بیوگرافی
 
سعی کردم تو این وبلاگ بیوگرافی مشاهیر ایران و جهان رو واسه دوستای عزیزم بذارم ..

آخرین مدافع خرمشهر که قهرمانانه مجروح ، اسیر و جاویدالاثر شد

چهارم آبان پایان مقاومت بی نظیر خرمشهر

۴ آبان ماه ۵۹ ،( پایان ۴۵ روز دفاع مردمی خرمشهر ) در عظمت و شکوه ۳خرداد ۶۱ کمتر دیده می شود. شاید به این دلیل که همه پیروزی را دوست دارند و کسی دنبال شنیدن اخبار اشغال یک شهر نیست!

و باز شاید به همین دلیل است که شهدای مقاومت منتهی به اشغال خرمشهر، کمی مظلومند.

.. یاد وخاطره همه مدافعان وشهدای این مقاومت بزرگ وبی نظیر که خرمشهر را در دنیا جاودانه کردند گرامیباد.

..یادی کنیم از آخرین مدافع خرمشهر که قهرمانانه وباازخودگذشتگی تا آخرین لحظه ماند، مجروح شد،به اسارت گرفته شد وبعدهم جاویدالاثر شد

..این آخرین مدافع خرمشهر کی بود؟

…شهید جاویدالاثر امیر رفیعی دستجردی

…تولد: ۱۳۴۰/۴/۲۶ دستجرد اصفهان

…مفقودیت و اسارت: ۱۳۵۹/۸/۴ خرمشهر

…آخرین روز مقاومت بود، توی فلکه فرمانداری، نزدیک پل خرمشهر چندنفر ازمدافعان بیشتر نمانده بودند، تک تیراندازهای عراقی از بالای ساختمان ها شلیک می کردند. فرصتی نبود. باید می رفتند. اما یکی باید می ماند و پشتیبانی می‌کرد تا بقیه نجات یابند. جوانی ۱۸ ساله که پایش تیر خورده بود، تصمیم گرفت بماند. بنابراین فشنگ های بقیه را گرفت تا آخرین نفس های شهر را ثبت کند.

…او ماند با خرمشهر و لشکر سوم عراق. آنقدر جنگید که تیرهایش تمام شد. اسیرش کردند. تمام لحظه های این مقاومت را فیلمبرداران لشکر سوم عراق ضبط کردند. تلویزیون عراق در اولین تصاویر منتشره از خرمشهر، جوانی را نشان داد که کماندوهای عراقی او را با کتک پشت ساختمان فرمانداری بردند و دیگر کسی آخرین مدافع خرمشهر را ندید، این آخرین تصویری بود که از امیر رفیعی در خاطره‌ها ثبت شد. او دیگر هیچ‌گاه به وطن بازنگشت. امیر، همچنان مفقودالاثر است

…ازسال ۵۹ تا سال ۹۶،دقیقاً ۳۷سال می‌گذرد که کسی نشانی از “امیر رفیعی دستگردی” ندارد.

…مادر ۳۷سال به انتظار نشسته ی این رزمنده، که از قضا فرزند اولش هم در انقلاب و زیر شکنجه ساواک به شهادت رسیده گفت: دلش گواهی می‌د‌هد امیر برمی‌گردد، همانطور که چشم حضرت یعقوب بعد از ۴۰ سال به دیدن یوسفش روشن شد!

*****************

در رثاي آخرين مدافع خرمشهر ؛شهيد امير رفيعي همه برگشتند اما...



امير رفيعي آخرين مدافع شهر بود. رزمنده جواني كه براي هميشه ماند. زندگي براي امير بدون خرمشهر مفهومي نداشت. امير و خرمشهر يكي شدند. و امير هم به اندازه خرمشهر مظلوم است. او در كنگره ها و يادواره ها و هزار يك برنامه ديگر جايي ندارد. همينجا از تمام كساني كه از اين مجاهد بزرگ اطلاعاتي در دست دارند - بخصوص خانواده و دوستان- مي خواهيم ما را در شناختن مدافع گمنام خرمشهر ياري كنند. آنچه مي خوانيد را مي توان كامل ترين روايت از ايستادگي امير و خرمشهر ناميد كه در كتاب «يك نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخاني آمده است. و من و تو چه مي دانيم بر خرمشهر و مدافعانش چه گذشت.
    ¤ ¤ ¤
    ... سرانجام دستور عقب نشيني صادر مي شود. مهدي رفيعي كه تعدادي شهيد و مجروح را به بيمارستان طالقاني آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سيد محمد جهان آرا را مي بيند. خبر مجروحيت و شهادت برخي ديگر از مدافعان سيد محمد را به شدت غمگين مي كند. مهدي از ديدن چشم هاي به خون نشسته فرمانده شان يكه مي خورد و با خود مي انديشد: اين مرد چند شبانه روز است كه نخوابيده؟
    
    سيد محمد مي كوشد تا لحن صدايش طنين هميشگي را داشته باشد و مي گويد:
    از قول من به بچه ها بگو عقب بكشند. لحن صداي سيد محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است كه مهدي را تكان مي دهد. فرمان عقب نشيني، تلخ تر و بهت آور از آني است كه بتوان حرفي زد. مهدي سكوت مي كند. سيد محمد جهان آرا براي خداحافظي، دستان مهدي رفيعي را مي گيرد خم مي شود تا ببوسد، مهدي يكهو گر مي گيرد و شانه فرمانده را مي گيرد و بالامي كشد. آرام از هم جدا مي شوند.
    
     مهدي با گام هاي سنگين چند قدم دورتر مي شود كه سيد محمد دوباره صدايش مي كند:
    « اگر امير را ديدي از قول من سلام برسان و بگو دست مريزاد دلاور» 
    كمتر از بيست مجاهد مانده اند. بهروز مرادي و رضا دشتي، بار ديگر به محل هاي ديگري مي روند تا مبادا عده اي از دستور عقب نشيني بي اطلاع باشند. نيم ساعت بعد باز مي گردند. آثار نارضايتي در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهي نبود باز نمي گشتند. مي ماندند. بهروز و رضا بچه ها را به محل تقريباً امني مي رسانند تا با يك قايق كهنه و شكسته به آن سوي رود بروند. همه جمع بودند فقط امير رفيعي نبود. رضا دشتي سراغش را مي گيرد. فرهاد مي گويد: نيامد هر چه من و وهاب اصرار كرديم. پاپي اش شديم نيامد. به وهاب نگاه مي كند وهاب با حركت سر تاييد مي كند. رضا سريع برمي گردد. مهدي رفيعي هم همراهش مي رود. سينه خيز خود را به امير مي رسانند. امير در پناه فلكه فرمانداري سنگر گرفته است. و نيروهاي دشمن را در ساختمان فرمانداري و اطرافش، مورد هدف قرار مي دهد. رضا و مهدي از آرامش و خونسردي امير حيرت مي كنند. از امير مي خواهند تا همراهشان باز گردد.
    
     ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحكم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امير باز نمي گردد. امير نمي تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سينه اش از درد فشرده مي شود و ولي براي آرامش خيال دوستان مي گويد:
    من پوشش مي دهم تا شماها به سلامت از كارون بگذريد. بعد هم شما از آن دست كارون پوشش دهيد تا من بيايم. هم رضا و هم مهدي ته دلشان يقين داشتند كه امير باز نخواهد گشت. رضا برمي گردد اين بار به فرهاد مي گويد: برو پيش امير! وقتي ما به آن دست كارون رسيديم پوشش مي دهيم تيز خودتان را به ما برسانيد.
    فرهاد چشمي مي گويد و از قايق بيرون مي جهد. اصرار فرهاد به امير هم تاثيري بر تصميم و اراده امير نمي گذارد. فرهاد مي گويد: (من هم مي مانم!) مي خواست تا امير را زيرفشار بگذارد. امير مي دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند مي دهد. سوگندي كه جان اش فرهاد را به آتش مي كشد. فرهاد هم باز مي گردد. بچه ها با ديدن فرهاد بسويش مي دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدي و نادر. فرهاد با ديدن نادر بيشتر منقلب مي شود. نادر برادر امير بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پايين مي اندازد. رضا بازوي فرهاد را مي گيرد و تكان مي دهد. با صدايي بلند و نگران مي پرسد: 
    «ها كاكا، امير چه شد؟»
    صداي شليك تيربار ژ-3، از آن سوي كارون گويا ترين پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امير مانده بود و همچنان مي جنگيد.
    هر چه كردم نيامد. التماسش كردم، دستش را گرفتم، بوسيدش، حتي گفتم من هم مي مانم. اما نيامد. چند بار به جاي جواب، قرآن خواند. آياتي از قرآن را مرتب زمزمه مي كرد.
    
    مهدي رفيعي مي دانست كدام آيه است:
    يا ايها الّذ ين آمنوا ذا لق يتم الّذ ين كفروا زحفاً فلاتولّوهم الادبار /ومن يولّ ه م يومئ ذ دبره لاّ متحرّ فاً لّ ق تال او متحيزاً لي ف ئه فقد باء ب غضب مّ ن اللّه وماواه جهنّم وب ئس المص ير (اي مومنان! هنگامي كه با انبوه كافران رو به رو شديد، هرگز به آنها پشت نكنيد/و هر كس در آن هنگام به آنان پشت كند- مگر آن كه با هدف كناره جويي براي نبرد مجدد يا پيوستن به گروه ]خودي[ باشد- ]چنين كسي [ قطعا به خشم الهي گرفتار گشته و جايگاه او دوزخ است و بد سرنوشتي است) (انفال، آيات 15 و 16)


برچسب‌ها: شهید جاویدالاثر امیر رفیعی دستجردی, شهدای جنگ ایران و عراق, نظامیان ایرانی, امام خميني
نوشته شده در تاريخ جمعه هفتم دی ۱۳۹۷ توسط آ . پاسارگاد
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک