه گوارا» و «لنین» و روزنامه شده بود کاپیتال کارل ماکس! آن چنان دفاع میکرد و حرف میزد که آدم اگر صابون این رجالههای هزارچهره به سرش نخورده باشد، خیال میکند راستی همه شان آدمهای خوبی هستند. اصرار میکرد که قصهای، خاطرهای، تکهای از رمانی، فصلی از کتابی بدهم که بدهد و در این صفحهی جدید که تازه به وجود آمده چاپ کند! (ص285)
... خمینی چه کرده خدا؟ لباسی که 50 سال منفور بوده و هر که تنش بوده یا مسجد بوده یا سر قبر آقا بوده یا روضه میخوانده و تو وقتی توی فرودگاه میدیدی که چطور قرآن را بالا گرفته و سر عمامه پیچیده را تا کمر خم میکرده تا شاه از زیرش رد شود و برود سوئیس برای تعطیلات زمستانی ... و چطور با عمامهی بزرگش خم می شده و دست شاه را میبوسیده و در کنارش توی ضریح امام رضا میایستاده و زیارتنامه میخوانده و اینجا و آنجا وعظ میکرده و شاه را دعا میکرده و سال تا سال هم حتی در یکی از خیابانهای تهران چشمت به قد و قواره و عمامه و عبایش نمیخورده، حالا به هر طرف که بپیچی عمامه میبینی. ...این خمینی کیست؟ به قول صادق هدایت قرنها میگذرد و یکی پیدا میشود و با کار و اندیشهاش تمام کثافات این رجالهها را محو میکند. (ص291)
... گفتم با آقای منتظری کار دارم. هی گفتند بگو، گفتم با خودشان کار دارم و هر جوری بود خودم را رساندم به آقای منتظری. جریان (دستگیری تیمسار توسط مردم) را گفتم و جریان افسر روز یکشنبهی دود و آتش تهران را هم گفتم که چطور افسر آمد و بعد ساواک انداختش توی آمبولانس و بردش و حالا هم باز همان کار تکرار شده و این بار به دست یکی از عمامه به سرها صورت گرفته. آقای منتظری سرش پایین بود و گوش میکرد و بعد گفت: توطئه ست، توطئه ست. و گفت: مهم نیست، مهم نیست.
ناامیدانه دویدم به طرف اتاق دفتر. گفتم میخواهم آقای خلخالی را ببینم. هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم. خلخالی با دقت گوش کرد و بعد گفت: «همانجا کارش را تمام میکردید. چرا آوردید اینجا توی دانشگاه».
بعد جریان یکشنبه و افسر را گفتم و گفتم آقایی مردم را کشاند به دانشگاه! خلخالی تعجب کرد و پسری را صدا زد و گفت: «با این آقا برو ببین اون آقایی که با بلندگو مردم و تیمسار را کشانده به دانشگاه که بوده؟» (ص292و293)
تحصن ریشه در دربار دارد و آن ۱۹ نفر! تحصن ریشه در سفارت انگلستان دارد و آن پلوخوریها! این آقایان را اگر منع شان نمیکردند، در این انقلاب هم مثل انقلاب مشروطیت به جای سفارت انگلیس میرفتند در سفارت آمریکا متحصن میشدند! شما را چه به تحصن؟ حالا میخواستید ادا دربیاورید خوب میرفتید توی فرودگاه، توی یکی از امام زادهها، توی مسجد شاه، توی مسجد سپهسالار، جایی که نطفههای انقلاب شکل گرفته و حالا هم همان جاها و توی خیابان دارد رشد میکند. اینجا آمدید چه کنید؟
منابع :
ویکی پدیا
varese-khoon.blogfa.com/post/69
یافته های خودم
برچسبها: سیدمحمود قادری گلابدرهای, امام خميني, جلال آل احمد, بندر انزلی
