مشخصات
۱ | نام | احمد | ۷ | مدرک تحصیلی | دیپلمه |
۲ | نام خانوادگی | شوش | ۸ | محل شهادت | در نزدیکیهای پل نو |
۳ | محل تولد | خرمشهر | ۹ | نحوه شهادت | مورد هدف گلوله دشمن قرار گرفت |
۴ | تاریخ تولد | ۱۳۳۵ | ۱۰ | محل خاکسپاری | – |
۵ | تاریخ شهادت | ۸/۷/۱۳۵۹ | ۱۱ | شاخصه | فرمانده گروهان |
۶ | سازمان | جهاد |
سوابق خدمتی
ردیف | مسولیت/سوابق خدمتی | مدت | تاریخ مسولیت |
۱ | فرمانده کمیته انقلاب اسلامی در خرمشهر | – | – |
۲ | فرمانده گروهان اول از گردان امام حسین (ع) لشکر۷ | – | – |
۳ | در چند عملیات د رفلسطین اشغالی شرکت کرد | ۴ماه | – |
۴ | رئیس جهاد سازندگی خرمشهر | – | – |
۵ | فرمانده انتظامات استانداری خوزستان | – | – |
۶ | فرمانده کمیته انقلاب اسلامی(سابق) اهواز | – | – |
زندگینامه
سال ۱۳۳۵ ه ش در شهر خرمشهر به دنيا آمد تولدش همزمان بود با روز ۲۸ صفر سال قمري . احمد دوران تحصيلات را تا سال چهارم دبيرستان با موفقيت گذراند و به علت وضعيت نا مناسب اقتصادي خانواده اش، تحصيل را کنار گذاشت و به کار پرداخت. مدتي بعد به سربازي رفت. دوره خدمت سربازي او همزمان شده بود با اوج گيري وخيزش همگاني مردم بر عليه حکومت ديکتاتوري شاه. در پي دستور امام مبني بر ترک پادگانها و مرکز نظامي اوتمام خطرات اين کار را پذيرفت و از پادگان فرار کرد تا اراده اش را نسبت به مولا و مقتداي مسلمانان ابراز نمايد. پس از ترک خدمت سربازي، تمام توان و وقتش را صرف مبارزه با حکومت خائن شاه کرد. به همراه دو تن از دوستانش با ابتکار، دستگاه تکثير ساده اي را ساختند واقدام به چاپ و پخش پيام هاي حضرت امام (ره) به مردم نمودند. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل کميته انقلاب اسلامي با همکاري دوستانش، فرماندهي اين نهاد در خرمشهر به ايشان سپرده شد. مدتي بعد و با آرام شدن اوضاع شهر او به سمت مسئول جهاد سازندگي(سابق) خرمشهر منصوب شد. در طول فرماندهي و مديريتش فقط به رضاي خداوند مي انديشيد و مي گفت: «وقتي نيت براي خدا باشد، کميته؛ جهاد، سپاه و هر جاي ديگر فرقي نمي کند.» احمد توسط منافقين شناسايي و ترور شد اما از اين ترور جان سالم به در برد و از ناحيه ران به شدت مجروح شد .با توجه به شدت جراحت و آسيب ديدگي او را براي معالجه به آلمان اعزام کردند. احمد پس از معالجه و بهبودي به سوريه رفت تا از آن جا به کمک برادران فلسطيني اش بشتابد. در چند عمليات در فلسطين اشغالي شرکت کرد و تجارب خود را به مبارزان فلسطيني منتقل نمود و پس از ۴ ماه به وطن بر گشت. او پس از مراجعت به کشور، در مسئوليتهاي رئيس جهاد سازندگي(سابق) خرمشهر، فرمانده انتظامات استانداري خوزستان و فرمانده کميته انقلاب اسلامي(سابق) اهواز فعاليت نمود. او در نبرد تن به تن در مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر که تعداد اندکي از رزمندگان در مقابل چند لشکر دشمن انجام دادند؛ شکارچي تانک لقب گرفت. احمد در يک روز آنقدر آرپي جي شليک کرد که کتفش سوخت. در روزهاي سخت نبرد ورد زبانش اين شعر حماسي بود: “من ايرانيم آرمانم شهادت.” احمد فرمانده بود اما بيشتر از نيروهاي تحت فرمانده اش تلاش مي کرد. سر انجام در نهمين روز از تجاوز همه جانبه ي دشمن، درتاريخ ۸/ ۷/ ۱۳۵۹ که براي شناسايي به نزديکي هاي پل نو رفته بود، مورد هدف گلوله هاي دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد.
وصیت نامه
قبل از حرکت به سمت جبهه، در جمله اي حماسي به همرزمانش گفت:« وقتي کفار به خاک مسلمين تجاوز کرده باشند، براي مسلمانان عقب نشيني معنا ندارد، فرق اسلحه ما با سلاحهاي پيشرفته در اين است که سلاح هاي پيشرفته يا برد بيشتري دارند و يا قدرت تخريب بالاتر ولي سلاح هاي ساده ما مجهز به ايمان به خداوند متعال است.»
*******
از شوش خرمشهر تا شوش رودسر
گفتگو با خواهر شهید احمد شوش و همسر جانباز صادق جعفری فلاح پور ؛
از شوش خرمشهر تا شوش رودسر
گفتگو از : سمیه اقدامی
اشاره : اگر کتاب « دا » را خوانده باشید یکی از نامهای معروفی که در آن کتاب می خوانید نام شهید احمد شوش است. دلاور مردی از خرمشهر که در همان روزهای اولیه دفاع از شهر ، خون پاکش در راه اسلام وانقلاب فدا می شود. خواهر آن شهید بزرگوار اکنون 29 سال است که ساکن رودسر وهمسر یکی از پیشکسوتان ایثار وشهادت در آن شهر است. در این شماره وبمناسبت تقارن با روزهای ابتدایی آغاز جنگ تحمیلی به سراغ ایشان رفتیم تا بشنویم وبخوانیم صحبتهای جذابشان از آن روزها را ... با ما همراه باشید.
لطفا خودتان را معرفی نمایید
سکینه شوش هستم متولد شهر خرمشهر در تاریخ 3/3/1342.ما در خانواده پر جمعیتی بزرگ شدیم . که خدا را شکر همه هم اهل ایمان بوده وهستند . شش برادر و دو خواهر. مادرم زن مومنه ای بود و ما را هم خدا را شکر با قرآن و نمازودین آشنا کرد.
از مبارزات پیش از انقلاب بگویید
البته من به اقتضای سنم با برادرم شهید احمد شوش در راهپیمایی می رفتم. برادرم آن زمان اعلامیه می آورد جایی را اختصاص داده بود که اعلامیه ها را تکثیر می کردند. یک دستگاه چاپ داشتند در اتاقی بالای پشت بام ، گذاشته بودند و تکثیر می کردند. بچه ها ی مبارز رفت و آمد زیادی داشتند.کتابهای دکتر شریعتی را می آورد برای ما می خواندیم.
از لحاظ نظامي ، آيا شهيد احمد شوش آموزش های خاصی هم دیده بودند؟
زمان جنگ عرب و عجم نه . آموزش به آن صورت ندیده بود. زمان پيروزي انقلاب که سرباز بود. چون حضرت امام (ره) فرموده بودند سربازها فرار کنند ، احمد فرار کرد. شاهرود سرباز بود.در مبارزات پيش از انقلاب وپخش اعلامیه و ... ساواك دنبالش كرده بود. ما آن موقع گوجه می گذاشتیم در فریزر و از بالاي پشت بام می زدیم تو سر نيروهاي شاهنشاهي كه به مبارزين ما حمله مي كردند.
پس در محیط خانواده آرامش داشتيد که این کارها را می کردید ؟ مادر مخالفت نمی کردند ؟ بالآخره احتمال كشته شدن ومشكلات ديگر بود
نه به هيچ وجه مخالف نبودند. گفتم کسی كه دین داشته باشد با این جور چیزها که مخالفت نمی کند
البته برادرم در جنگ عر ب و عجم زخمی شد. یک روز بنی صدر به خرمشهر آمد . سال 58 بود. احمد را نمی شناخت. بنی صدر می آيد و گوش او را می گیرد و می گويد خیلی فعالی !
ما نمی دانیم بني صدراشاره اي كرد يا اتفاقي افتاد كه منجر به درگيري شد. از بالاي ساختمان به اینها تیراندازی می کنند. برادرم به همراه دوستانش در پشت جیپ بودند و داشتند دفاع می کردند كه از بالا تير به ران پايش مي خورد وسريع او را به سمت بيمارستان مي برند اما در بين راه مهاجمين به ماشينشان حمله كرده وآن را به آتش مي كشند. لذا دوستان برادرم از طريق پشت بام ها احمد را به بيمارستان مي رسانند. ظاهرا در آنجا هم تلاش مي كنند كه او را بكشند. بعد از چند روز خبرنگاري به سراغ احمد مي رود وهمين موضوع هم باعث شد كه دشمن متوجه شود احمد در بيمارستان شاهپور اهواز بستري است لذا به آنجا حمله كرده ودر نهايت اورا به تهران مي برند در آنجا وقتي مي خواهند تير را از پايش در آورند ، پايش تقريبا فلج مي شود .
البته احمد با همان وضعيت بالآخره بلند شد وآمد وبه فعاليتهايش ادامه داد. در اين مدت دوستان احمد در اطراف كوچه ومنزل ما مراقب بودند وبطور نامحسوس ورود وخروج افراد به منزل ماراكنترل مي كردند كه مبادا خطري متوجه او باشد وبخواهند اورا در خانه بكشند.
از طرف ديگر برادر بزرگترم آقا محسن با هزار تلاش براي احمد ويزا گرفت كه او بتواند برود آلمان تا پايش را درمان كند .اسمش را هم در يك تور مسافرتي نوشت كه برود. اما احمد كه از همان اول با اين موضوع مخالفت مي كرد پول را از آن تور مسافرتي مي گيرد وبعد با همان پول به لبنان مي رود براي كمك به مبارزين آنجا.در لبنان ودر طي دوره هاي آموزشي چريكي با آقاي فلاح پور – كه بعد ها همسرم شدند – آشنا مي شود.
آنها در سال 58 به ايران بر مي گردند وپس از فرمان تشكيل بسيج همسرم در رودسر واحمد در خرمشهر به تاسيس بسيج اقدام كرده وهمچنان رابطه خوب خود را حفظ كردند.
جنگ که شروع شد شما در چه حال وهوایی بودید ؟
آن زمان مدرسه نمی رفتم . حمله عراق كه شروع شد و جنگ زده شدیم ، هیچ چیز نداشتیم که روي آن زندگی کنیم. هواپيماهاي عراقي هم هر جا ، نور مي ديدند بمباران مي كردند براي همين ما شبها چراغ ها را خاموش مي كرديم وبا نور شمع زندگي مي كرديم. صدام اعلام کرد که ما حمله می کنیم به خرمشهر زنها يشان را به اسارت می گیریم ، مردهايشان را هم می کشیم . برادرم احمد آمد گفت باید همین امشب بروید بیرون از خرمشهر. مادرم گفت ما کجا برویم ؟. اگر بخواهد كشته بشويم خب همه با هم می میریم .
البته احمد گفت وقتي شما باشيد ما نگرانيم ولذا نمي توانيم خوب دفاع كنيم چون از اين بي دين ها هر كاري برمي آيد. لذا اصرار داشت كه از خرمشهر خارج شويم. و ماهم خارج شديم
از خداحافظي تان از خرمشهر بگوييد ، آيا برادرتان را بعد از آن ديديد ؟
خداحافظي بسيار تلخي بود. حتي مادرم به برادرم نگاه نكرد هم به اين اميد كه چند روزه بر مي گرديم وهم ناراحت بود كه مي گفت از شهر خارج شويد. اما احمد نگران اسير شدن ما ومشكلات پس از آن بود. لذا با ناراحتي زياد بالآخره خدا حافظي كرديم و دیگر احمد را ندیدیم. تا اينكه ایشون در هشتم مهر ماه شهید شد.
البته آن زمان چون ارتباط تلفني نبود ما اطلاع دقيقي از احمد نداشتيم. برخي خانواده هايي هم كه هنوز براي آوردن وسايلشان به خرمشهر مي رفتند به دروغ به ما مي گفتند كه احمد زنده است. وحال آنكه شهيد ودر مزار شهداي جنت آباد خرمشهر دفن شده بود. حتي در رودسر برايش مراسم ختم گرفته بودند ولي ما نمي دانستيم. تا اينكه نزديك چهلمش يك ميني بوس از رودسر آمدند قم وتازه ما متوجه شهادت او شديم كه خيلي به من ومادرم سخت گذشت.(گریه خواهر شهید)
خیلی دوستش داشتید ؟
خیلی ، خیلی ! اصلا احمد من را با قرآن ودين آشنا كرد. هر وقت روزه مي گرفتم من را تشويق مي كرد وروز عيد فطر برايم يك چادر يا عباي عربي مي خريد وخلاصه با تشويق كردن به دينداري نزديك مي كرد. هر چند همه برادرهايم را دوست دارم اما احمد چيز ديگري بود. محبتش جور خاص ودلچسبي بود. نمي دانم از قلبش بود ؟ از چهره معصومش بود ؟ (گریه و بغض خواهر شهید)
از برادر شهیدتان بیشتر برایمان بگویید
آدم بی توقعی بود .واقعا اهل کمک کردن به دیگران بود. گاه در خرمشهر باران هایی در حد سیل می آمد . احمد لباسهای کهنه اش را تنش می کرد ومی رفت برای اینکه به پیرتر ها برای رد شدن از خیابانها کمک کند. یکبار رفت وبدون کاپشن برگشت. وقتی مادرم علتش را پرسید گفت که کاپشن را به پیرمردی که لباس نداشته داده که سرما نخورد.
از سفر لبنان که برگشت یک چمدان سوغاتی آورد که داخل آنها تعداد زیادی روسری عربی بود. اما فقط یکی از آنها را به مادرم داد. بقیه را ظاهرا گفت که برای او نیست. اما هر روز تعدادی را می برد ما هم نمی دانستیم چه می کند ؟ بعد از شهادتش فهمیدیم بین نیازمندان توزیع می کرده است. احمد وقتی می دید یک جوانی ، شرو خلافکاراست ، ولش نمی کرد ، می رفت با او دوست می شد. همه می گفتند احمد لاته چون با آنها نشست و برخاست می کند . احمد لات نبود ، به خدا همان ها آمدند در جنگ پا به پایش ایستادند . همان ها با خدا شدند ، نماز خوان شدند.
اگر دختری مو هایش بیرون بود ، وقتی احمد می آمد می زد تو سر خودش و می رفت داخل . هیبت بخصوصی داشت که نمی دانم از چی بود
شما بعد از خارج شدن از خرمشهر، کجا رفتید ؟
ابتدا رفتيم منزل يكي از بستگان در اصفهان كه هر سال عيد مي آمدند پيش ما .اما متاسفانه آنقدر برخورد سردي با ما داشتنمد كه دو روزه آنجا را ترك كرديم ورفتيم قم .اول تصميم داشتيم برويم مسافرخانه اما به ما جا نمي دادند . خلاصه به هر زوري بود با پول كمي كه آورده بوديم يك خانه كرايه كرديم. من ومادرم وزن داداشم وبچه هاي كوچك بوديم وعملا مردي نداشتيم. كف خانه فرش وموكتي نداشتيم براي همين مقوا پهن كرديم خلاصه در هواي سرد خيلي اذيت شديم .البته نيش وكنايه مردم بيشتر آزارمان مي داد.
در قم زندگيتان چطور مي گذشت ؟
برادرم آقا محسن براي درآمد وكار رفت بندر عباس .برادر كوچكترم هادي را هم گذاشت كه مرد زندگيمان باشد. پدرم هم از كار افتاده بود. ما نرفتيم در مجتمع هاي جنگ زدگان زندگي كنيم. بعد از مدتي نمي دانم از چه راهي ، از طرف مر حوم سيد احمد خميني (ره) منزل ما را پيدا كردند ونمايندگاني براي سركشي آمدند ومقداري پول زير تشك پدرم گذاشتند اما او به هيچ عنوان قبول نكرد. در واقع احساس مي كرد كه پول خون پسرش را مي گيرد لذا اصلا نپذيرفت تااينكه بعدها با حقوقي كه براي مهاجرين مقرر شد والبته پول درآمد برادرم زندگي را مي گذرانديم.
آقا ی فلاح پور چگونه شما را پیدا کردند ؟ از ازدواجتان بگویید ؟
آقا فلاح پور، ابتدا به اشتباه یک عده جنگ زده را که فکر می کرده خانواده احمد ( یعنی ما ) دوستش هستند می برد رودسر که بعد متوجه می شوند ما نیستیم. لذا دوباره پرسان پرسان ما را در قم پیدا کردند وچند باری هم برای سرکشی به منزل ما رفت وآمد داشتند حتی با خانواده شان.
8 مهر سال 60 سالگرد شهادت احمد بود که بچه ها می خواستند بروند عملیات . حاج صادق و بقیه آمدند قم ودر مراسم سالگرد شرکت کردند بعد راهی جبهه شدند . دو روز بعد خانواده احمد آمدند قم برای خواستگاری. قبل از آن هر کس آمده بود گفته بودم نه . اینها که آمدند به مادرم گفتم هر چی شما بگویید. هر چی برادرهایم بگویند . ( یعنی بله ) صحبت ها که شد مادرم به من گفت تو زبانشان را بلد نیستی فرهنگ شان را نمی دانی ، آنجا هیچ کس را نداری فکر اینها را کردی ؟
شما چرا قبول کردید؟
به خاطر شخصیتش ، به خاطر ایمانش. . البته بخاطر تعریف هایی هم که برادرم احمد از ایشان کرده بود چنین تصمیمی را گرفتم.
همسرتان آن زمان چکار می کردند ؟ چگونه وارد جنگ شدند ؟
فقط جبهه می رفتند و بسیجی بودند . در واقع از همان اول در جنگ حضور داشت چون برادرم احمد زنگ زد برایش ( زمانیکه هنوز هیچ نیرویی نرفته بود خرمشهر و جنگ هم مشخص نبود که چی به چی است ) زنگ زد برایش که من اینجا تنهایم بیا. ایشان هم آمدند.
مراسم عروسیتان به چه صورتی برگزار شد ؟
نمی دانم شاید بعد از عملیات فتح المبین بود .حاج آقا از عملیات آمد قم خانه ما و گفت من الان می روم بچه ها را آماده می کنم برای جشن عروسی پس فردا میام دنبال تو می رویم برای مراسم . بعد آمدیم یک سری مهمان را دعوت کرد و شام داد و سرود انقلابی ، سرود 22بهمن و الله و اکبر و این طور چیزها ، گذاشتند. عروسی ما یک جشن ساده بود. یک مانتو سفید بلند و یک روسری سفید بلند پوشیدم . بعد هم رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. یک اتاق کرایه کردیم در رودسر
آمدید گیلان چه حال و هوایی داشتید؟
نه زبانشان را بلد بودم ، نه می دانستم رفتارشان چه جوری است . می نشستند حرف می زدند من هیچ نمی فهمیدم ، خیلی غریب شدم. روز هفتم ازدواجم ، حاج آقا رفتند عملیات بیت المقدس . درست روز هفتم ازدواجمان رفتند. من اینجا کسی را نمی شناختم ، فقط خواهرشان را می شناختم فامیلهای حاج آقا دور هم جمع می شدند وهمه با هم گیلکی حرف می زدند ولی من هیچ چیز نمی فهمیدم وفکر می کردم شاید درباره من می گویند. می رفتم تو حیاط گریه می کردم ، چشمهایم راخشک می کردم دوباره می آمدم پیششان می نشستم . مادر شوهرم خدابیامرز می گفت با تو گیلکی حرف می زنیم تا بالآخره یاد بگیری.
وقتی خرمشهر آزاد شد شما کجا بودید چه حال و هوایی داشتید؟
من با همسر شهید مطلب اسماعیلی که اهل رودسر بود با هم رفته بودیم قم پیش مادرم . ما دایم اخباررا گوش می دادیم .وقتی صدای مارش می آمد دست به دعا بودیم آن روز وقتی مارش زدند وخبر دادند که خرمشهر آزاد شد ، آن لحظه فقط سجده شکر به جا آوردیم و دعا کردیم که جوانها سالم باشند ، برگردند. به خانواده هایشان .خدا رو هزار مرتبه شکر.
اصلا فکر آزادی خرمشهر را می کردید؟
بله چون می دانستیم جوان های ما نمی گذارند یک وجب از خاک ما دست دشمن باشد ، غیر ممکن بود . آنها از جانشان مایه می گذاشتند بخاطر پول و مقام که نرفته بودند ، به خاطر مقام اگر بود می آمدند عقب یا این که می گفتند ولش کن . اما واقعا به خاطر عشقشان به وطن و امام بود . لذا مطمئمن بودیم که آزاد میشود.
آیا از بستگان شما کسانی بودند که در عملیات فتح خرمشهر به شهادت برسند؟
بستگان من نه اما دو تا از برادرهای شوهر من شهید شدند . شهید محمود و شهید حجت جعفری فلاح پور که هردو در یک روز ودر عملیات بیت المقدس شهید شدند.
شنیده ایم که خواهر شوهرهای شما هم می رفتند به منطقه جنگی ، بفرمائید مادر شوهر شما چقدر در این امر نقش داشتند ؟
بله خودش آنها را از زیر قرآن رد می کرد ، پشت سرشان آب می ریخت . با سلام و صلوات آنها را می فرستاد. یک بار نشد که بگوید نروید . به دختر چه ؟ اصلا به دخترهایش نگفت نروید اصلا جلوی آنها را نگرفت.
از فرزندانتان بگویید
فرزند اولم محمود است. که اسم برادرشوهر شهیدم را روی او گذاشتند. که متولد خرداد 62 است. دومی حجت که اسم برادر شوهرشهید دیگرم است و متولد بهمن 63 ودانشجو بود که در سانحه تصادف از دنیا رفت. . سومی مطلب که سال 65 دنیا آمد. چهارمی زهراست که سال 67 دنیا آمد .آخری هم احمد است که سال 82 متولد شد.
زنان رودسر در پشت جبهه چه کارهایی انجام می دادند؟
برای رزمنده ها لباس می دوختیم ، کاموا بافی می کردیم ، کمپوت و مربا می پختیم . بسته بندی محصولات می کردیم و می فرستادیم جبهه
برای عوض شدن فضا ، خاطره شیرینی دارید از آن زمان بگویید ؟
خاطره های خوشمان همان پیروزی هایمان بود .وقتی یک عملیاتی موفق اجرا می شد و مارش آنرا می شنیدیم انگاردنیا را به ما داده بودند . وقتی می فهمیدیم که بچه ها موفق شدند ، خدا را هزار مرتبه شکرمی کردیم.
تلخ ترین خاطره شما از آن ایام چیست ؟
یکی شهادت برادرم بود ، یکی وقتی شنیدیم که خرمشهر سقوط کرد. با آن همه زجری که بچه ها کشیدند ، نه اسلحه داشتند و نه هیچ مهماتی.
جوانها در آنجا خیلی زجر کشیدند. قبل از شروع رسمی جنگ که ما در خرمشهر بودیم ، در آن بی آبی ، نان خشک را به خدا برایشان آب می زدیم ، بعد نگاه می کردیم ببینیم چی داریم ، گوجه ای ، خیاری ، چیزی اگر بود همین ها را خرد می کردیم نمک می زدیم می دادیم بخورند . تازه اینها قبل از شروع واقعی جنگ بود که بعد ما آمدیم.
جنگ که تمام شد چه احساسی داشتید ؟
جنگ که تمام شد از یک طرف خوشحال و از یک طرف ناراحت بودیم . وقتی امام فرمودند جام زهر می نوشم ، چرا مجبور شد ؟ کی مجبورش کرد که این جام زهر را بنوشد ؟ جوان ها که هنوز همان جلو بودند ، چرا مجبور شد ؟ به نظر من برخی از کسانی که دور و برایشان بودند مجبورش کردند . که اگر می خواهید جنگ را ادامه بدهید اجبارا باید همه چیز مهیا باشد ، لذا . امام گفت جام زهررا می نوشم.
خرمشهر که می روید حال و هوایتان به چه صورت است ؟
آنجا احساس غریبی می کنم زیاد نمی روم .سالی یک بار عید می روم ولی واقعا احساس غریبی می کنم
در پایان سفارش خاصی دارید؟
مسئولین به جوانان برسند که هرز نروند . حیف این مملکت است. ما خیلی به جوان ها یمان احتیاج داریم . همین ها هستند که باید دنباله رو شهدا باشند. این همه خون دادیم ، این همه جوان . به جوانها برسند که هرز نروند پیرو شهدایشان باشند. امید به آنها بدهند .سعی کنند فرزندان خانواده شهدا وجانبازان وایثارگران را دور هم جمع کنند تا بتوانند از این طریق آنها را از لحاظ اخلاقی ودینی وایمانی تقویت کنند.
ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید
http://ravayate8.blogfa.com/post/151
برچسبها: شهید احمد شوش, شهدای جنگ ایران و عراق, نظامیان ایرانی, امام خميني