خاطرات بهــروز وثوقی و آشناییش با گوگوش
پس از اکران فیلم قیصــــــــر دو اتفاق در سینمای ایران افتاد . اول آنکه نسلی جدیدی از سینمـــــاگران همچون مسعود کیمیایی ، علی حاتمی ، امیر نادری ، ناصر تقــــوایی ، عباس کیــــــــارستمی و .. که پیش از این خیلی جدی گرفته نمی شدند پای به عرصه تولید آثار گذاشتند و اتفاق دوم آن بود که سلیقـــــه ی سینمایی آن روزگار ایران که متاثر از فیلم های هندی بود و با حضور فردین به سینمای ایرانی متمایل شده بود با اکران فیلم قیصــــر تشنه فیلم های بود که نشان سنت و فرهنگ ایرانی را دارا باشد اما در عین حال ملمـــوس و واقعی هم باشد . با ورود بازیگران بسیاری که در عرصه سینما مشغول بکار شدند ، سینمای ایران رونق گرفته بود اما هنوز سه ستاره ی بزرگ در سینمای ایـــــــــــران یکه تازی بودند : محمد علی فردین ، ناصر ملک مطیعی و بهروز وثوقی
در این بین بهروز وثوقی مشخصه ی دیگری داشت او بازیگر توانایی بود و این فارغ از چهره ی او بود ، بهروز نه به خوش چهره گی فردین بود و نه به مردانگی ناصر ، او به قدرت بازیگریش متکی بود او برای فیلــــــم قیصر جایزه بهترین بازیگر جشنواره سپاس را برده بود و دارای اعتبــــار شده بود .
سال 1349 برای او سالی پرکار بود او در هفت فیلم بازی کرد ، ابتدا فیلم پنجره و سپس دور دنیا با جیب خالی را بازی کرد و سپس در فیلم " رضا موتوری " ساخته مسعود کیمیایی به ایفای نقش پرداخت فیلمی که برای بار دوم جایزه سپاس را برایش به ارمغان آورد .
و پس از آن در فیلم " طوقی " ساخته مرحوم علی حاتمی بازی کرد ، فیلم طوقی که فیلمنامه ای کاملاً ایرانی داشت برای موفقیت در گیشه دو بازیگر مطرح فیلم قیصر را بار دیگر در کنار هم قرار داد . فیلمنامه ی مستحکم و بدیع و بازی ها درخشان و روان در کنار موسیقی خوب فیلم و کارگردانی آگاهانه ی حاتمی سبب شد که این فیلم در ادامه توفیــــــــــق قیصر و رضا موتوری برای بهروز دستاورد بزرگی داشته باشد .
علی حانمی استاد نگارش دیالوگ بود ( بعد ها در فیلم سوتــــــه دلان و به خصوص در سریال هزار دستان و فیلم مادر دیالوگ نویسیش را همچوننگینی بر تارک فیلمنامه هایش قرار میداد )
پس از فیلم طوقی او در همان سال فیلم " قهرمانان " را نیز بازی کرد و دراین فیلم همبازی " استوارت ویتمن " می شود و خاطره ای نقـــــل می کند :وقتی قرار ميشود برای ادامۀ کار {فيلم قهرمانان} بروند قزوين، «ويتمن»
از بهـــــــروز می خواهد که برود هتل دنبالش و او را بردارد تا با هم راهی قزوين شوند. صبح زود، ساعت پنج، بهروز می رود هتل هيلتون دنبال استوارت ويتمن و او را سوار می کند و راه می افتند. حدود پنج و نيم می رسند کــــــرج، قرار بوده هفت صبح در محل فيلمبرداری، روستايی بين کـــرج و قزوين، باشند. بهروز که هنوز صبحانه نخورده، از ويتمن می پرسد: «کله پاچه می خوری؟». . . در کرج، وارد يک «طبـــاخی » ميشوند. . .بهروز زبان و مغز و پاچه و چشم و بناگوش سفارش می دهد. طباخ که متوجه می شود همراه و مهمان بهــروز «خارجی » است، سرش را می آورد جلو و زير گوش بهروز، با صدای آهسته ميگويد: «آقا وثوقی !اين آقا رفيقت، ودکا هم می خورد براش بيارم؟»
بهروز رو می کند به استـــوارت ويتمن و می گويد: «استو! می پرسد ودکامی خوری؟ ويتمن ساعتش را نگاه می کند و می گويد: «ساعت شش صبح؟» کمــــــی مکث می کند و می گويد: «چرا نه! باشد، بخوريم . . .
كله و پاچه رو اولش با ترديد و اکراه يک کمی خورد. . . وقتی خورد ديد نه، انـــــگار خوشمزه است. خيلی خوشش آمد، به خصوص با ودکا. . .»کله پاچه خورده و «صبوحی» زده، سر حال و شنـــگول سوار می شوند و راه می افتند و البته با تاخير می رسند به محل فيلمبرداری.
البته بعد ها ویتمن چمدانی را نزد بهــــروز می گذارد و از او می خواهد که زمانی که به آمریـــــــکا می آید این چمدان را با خود بیاورد و وقتی بهروز وثوقی برای بازی در فیلمی به آمریـــــــــکا می رود و چمدان را با خود به
آمریکا حمل می کند متوجه می شود که ویتمن در داخل جعبه های سوهـــان و گز حشیش جاسازی کرده بوده و ماموران گمرگ به احترام بهروز وسایلاو را بازرسی نکرده بودند !
در همین سال 1349 در فیلم لیلی و مجنون هم بازی می کند که در قیاس با بقیه فیلم هایی که در آن سال بازی کرده بود ارزش هنری نداشت .دهه پنجاه آغاز می شود و بهروز در فیلم " داش آکــــــل " بازی جاودانی را
انجام میدهد و کیمیــــــــایی نام خود را به عنوان کارگردان بزرگ آن دوران تثبیت می کند .
فیلم برای بهـــــــروز وثـــــــــوقی نامزدی جایزه بهترین بازیگر مرد را درجشنواره سپاس به همراه دارد و جایزه جشنــــــواره تاشکند را هم می گیرد ارزش این جایزه زمانی مشخص می شود که بدانیم آن سال جایزه بهترین
بازیگر را " سوفیا لورن " از آن خود کرده بود رفت و آمد های بهروز به دربار بیشتر می شود او حالا هنرپیشه محبوب
دربار هم هست و همین مساله شایعه رابطه او با اشرف پهلوی را بر سر زبان ها میاندازد . خودش می گوید : شهبانو فرح بعد از پایان اکران خصوصی فیلم داش آکل به من گفت کاش صادق هدایت زنده بود و می دیدید که چگونه کتابش را به بهترین شکل بازی کرده اید .
فرار از تله ، رشید ، یک مرد یک شهر سه فیلم دیگری است که در همین سال با بازی بهروز وثوقی ساخته شد . تنها خاطرهای که بهروز از اين فيلم [رشيــــــــــــد] به ياد دارد مربوط به زمانی است که صحنۀ قطار را
فيلمبرداری میکنند. بهـــــروز از وسط بيابان می گذرد. بهـــــروز که نقش دزدی فراری را بازی میکند، بايد بپرد و سوار قطار در حال حرکت شود.
ـ قرار بود قطار با سرعت بيست کيلومتـــــر در ساعت حرکت کند که من بتوانم راحت بپرم روی رکاب يکی از واگـــــنها و بعد سوار قطار شوم. . . فيلمبـــــرداری که شروع شد، ديدم قطار با سرعت چــــــهل کيلومتر حرکت
میکندب هروز می پرد و دستگيرۀ در واگن را می گيرد، اما به دليل سرعت زيــــــاد قطار نمی تواند پايش را بگذارد روی رکاب و بدنش به صورت افقــــــــــی، موازی با زمين، قرار می گيرد. . . سرانجام، لکوموتيوران گويا از آينه بغل نگاه می کند و متوجـــه می شود که بهروز در چه وضعی قرار گرفته، سرعت قـــطار را کم می کند و می ايستد.« ـ پيـــــــاده شدم و رفتم طرف راننده. آنقدر عصبـــــانی بودم از دستش که میخواستم بزنمش » .
لکوموتيوران می گويد: «ببخشيد، نفهميدم. . »
فیلم های بلوچ ، دشنه ، و غریبــــــــه فیلم های او در سال 1351 است او خاطره ی درگیری را نقل می کند که یک شب پیش از حرکت به خرمشهر برایش رخ داده :
شب قبل از حرکت به طرف خرمشهر، به منزل فروزان می رود. در اين مهمانی ، عدۀ زيادی از دوستان هنرمند وخواننده هم هستند و شب خوبی می شود . .
آخرشب، وقتي مهمانان می روند، خانمی از دوستان، از بهروز می خواهد که اگر ممکن است او را به منزلش برساند.
بهروز با اين خانم که بسيار لباس شيکی پوشيده و پالتو پوست گرانقيمتی هم به تن دارد، از خانه بيرون می آيند تا سوار ماشين شوند. در همين وقت، ماشينی نگه می دارد و دو مرد مست پياده می شوند و بنا می کنند به متلک
گفتن و آزار و اذيت آنها.هوا تاريک است و کسی هم در خيابــــــــان نيست. بهروز و خانم همراهش اعتنايی نمی کنند و می خواهند ســـــوار ماشين شوند که يکی از مستهای مزاحم میآيد جلو و پالتو پوست خانم را میکشد.
« ـ خلاصه دعوايمان شد. . . من با مشت يکی شان را زدم؛ افتاد و ما هم سوار شديم و از معرکه رفتيم. . . »
وقتي خانم را به منزلش ميرساند، ساعت يک و نيم بعداز نيمهشب است. .
نزديکيهای صبح، از شدت درد بيدار میشود. میبيند دست چپش بدجوری ورم کرده و شستش را نمیتواند تکان بدهد. . . .
« ـ بعد فهمیدم که نخير، انگشتم شکسته . . . »
اما داستان تنگسیر چیز دیگری است ، صادق چوبک قصه ی تنگسیر را نوشته بود و چاپ شده بود و بسیار هم مورد استقبال واقع شده بود، داستان چگونگی ساخت فیلم و حواشی فیلم را از زبان بهروز وثوقی بخوانید : "نادری" که تا آن زمان یکی دو فیلم ساخته و «تنگنا» و «خداحافظ رفیق» او از جمله فیلم های قابـــــــل توجه و مورد بحث بوده است، می رود سراغ رمان "چوبــــک" و بر اساس آن، فیلمنامه ای می نویسد. سپس برای گرفتن اجازه ی ساختن فیلم می رود پیش نویسنده. "صادق چوبک" پرسیده بود: «کی قرار است نقش زایرمحمد را بازی کند؟برای من مهم است بدانم چه کسی این نقش را بازی می کند». "نادری" اسم مرا می برد. "چوبک" می گوید: «اگر فلانی بازی کند، اشکالی ندارد». بعدهم که می رود سراغ "علی عباسی" که فیلم را تهیه کند، او هم می گوید:«اگر بهروز بازی کند من حاضرم، باهات قرارداد ببندم». البته بعدها "ابراهیم گلستان" در نامه ای که برایم نوشته بود و موجود است، متذکر شده بود که به "صادق چوبک" دو هزار تومان پول داد که داستان «تنگسیر» را بنویسد و بعد هم آن را بخشیده به "امیر نادری". در صورتیکه "علی عباسی" تهیه کننده ی فیلم می گفت پنجاه هزار تومان بابت خرید
کتاب داستان «تنگسیر» برای ساختن فیلم، به "صادق چوبک" پرداخته است. من نمی دانم کدام یک از این دو روایت درست است.
"بهروز" رمان را می خواند. طبیعی است که آن را و نیز نقشی را که باید بازی کند، می پسندد. اما داستان طولانی است. در فیلمنامه و فیلم، داستان کوتاه تر می شود و این یکی از موارد چندگانه ای است که بعدها، مورد
اعتراض "چوبک" قرار می گیرد. هر چند که با این همه، فیلم «تنگسیر»به نسبت فیلم های معمول سینمایی ایران زمانِ طولانی تری دارد.
قرار است فیلم رنگی تهیه شود و چون فیلم برداری هم در شهرستان است،یکی از فیلم های پر خرج سینمای آن زمان ایران می شود. - به "علی عباسی" گفتم: «من در قرارداد، اختیار تام می خواهم». آن زمان
به مرحله ای رسیده بودم که حق انتخاب خیی چیزها را داشتم. دیگر هر داستانی را قبول نمی کردم. حق انتخاب آدم ها و همکارها را هم داشتم. "عباسی" می گوید: «باشد » .
با گرفتن «اختیار تام» از تهیه کننده، "بهروز" می شود «مسئول فیلم» و در واقع «نماینده ی تام الاختیار» او که می تواند بر همه چیز نظارت داشته باشد و همه ی افراد گروه باید حرفش را بخوانند. البته برای تهیه کننده هم خیلی
مهم است که یک نفر مسئول دل سوز از طرف او، بر صحنه ها و جریان کار نظارت داشته باشد تا مبادا سرمایه اش حیف و میل شود.
تهیه کننده به "امیر نادری" می گوید: «بهروز در این فیلم اختیار تام دارد». کارگردان می گوید: «برای من اصلاً این چیزها مهم نیست، فقط تو فیلم بازی کند، بقیه اش برام مهم نیست. هر کاری دوست دارد بکند، اشکالی ندارد
از نظر من». "پرویز فنی زاده" هم در این فیلم قرار است نقشی بازی کند.- خدا بیامرز "پرویز" دوست خیلی خوب من بود. یکی از بهترین بازیگران تئاتر و سینمای ما بود، من همیشه افتخار می کنم که در چند فیلم با او هم
بازی بودم.
"فنی زاده" آن زمان، دچار مشکل اعتیاد است. "بهروز" از او خواهش می کند که یک ماه زودتر برود بوشهر و در آن جا استراحت کند تا مشکلش برطرف شود و بتواند خوب کار کند. "بهروز" در بوشهر، دوستی دارد؛ تیمسار "روحانی" فرمانده ی نیرویهوایی بوشهر. او به توصیه ی "بهروز"، از "فنی زاده" پذیرایی می کند و او را در بیمارستان می خواباند و هر کاری که از دستش ساخته است انجام می دهد.وقتی "بهروز" و گروه فیلم برداری می رسند بوشهر، "پرویز فنی زاده"حالش کاملاً خوب شده است.
"بهروز" با دیدن "پرویز" می گوید: «خوشحالم که حالت خوب شده ... آخر حیف از تو نیست؟! بازیگر به این خوبی ... چرا؟» - خدابیامرز دست خودش نبود. اصلاً دلش نمی خواست و دوست نداشت بیافتد تو مخمصه ی اعتیاد... روحیه ی عجیبی داشت. مهربان بود و حساس. بی غل و غش بود... ول می کرد، مدتی حالش خوب بود، اما دوباره شروع
می کرد... بالاخره دلیلی برای شروع دوباره پیدا می شد. "فنی زاده" می خندد: «آره... الان حالم خوب است اما می دانم از این جا برگردم، باز شروع می شود». فیلمبرداری در بوشهر شروع می شود.
روز اول، صحنه ای را می گیرند که "زایرمحمد" رفته سراغ یکی از آن هایی که پولش را خورده اند و به او التماس می کنند که پولش را پس بدهد.داخل یک اتاق دارند فیلمبرداری می کنند؛ نمایی است طولانی که دو سه
دقیقه طول می کشد. همه چیز خوب پیش می رود. "نادری" می گوید: «یک بار دیگر این صحنه را تکرار می کنیم». بعددستورمی دهد جا و زاویه ی دوربین را عوض کنند. یک بار دیگر همان نما را می گیرند. این بار هم همه چیز خوب است."نادری" باز می گوید که محل دوربین را عوض کنند.
من دیدم همان یک شات است که هِی دارد آن را تکرار می کند. خراب هم نشده بود که بگوییم لازم است تکرار شود. بعد هم این می خواهد یک شات را از چند زاویه بگیرد... گفتم: «امروز کار تعطیل ... برویم هُتل . »
"نادری" می پرسد: «چی شده؟ برای چی؟» "بهروز" می گوید: «هیچی ...برویم هُتل ... »
"بهروز" در مهمانسرای نیروی هوایی، نزد دوستش است و افراد گروه در هتلی در بوشهر اقامت دارند
- کار را تعطیل کردیم و رفتیم هتل. من و "نعمت حقیقی" فیلمبردار و"نادری" نشستیم تو یک اتاق صحبت کنیم.
"بهروز" می گوید: «نادری! به من بگو این فیلم چند تا شات دارد؟» "نادری" می گوید: «الان دقیق نمی دانم . » "بهروز" می گوید: «تقریبی بگو... حدوداً چند تا؟»
"نعمت حقیقی" از "بهروز" می پرسد: «برای چی می پرسی؟ »
"بهروز" می گوید: «تو صبر کن، نعمت جان! می خواهم بدانم...» "نادری" فکری می کند و می گوید: «حالا می گیریم هزار تا... »
“بهروز" می پرسد: «فکر می کنی هر کدام از این شات ها چند ثانیه است؟
30ثانیه؟ 45 ثانیه؟ یک دقیقه … ؟
"نادری" می گوید: «فرض کن یک دقیقه...» "نعمت حقیقی" حساب می کند و می گوید: «ای بابا! یعنی تو می خواهی پانزده شانزده ساعت فیلم بگیری که از توش دو ساعت در آری؟!» "نادری" می گوید: «خُب، هر فیلمسازی یک شیوه ای دارد...» "بهروز" می گوید: «ببین امیر جان! درست است که هر کارگردانی برای خودش شیوه ای دارد،اما چون من در این فیلم یک اختیارات و تعهداتی دارم و فیلم هم رنگی است، دلم نمی خواهد به تهیه کننده لطمه بخورد.ما منشی صحنه هم که نداریم... حتماً باید هر چه فیلم می گیریم چاپ کنیم،
نه؟» "نادری" می گوید: «آره دیگر، پس چی؟ من تو اتاق مونتاژ باید تمام شات
هایی را که گرفته ام ببینم. ببینم کدام را دوست دارم، آن را بگذارم. »
"بهروز" می گوید: «پس الان نمی دانی کدام شات را دوست داری؟! مگر تو دکوپاژِ دقیق نداری؟» "نادری" می گوید: « نه، شیوه ی کار من این جوری ست». "بهروز" می گوید: « ببین امیرجان! تو عکاس درجه یکی هستی، قبول... ولی این کار را نمی دانی... من متأسفانه نمی توانم باهات کار کنم. من در این فیلم یک مسئولیتی را قبول کرده ام، نمی توانم بهش عمل نکنم. به تهیه کننده لطمه بزنم، به خودم لطمه بزنم، که چی؟ که تو شیوه کارت این
جوری ست...؟! نه، خواهش می کنم شما بفرمایید برگردید!»
"امیر نادری" بهش بر می خورد، ناراحت می شود و می رود تو اتاق خودش. "نعمت حقیقی" به "بهروز" می گوید:«این چه کاری بود تو کردی؟ اگر این برگردد که خیلی بد می شود. آبــــــرو و حیـثـیـتـش می رود... به هر حــــال،کارگردان این فیلم است». "بهروز"می گوید:«نه نعمت جان! این جوری نمی شود کار کنیم»."بهروز"تلفن می کند به "علی عباسی" و قضیه را می گوید. "عباسی" می پرسد: «چه کنیم؟» "بهروز" می گوید: «شما با آقای تقوایی صحبت کن، ببین می تواند بیاید».
- قضیه بالاخره حل شد البته... "عباسی" گفت "تقوایی" گرفتار است، بعد به"منفردزاده" تلفن کرد و او را فرستاد بوشهر برای حل مسئله. "عباسی" می دانست که "اسفند" رفیق صمیمی ما است... "منفردزاده" هم آمد و وساطت کرد و تصمیم گرفتیم به یک شرط کار با "نادری" را ادامه بدهیم که دکوپاژهای او را "نعمت حقیقی" تأییدکند تا شات زیادی نگیریم. خلاصه برگشتیم سر کار و فیلم را ادامه دادیم. هنگام فیلمبرداری «تنگسیر»، به دلیل ضعیف بودن امکانات، مشکلاتی پیش می آید. در صحنه ی دویدن دنبال گاو، چون نتوانسته اند برای "بهروز" کفش
مخصوص تهیه کنند، ناخن پایش کَنده می شود و مدت ها مایه ی عذابش است. یکی از روزها، "نادری" می گوید: «این جا پیرمردی است نود و چند ساله که زایرمحمد را از نزدیک می شناخته».
با هم می روند دیدن پیرمرد. "بهروز" با همان لباسِ سَرِ صحنه می رود. - پیرمرده تا چشمش افتاد به من، گفت: «خودشه... خودشه...!» هیأت "زایر محمد" را در من دیده بود انگار.
در هنگام گردآوری این مطالب به خاطره ای از " داریوش اقبالی " برخوردم که چون با بهروز وثوقی و فیلم تنگسیر در ارتباط است بد نمی بینم که اینجا نوشته شود ، داریوش اقبالی خواننده محبوب در مصاحبه ای اینطور می گوید:
من به ياد دارم زمانی که بهروز با آقای امیر نادری فیلم تنگسیر رو در بوشهر کار میکرد، من در تهران در شرایط جالبی نبودم . با بهروز تماس گرفتم و چون به بهروز همیشه به دید یک برادر بزرگتر نگاه کرده و می کنم به او
گفتم که بهروز جان من در تهران حال خوبی ندارم و پرسيدم که تو کی برمیگردی تهران؟ بهروز گفت که من یک هواپیمای ارتشی می فرستم که تو رو بیاره به بوشهر . یادم نمیره که محبت بهروز باعث شد که من یک مدت
بروم در بوشهر باشم کنار کارهای بهروز و اون ناراحتی یک هفته ای را در کنار بهروز تحمل کنم و از یاد ببرم.و بهروز هم خیلی به من محبت کرد و این خاطره به یاد موندنی اي بود و اینکه بهروز همیشه در شرایط بسیار
سخت همیشه مثل یک برادر و یار و ياور در کنار من بود..
سال 1352 بهـــــروز وثوقی علاوه بر فیلم " تنگسیر " که در قسمت قبل به تفصیل از آن یاد کردیم در فیلم های دیگری همچون " خاک " ساخته مسعودکیمیایی ، " گرگ بیزار " ساخته مازیار پرتـــــــو و " نفرین " ساخته ناصر تقوایی هم به ایفای نقش پرداخت . فیلــــم خاک برگرفته از داستــــان " آوسنه باباسبحان " نوشته " محمود دولت آبادی " بود که توسط کیمیایی تغییراتی در آن داده شده بود ( بعدها و پس از به نمایش در آمدن فیلم ،محمود دولت آبادیدر نامه ای به کیمیایـــــــــــی ضمن اعتراض به این موضوع نوشت که : من متاسفم. نه برای خودم زیرا تاب شنیدن زخم زبــــــان این و آن را دارم. حتی برای کیمیایی هم متاسف نیستم چون او باز هم یک فیلــــــــم پرفروش ساخته است... من تنها برای «آوسنهی باباسبحان » متاسفم. دلم می خواست از یک داستان ملی فیلمـــــــــی چنین ساخته شود. چنین نیز میپنداشتم اما نشد و بابا سبحان ها به تاراج رفتند. يكبار در زمین و يكبار در فیلــم!) اما فیلم با بازی خوب بهروز وثوقی و فرامرز قریبیان همراه بود. یکی از عوامل فیلم خاک خاطره ای را نقل می کند که حکایــــــــت از ارزش گذاشتن و تعهد بهروز وثوقی به حرفه اش است .
« .. در سکانسی از فیلم خاک باید اینگونه می بود که بهروز را تا گردن درخاک دفن کرده اند برای این منظور گودالی حفر کردیم و بهـــروز داخل آن رفت سپس تخته ای روی گودال گذاشتیم که به اندازه سر بهـــــــروز وثوقی سوراخ بود و سرش را از بین تختـــه بیرون آورد سپس روی تخته را خاک ریختیم و انگار که بهــــــروز تا گردن در خاک دفن شده . برداشت های این سکانس تمام روز طول کشید و چون هوا ســرد بود در اواخر روز دیدیم که بهـــــروز حالـــش خوب نیست و رنگش پریده! او را بیرون آوردیم و راهی بیمارستان شدیم آنجا بود که متوجـــه شدیم هوای سرد داخل گودال تمام روز بهروز را اذیت می کرده اما او بخاطر آنکه فیلــــــــــم برداری متوقف نشود چیزی نمی گفته خلاصه بهــــــــــــــروز آن شب در بیمارستان بستری شد و فردایش دوباره به سر کار بازگشت .»
اما سال 1353 بهــروز تنها در دو فیلم بازی کرد " ســازش " ساخته " محمد متوسلانی " و " ممل آمریکــــــایی " ساخته " شاپور قریب که در هر دو فیلم نقش او همراه با طنـــــــز بود اما هر دو کار از لحاظ ارزشی در سطح پایینی قرار داشتند هرچند که ممل آمریکایی به لطف بازی بهروز و گوگوش بسیار پرفروش و مورد استقبال واقع شد اما خیلی هنرمندانه نبود و بهــروز در این سال سعی داشت که توانایی خودش را در حیطه طنز محک بزند.
محمد متوسلانی از فیلم سازش اینگونه خاطره نقل می کند :
«..من دوره ای را در امریکا برای تحصیل سینما گذراندم و بعد از آن که به ایران برگشتم دوست داشتم مستقل کار کنم و به سمت سینمــــای جدی تر کشیده شوم. در همان زمان طرح اولیه سازش را نوشتم و با همکاری زنده
یاد بهبهانی سناریو را بازنویسی کردیم و با تهیه کننده های مختلفی صحبت کردیم که نهایتا با آقای علی عباسی به توافق رسیدیم و با بهــــــروز مطرح کردیم و بهـــــروز هم از قصه خوشش آمد و کار شروع شد...... برای نقش
دکتر رستگار من ابتدا آقای پرویز فنی زاده را در نظر داشتم و برای نقش خلايق كه زنده ياد آقای آرمان بازی كردند هم محمد علـــی کشاورز مد نظر من بود چون می خواستم از کسانی استفاده کنم که بیشتر در تئاتــر بودند اما
تقدیر اینگونه بود و باید بگویم که بهروز به خوبی از ایفای این نقش برآمد. خاطـــــــــره ای که از فیلم دارم مربوط به سکانسی است که در خانه خانم خلایــق می پرسد که ایشون غذا کم می خورند و بهروز می گوید که نه خیر
من با کمال میل می خورم. آن شب بهـــروز وثوقی از یک مهمانی آمده بود و شام هم خورده بود. زمان فیلـــــم برداری بعد ازغذایی که با میل در روی میز می خورد وقتی که ما کات می دادیم بهـــــروز به دست شویی می رفت
و انگشت به دهان می برد و غذا را بالا می آورد تا دوباره ادامه پـــــلان را بگیریم. این کــار را انـــــجام می داد تا صحنــــه واقـــــعی از آب درآید. این هنرپیشه دارای درک درستی از کار بود. »
اما با شروع سال 1354 بهــروز سیاسی ترین فیلمش را بازی کرد . او در این سال باز هم در فیلم کیمیایی دعوت بکار شد و در کنار فرامرز قریبیان قرار گرفت داستان شکل گیری این فیلم از زبان خود بهروز شنیدنی است :
« سناریوی این فیلم از روی ماجرای به دام افتادن یکی از چریـــــک های شهری سازمان چریک های فدائی خــــلق در سالهای دهه 50 تهیه شده بود. محاصره احمـــد زیبـــرم و کشته شدن او در خانه ای که به آن پناه برده بود.
گزارش سانسور شده و محتاطانه این ماجــــــرا نیز همان روز در روزنامه کیهـــــــان و اطلاعات منتشر شد. کیهـــــان با جزئیات بیشتر و اطلاعات با احتیــــــــاط بیشتر. با انتشــــــار این گـــــزارش در مطبـــــوعات عده ای از مطبوعاتی های آن دوران تحت پیگرد ســــــاواک قرار گرفتند و حتی برایمدتی ممنوع القلم و کار در مطبـــــوعات شدند. همین مساله جرقه ایده اولیه فیلـــــم بود . در آعاز ،نه داستانی در کار است ونه فیلمنامه ای .تنها ایده ای مطرح است میان کارگردان و نعمـــــت حقیقی و منفـــرد زاده و بهـــروز. می نشینند دور هم و در باره این ایــــــده حرف می زنند .بعد قرار می شودکارگردان برود به ویلای بهـــــــــــروز در شمال ،در آرامش و خلوت آنجا بنشیند و فیلمنامه را بنویسد
-گاهی هم من و نعمت و اسفنــــــدیار می رفتیم آنجا و می نشستیم دورهم و کیمیایـــــی آن چه نوشته بود ،برایمان می خواند ،گوش می کردیم و هرکس نظر خود را می داد تا این که بلاخره شد فیلمنامه گوزن ها .
قرار می شود میثاقیه فیلم را تهیه کند .قراردادها امضاء می شود .بهــــروز شروع می کند به تحقیـــــــق و مطالعه روی نقشی که قرار است بازی کند. راه می افتد می رود جنوب شهر تهران ،خیابان جــــــــــمشید ،خیابان حاج عبدالمحمود ،اطراف « شهرنو »...این جاها مرکز تجمــــع معتادان است : هرویینی ها ،شیره ای ها ،قرصی ها -لبـــاس معمولی می پوشیدم ،یک پالتـــــــوی کهنه می انداختم روی دوشم و عینک تیره می زدم که کسی نشناسدم .
فیلمبرداری در یکی از محله های پایین شهر شروع می شود و باز هم وجود لات ها و لمپن ها در محله خاطره آفرین می شود :
«يکي از روزها، در همان خانه دارند فيلمبـــرداری [گوزنها] می کنند. مثل هر روز، تو کوچه پشت در خانه پر است از جمعيت کنجکاو و علاقهمنــد به سينما حالا نزديک ظهر است. در باز می شود و مرد هيکل دار داشمشدی ورشيـــــدی کت و شلوار مشکی و پيراهن سفيد بر تن وارد می شود. یکراستمی رود طرف بهروز
« آقا بهروز! شما امروز ناهار منزل ماييد . . . »
بهروز ممنون اما نميتوانم
مرد می گويد: «بالاخره ناهار که بايد بخوريد، نه؟ ناهار می رويم خانۀ ما.»
بعد می رود سراغ کارگردان: «آقا! شما اجازه بدهيد اين آقا بهـــــروز امروز ناهار بيايد پيش ما. »
کارگردان که انگار اینجور داش مشدیها را می شناسد و می داند نبايد سربه سرشان گذاشت، چون ممکن است دردسر درست کنند، به بهـــروز میگويد:
«مانعی ندارد. برو. اما ناهار که خوردی، زود برگرد که می خواهيـــــم کار کنيم . »
بهروز به مرد میگويد: «پس اجازه بدهيد لباسم را عوض کنم.»
مرد می گويد: «نه داشم! همين جوری خوبه، بيا بريم. . . »
بهروز همراه مرد راه می افتد، با همان لباس سيد بر تن، با همان کفشهای پاشنه خوابيده، لخلخکنان. . . تو کوچه، پشت سرشان، صد، صد و پنجاه نفری راه می افتند. در راه همين طور صحبت می کنند و میروند تا میرسند به خانه ای قديمی و بزرگ. . . تو اتاق، سفرهای انداخته اند رو زمين از اين سر تا آن سر. . . انواع و اقسامغذاها را هم چيدهاند. می نشينند سر سفره و مهمانان ديگر هم مؤدب و ساکت مینشينند دور تا دور اتاق و خيره می شوند به آن دو.
مرد همۀ ليوانها را پر از مشروب میکند و يکيش را میدهد دست بهــروز.
بهروز میگويد: « قربانت. . . من وقت کار مشروب نمی خورم. . . »
مرد می گويد: «ای بابا يک گيلاس که عيبـــی ندارد. . . بزن آقا بهروز! به سلامتــی خودت. . . »
« ـ خلاصه، يک گيلاس شد دوتا و دوتا شد سه تا و . . . »
ناهار که تمام می شود سفره را جمع می کنند و ميوه می آورند. بهــــــــروز میگويد: «خب ديـــگر، اجازه بدهيد بروم چون الان افراد گروه منتظر منند، بايد کارمان را ادامه بدهيم. . . »
داشمشدی محل ليوان بهروز را باز پر ميکند: «ای بابا . . . حالا يک دفعه آمدهای کلبـــــــه خرابۀ ما. امــــروز بعدازظهر را کار نکن. چی میشود؟ به سلامتی. . .»
« ـ اين آقا مگر گذاشت ما بلند شويم؟ تا عصــــر هی برای ما ريخت و «به سلامتی آقا بهــروز، به سلامتی پدر آقا بهـروز، به سلامتی مادر آقا بهروز، به سلامتی داداشهای آقا بهــروز. . .» و جماعت هم میگفتند: «به سلامتی،نوش. . .»
آفتاب رسيده است سر بام که بهــــــــروز خلاص میشود و مست و پاتيل بر میگردد سر صحنه. افراد گروه بيکار نشستهاند سينۀ ديوار. عدهای سيـــگار دود می کنند و بعضیها چای می نوشند. کارگردان هم کاردش بزنی، خونش در نمی آيد. همه معطل و منتظر بهروزاند.
ـ خب، طبيعتا کارگردان خيلـــــی ناراحت بود، ولی می دانست که دست من نبوده. . . خودش بچۀ چنان محل هايی بود و می دانست که با اينطور آدم ها را نمی شود کلنجار رفت و باهاشان سرشاخ شد. بهتر است آدم مدارا کند. .
آن روز ديگر کار نکرديم. »
فیلم ساخته می شود اما باز هم اداره سانسور تیغش را بر روی فیلم می گذارد :
«ما برای فیلم گوزنها، مجبور به تغییر کامل 30 دقیقه از فیلم شدیم.این فیلم ابتدا نامش تیرباران بود، اما دستور آمد که باید نامش عوض شود.یک مسئله دیگر هم بود که می گفتند، چرا در گوزن ها برای یک دزد این همه پاسبان می آید؟ البته ما هم پاسبانها را کم کردیم.»
فیلم به نمایش در می آید اما هنوز حواشی آن ادامه دارد اولین مساله بر سرنام فیلم گوزنهاست مردم آنرا با تلفظ مختلف ادا می کردند و برای آن معانی مختلف هم می آوردند اما بهروز برای پایان دادن به این شائبه می گوید : «...نمی دانم چرا و چگونه شایع شده بود گوزن یعنی معتاد .خودم در یک کتاب لغت دیدم که در معنی گوزن نوشته شده بود :تهنشین،ته نشین شده ،ته شهری ...که البته شاید با آن نسل و با آدمهای فیلم به نوعی جور در
می آمد ،ولی منظور نویسنده همان گوزن ها بود ،چون گفته می شود که گوزن چهره و شاخ های زیبایی دارد ،اما پاهایش لاغر است و زشت وهمین پاها هستند که باعث به دام افتادنش می شود .همچنین می گویند گوزن در پایان عمر ،وقتی پیر و ناتوان می شود ،می رود به جنگل و شاخ هایش را چنان به درخت می زند که فرو می رود و دیگر نمی تواند آنها را بیرون بیاورد ودر نتیجه آن قدر آن جا می ماند تا حیوانات درنده بیایند پاره پاره اش کنند و بخورندش ،یا خودش از گرسنگی و تشنگیبمیرد ...به هرحال با این تعبیر ،عنوان خوبی بود برای فیلم ،»
اما دستمایه سیاسی فیلم برای بهروز دردسرهایی هم دارد :« یک روز یک آقایی به من زنگ زد، آدرس داد و گفت، فردا ساعت 8 صبح بیا در خانه ای در خیابان گلستان. من به آنجا رفتم، یک نفر در آنجا بود. مرا در اتاقی برد که فقط یک صندلی داشت. به من گفت اینجا بنشین الان کسی که با شما کار دارد پیدایش می شود. اما فرد مورد نظر تا ساعت 4 بعد از ظهر نیامد و من عصبانی شدم و گفتم آقا ما کاروزندگی داریم، اما و گفت: این اقا جلسه داشته و دارد می آید. آن آقا بالاخره در ساعت6.7 آمد یک آدم بسیار لاغر و نحیفی بود. اولین سوالش از من این بود که چرا دراین فیلم بازی کرده اید؟ گفتم دلیل خاصی ندارد من فیلمهایی با موضوع متفاوت را بازی می کنم. او گفت : اگر در فیلمی تفنگ به تو بدهند و بگویند شاه را بکش تو می کشی؟ گفتم اگر موضوع متفاوت و خوبی داشته باشد بله
این کار را می کنم. او گفت، نه خیر، اشتباه می کنی! آن آقا به من گفت، ما برای شما احترام قائلیم، اما این کارها را نکن. مثلاً یکی از یک میلیون کاری که می توانیم بکنیم آن است که ساعت 12 شب با کامیون روی ماشینت برویم و بکشیمت. شیشه ی مشروبی هم در ماشینتمی گذاریم که روزنامه ها و مردم بگویند، بازیگر خوب سینما در حالت مستی رانندگی کرد و مرد. آنروز گذشت، اما من تا 8 ماه بعد از آن قضیه، هر وقت کامیونی در پشت سرم می دیدم، آنقدر گاز می دادم و کوچه پس کوچه می رفتم که خطر از بین برود.»
این فیلم به شدت مورد تشویق و استقبال مردم واقع شد اما همین استقبال باعث شد که این فیلم آغاز دعوای بهروز وثوقی و مسعود کیمیایی و پایان همکاری این دو باشد .
بهروز هر روز محبوب تر می شد و کیمیایی عقیده داشت این محبوبیت بخاطر فیلم های اوست در کتاب بهروز این مساله اینگونه بیان می شود :
«...یک بار اشاره کردم ...وقتی گوزن ها را تمام کردیم و فیلم رفت روی اکران ،با استقبال زیادی روبرو شد و من هم جایزه گرفتم ...توجه مردم به من زیاد بود بیشتر شد ..گفتم برایت که این شهرت و محبوبیت من بعضی از کارگردان ها را ناراحت می کرد ؟یکیش همین مورد بود ...بعضی از دوستان هم آتش بیار معرکه شدند .بهش می گفتند : "تو بدون بهروز چیزی نیستی .اگر راست می گویی ،بدون او یک فیلم بساز!»
البته بعدها کیمیایی برای فیلم " تجارت " از بهروز خواست که همکاری کند اما نه تنها کدورت ها برطرف نشد که آتش این کینه توزی شدیدتر شد که تابه امروز ادامه دارد .
در قسمت بعد ضمن پرداختن به فیلم سوته دلان از مهاجرت بهروز خواهیم گفت .
سال 1354 بهـــــروز در دو فیلــــــم به ایفای نقش پرداخت ابتدا فیلم " کندو" ساخته ی فریــــــــــدون گله را بازی کرد و پس از آن فیلم " همسفر " مسعود اسداللهی را بازی کرد .
در فیلم کنـدو فیلمنامه ی اولیه براساس تم سیاسی نوشته بود ،مردی از زندان آزاد می شود و طی یک تــــــرنا بازی محکوم می شود که در هفت کاباره و می فـــــروشی مشروب بخورد و پـــولش را ندهد! هر کدام از این مکان ها و آدم هایشان نماد یک قشر از جامعـــه بودند و شاید نمادی از هفت شهر عشق در یکی از این کاباره ها وقتی هنرپیشه نقش اول کتک می خورد صدایش در فریاد خواننده کاباره گم می شود که نماد خفقان بود . اما این فیلــــــــــــم هم زیر تیغ سانسور شدید اداره سانسور رفت و تقریباً تمام داستانش عوض شد حتی اسم شخصیت اصـلی داستان که با بازی بهــــــروز وثوقی بود را از " اسی " به " ابی " تغییر دادند.
بهــــــروز وثوقـــی تنها چیزی که از این فیلم بیاد دارد آن است که در یکی از صحنه های زد و خورد لبش پاره شد و چندین بخیه خورد .
اما فیلم بعدیش در آن سال همسفر بود ، فیلم در زمانی بود که بهـــــــــــروز و گـــوگوش با هم رابطه ی عاشقانه ای داشتند و به همین دلیل اکثر تهیه کنند ها قصد داشتند این دو را در کنار هم قرار دهند . اما این فیلـــم حادثه ای هم دارد که پای بهــــــــــــروز را به کلانتری می کشاند و یکی از عکاسان مجلات آن دوران از بهروز شکایت می کند ماجرا از زبان بهروز اینگونه است :
فيلمبرداری همسفر در شمال تمام می شودبهروز و جمشيد مشايخی با اتومبيل علی ثابت، از جاده هراز راه می افتند طرف تهران. اتومبيل جلويی شان يک جيپ مهاری ژيان است که در آن، دستيار کارگردان و دستيار فيلمبــــــــردار (جمشيد فرحی) نشستهاند و وسايل فيلمبرداری را هم گذاشتهاند پشتش. وقتی به نزديکی های آبعلی میرسند،هوا تاريک ميشود و باران شديدی بنا می کند به باريدن. جاده خيس است و لغزنده. مهاری ناگهان ليــز می خورد،چپ می شود و می افتد کنار جاده. . . دست به دست هم می دهند تامهاری چپ شده را بلند کنند و فرحی را از زير ماشين بکشند بيـــــــــرون. در اين هنگام، يک جيپ از جاده می گذرد. . . در جيپ باز می شود و مردی دوربين عکاسی به دست می پرد پايين.
« ـ از همان جا شروع کرد به عکس گرفتن. . . مطبوعاتــــــــــی بود. گمانم اسمش «خاکی» بود. . . آمد جلو و در اين هيــــر و ويـر، برگشت رو به من که: «می شود کمـــی سر اين آقا را بالاتر بگيری که خون تو صورتش بهتر معلوم شود، من اين عکس را بگيرم. . .»
آقـــا، من را می گويی. . . قبلاً از آن حرکتش ناراحت شده بودم. . . ايــــــن حرف را هم که زد،کفرم در آمد. فرحی را که کشيده بوديم بيرون رها کردم، رفتم دوربين را از دست اين آقا گرفتم، طوری محکم کوبيــــــدم زمين که شکست و فيلمش در آمد و غلتيد، رفت افتاد وسط جاده. خاکی به بهروز دشنام می دهد. بهــــــــروز هم می زند تو گوشش. . .آقای خاکـــــی را که سخت تمارض می کند، می برند درمانگــاه می خوابانندش.
« ـ در صورتی که چيزی نشده بود. يک چک خورده بود فقط. . . »
بهروز و همراهانش را در پاسگاه نگه می دارند. اما ماجرا ختم به خیـــر می شود .
سال 1355 در کارنامه بهروز چهار فیلم وجود دارد : " بت "،" بت شکن " ، " ماه عسل " ، " ملکوت " درباره این فیلم ها تنها می شود گفت که فیلم بت را مرحوم ایرج قادری ساخت تا بهـــروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی( که آن دوران
کمی با هم اختلاف داشتند )را آشتی دهد .
اما سال 1356 شاهکار کارهای بهـــــروز وثوقی ساخته شد .علــــــی حاتمی که پیش از این فلم طـــــــوقی را با بهـــــــــروز وثوقی در کارنامه خود داشت فیلمنامه ای نوشته بود به اسم " سوته دلان " .
« ماجرای سوته دلان و شخصیت مجید واقعی است .گویا در میان بستگان حاتمی دختر بیمار و عقب مانده ای بود که شخصیت مجید را بر اساس او و حرفهایش خلق می کند.نوار صدای دختر را هم به بهروز میدهد تا گوش کند.«نوار را گوش دادم .همان طور حرف می زد که من در فیلـــــم حرف زده ام بهروز و علی حاتمی بخاطر این فیلم بارها از تیمارستان ها ،وآسایشگاه های روانی ،مثل تیمارستان امین آباد و چند جای دیگر دیدن میکنند و بهـــــــــروز روایات شنیدنی از این بازدیدها در کتاب نقل می نماید . دشواری نقش مجید ،بهـــروز را بیمار می گرداند ،طوری که او روزها بازی می کند و شبها در بیمــــــارستان بستری می شود و بگفته کتاب، شهبـــانو هم توصیه می کنند که از بهروز مراقبت مخصوص بشود .
این فیلم چند نوآوری دارد اول آنکه در آن روزگارن معمـــــــــول نبود که فیلم ها با گریم سنگین ساخته شوند و بازیگران به گریم های سنگین تن در نمی دادند اما بهروز پذیرفت که گریم سنگینی بر روی صورتش انجـــــام شود، دوم آنکه دیالوگ های فیلم در عین سادگی نثر مسجع بود و آهنگیــن و دلنشین بیان می شد ، سوم آنکه به شدت به فرهنگ ایرانی اصیــل توجه شده بود . تکه کلام هایی که در دیالوگ ها استفاده شده همگی از فرهنــگ عامیانه دوران قدیم است . کاری که بعد ها حاتمــــــی در فیلم مادر به اوج رساند .چهارم آنکه برای موسیقی فیلم از "حسیــــــــــن علیزاده" دعوت به همکاری شد که تا آن روزگار کم سابقه بود که موسیقی کلاسیک ایرانــــی را بر روی فیلم بگذارند . اما ماجرای دیالوگ معروف پایان فیلـــــم که حبیب آقا ( جمشید مشایخی ) می گوید : همه ی عمـــــــر دیر رسیدیم ! هم شنیدنی است . گویا روزی در لوکیشن بوده اند و در داخل یک رستوران در راه امام زاده داود و هوا هم بسیار سرد بوده جمشید مشایخی جلوی در ایستاده بوده و بیــــرون را نگاه می کرده که علی حاتمی به او نزدیک می شود و می گوید: جمشید نمیدانم برای سکانس آخر چه چیزی بنویسم ؟
جمشیـــــد مشایخی می گوید : علـــــی جان بنویس همه عمــر دیر رسیدیم .
حاتمی بسیار خوشش میاید و همین دیالوگ را در فیلمنامه می نویسد .
بهروز بعد درفیلم عظیم و پرخرج " کاروان ها "محصول مشترک ایران و آمریکا در ایران بازی می کند و در این فیلم همبازی آنتونی کوئین و جنیفـر اونیل می گردد.بهــــــــروز بخاطر بازی در کاروان ها ضمن اینکه مـــــــــراوده و دوستی صمیمانه ای با آنتـــــونی کوئین برقرار می سازد .بخاطر بازی در این فیلم عضو سندیکای بازیگران آمـــریکا می شود و همین مقــــــوله اقامت او در آمریکا و دریافت گرین کارت را آسان می سازد .
بهروز وثوقی مدت ها بود که قصد عزیمت به آمریکا و ورود به هالیــــوود را داشت که به توصیه شـــــاه و فــــــرح از این امر سرباز زد اما آشنایی با آنتونــــی کویین ( دوستی که بعدها خیلی عمیق تر شد ) و ورود به سندیکای بازیگران هالیوود او را مصمم کرد که به هالیــــــــــوود برود به همین دلیل بهروز بعداز بازی در آخرین فیلمش در ایــــــــران یعنی فیلم " نفس بریده "ساخته سیروس الونــــــــد با فروش سینما سیلورسیتی در قلهک که مالک آن بوده راهی آمریـــــــکا می گرددکه عزیمت او به آمریـــــــکا مقارن با وقوع انقلاب اسلامـــــــی می شود و او بنا برتوصیــــه پدرو مادرش و دوستان از بازگشت به ایران سرباز می زند .
ولی در آمریــــــکا هم بیکار نمی نشیند وباخریـــــــــد کارواش و پمپ بنزین مقدمات اشتغال و اقامت خویش و برادرانش را فراهـــــــــم می سازد .ضمن آنکه به فعالیت در تلویزیون و سینمای آمریکا نیز ادامه میدهد .اما اشغال سفارت آمریکا و ماجـــــــــــرای گروگانگیری و ذهنیت بدی که از سوی مردم آمریکا نسبت به ایران ایجاد می شود راه را برای بهروزوثوقــــی سخت می کند .
«.. من بعد از انقلاب برای مصاحبه خیلی از فیلمــــها رفتم.اما چون آن موقع روزهای گروگانگیری ایران بود،تا می فهمیدند، من ایرانـــــی هستم می گفتند خیریادم می آید باری به سرصحنه یک فیلم رفتم و آنها پذیرفتند که در آن فیلم بازی کنم.سوال ها را پس در پی از من پرسیدند و نظرشـان را جلب کردم.اما به سوال آخر که رسید همه چیز فرق کرد.آنها پرسیدند، از کجا آمـدی؟ من هم گفتم از ایران.آنها گفتند پس برو، خوش آمدی.وی ادامه داد: همان روز، مدیر برنامه هایم به من زنگ زد و گفت چــــــــرا گفتی که از ایران هستی می گفتی از اسرئیل، ترکیه یا هر جای دیگر هستی.اما من گفتم نمی توانم بگویم ایرانی نیستم.من نمی توانم هویتم را فراموش کنم. من ایرانی هستم و خواهم بود...» او در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا به الان در چندین فیـــــلم بازی کرده که هیچکدام قابل تامل نیستند ، البته او در یک فیلم " فرانسیس فــــــورد کاپولا " هم بازی کرد که از بخت بد بهروز نیمه تمام رها شد شاید معتبر ترین فیلم او " آخرین شعر کرگدن " ساخته ی بهمـــــن قبادی باشد که هنوز به نمایش در نیامده است
او در چندین نمایشنامه هم حضور داشته است که خاطـره ای از یکی از این نمایشنامه ها خواندنی است :خانم بازيگری است که نقش هما خواهر اسفنديار [در نمايشنامــــــۀ رستمی ديگر، اسفنديــــاری ديگر] را بازی می کند. در صحنهای خانم بازيگر قرار است بهروز را که دستهايش را بستهاند، شلاق بزند. . .
ـ هنگام اجرا، اين خانم بازيگر، به قول معروف چنان در نقش خـــــود غرق شده بود که يادش رفت اين جا صـــحنه تئاتر است. . . بنا کرد به شلاق زدن. محکم می زد. حالا نزن، کی بزن. . . پشت صحنه، بهـــــروز لباسش را درمی آورد، می بيند پشتش از ضربههای شلاق خانم بازيـگر، کبود شده است. کارگردان [ايرج جنتی عطائی] را صدا می زند. پشت خود را به او نشان می دهد و می گـــــويد: «اگر يک بار ديگر اين کار تکرار شود، من هم بلدم چه کنم. روی صـحنه کاری می کنم که هيچ لطمه ای به من نخورد و تمام تماشاگران حرکتم را بگذارند به حسـاب نقش؛ چنان با لگد می زنم بهش که پرت شود آن ظرف سالن. . .»
ـ کارگردان رنگش شد مثل گچ. گفت: «نه، تو رو به خدا بهــروز! مبادا اين کار را بکنی که آبروی همه مان می رود ! .
برچسبها: بهروز وثوقي, پوري بنايي, مسعود كيميايي, امیر نادری
