سوگل خلخالیان
من سوگل خلخالیان هستم، متولد 1359 در شهر تهران. فارغ التحصیل رشته گرافیک. با اینکه رشته تحصیلی ام گرافیک بود ولی هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم و ندارم. از بچگی علاقه زیادی به حیوانات و مکانهای خلوت و دست نخورده داشتم. به علت هیجانی بودنم و اینکه همیشه از مدرسه اخراج می شدم (چون خرابکاری میکردم )،مادرم از نه سالگی برایم معلم یوگا گرفت، شاید بتوان رفتارم را کنترل کنم. تقریبا یوگا از بچگی شد زندگی من،چرا که فقط یک ورزش نبود که من انرژی ام را تخلیه کند، بلکه من را به کائنات وصل می کرد. من را با تنهائیم آشنا می کرد.
زندگی من با یوگا اول سفر درون بود و خود شناسی تا کم کم سفر کردن به جاهای متفاوت ، اولین بار که تصمیم به سفرگرفتم، سفربه سمت تایلند بود که استادم را ملاقات کنم. در اون زمان بیست سال داشتم. من با هزار وسواس شهری و اجتماعی بار سفر بستم و به سمت تایلند حرکت کردم. اولین باری بود که به شرق میرفتم و با فرهنگ دیگه ای آشنا میشدم.
وقتی وارد محل یوگا شدم متوجه شدم که شرایط محیط اطراف ( نظافت و چیدمان و…)از کمترین اهمیت برخوردار است و تمام تمرکز و توجه به درون و معنویت است. همین تجربه من را تکان داد و باعث شد دید و ذهن بازتری پیدا کنم. نشستن برای مدیتیشن و انجام مراقبه باعث شد که من با ترس های خود روبرو شوم. لیستی از ترس های خود تعریف کردم و از طریق سفر کردن و طبیعت خود را در مقابل این ترس ها قرار دادم . مثل کوهنوردی ، غواصی،سورتمه سواری با سگ های وحشی، رد کردن طوفان سه روزه برای رسیدن به قطب جنوب و …
هرچه بیشتر سفر کردم، آموزه های من به عنوان یک فرد تجربگر از طبیعت بیشتر و بیشتر شد. یادگرفتم که دیدن محیط اطراف و تجربه کردن سختی ها بالاترین نوع آموزش است. کم کم این انرژی من را به سمتی برد که به این فکر بیافتم که چطور می توانم نگاه خودم را به دیگران معرفی کنم. دوربین عکاسی و فیلم برداری شد دریچه نگاه من برای انتقال تجربیاتم.
*****************
ایشان خواهر سحر خلخالیان نقاش ایرانی _ آلمانی و نوه استاد هوشنگ پزشک نیا از نقاشان شهیر ایران میباشند .
*************************
گفتوگو با زنی که 150 میلیون پول داد و به قطب جنوب رفت
باور میکنی؟ یک نفر هست در همین کنار دست ما که هر دو ماه یکبار، کولهاش را برمیدارد و میزند به دل دنیا که ببیند آدمها توی قبیلههای مختلف چطور زندگی میکنند. میرود که ببیند آبشدن یخهای قطب جنوب تا چه اندازه جدی است و اصلا شکار کردن شیر با نیزه چه کیفی دارد.
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
به گزارش نامه نیوز، یک نفر هست که به همهی اینها فکر کرده و رفته و دیده و هنوز هم به این فکر میکند که دنیا تا چه اندازه بزرگ است و آدمیزاد چقدر کار دارد برای شناختن و دیدن و گشتن در همهی گوشهوکنارهای دنیا. با سوگل خلخالیان که حرف میزنی، خیلی عادی از شنا کردن با نهنگها حرف میزند. از اینکه با همسرش مهرداد و دخترش دنیا با هواپیما و قایق خودشان را رساندند به جزیرهی کومودو تا مارمولک 3 متری ببینند و در دو متریاش بایستند. با سوگل که حرف میزنی فکر میکنی، حرفهایش شوخی است و اصلا مگر آدمی هست که تا این حد از هیچچیز این زندگی نترسیده باشد. عکسهایش اما گواه راست بودن حرفهایی است که در سه ساعت مصاحبهی بیوقفه تمام نمیشود و بخشی از خاطراتش را ناگفته باقی میگذارد. سوگل 35 ساله که در همین تهران هم دست از ماجراجویی برنمیدارد، آنقدر حرفهای شنیدنی دارد که میتواند تا روزها ذهن را با خودش درگیر کند. برای همین توصیه میکنم روایت سوگل را در این گزارش از دست ندهید.
تجربهي زندگي مسالمتآميز و بيخطر در کنار 13 قبيلهي بدوي چطور بود؟ اصلا چرا فکر کردي که اين سبک سفر ميتواند برايت جذابيت داشته باشد؟
در اصل همهچيز به نگاه آدمها برميگردد. اينکه از زندگي چه ميخواهد و چه چيزهايي را دوست دارد. رويکرد من هم به سفر، ديدن زندگي واقعي انسانها بود. اينکه اصلا آدمها چه مسيري را طي کردند تا به زندگي ماشيني و شهري امروزي رسيدهاند. اينکه جايگاه بشر اوليه کجا بوده و چه فرايندي زندگياش را تغيير داده است. براي همين هم قبايل و زندگي قبيلهاي برايم جذابيت پيدا کرد. 20 ساله بودم که کشف اين قبيلهها را شروع کردم. رفتم و از نزديک آنها را ديدم. بعدها در 31 سالگي با قبيلهي �ماساي� در آفريقا يک هفته زندگي کردم. قبل از اينکه پايم به زندگي قبيلهاي باز شود، فکر ميکردم آدمهاي قبيلهاي وحشي هستند و قانون اجتماعي ندارند؛ اما اينطور نبود. خيلي زود فهميدم که آنها طمع ندارند و از زندگي سهم کوچکي دارند که به آن هم قانع هستند. با طبيعت در ارتباطاند و به دليل همين نزديکي با طبيعت عقدههاي کمتري دارند. قبيله اسم ترسناکي دارد اما بايد با آنها زندگي کني تا بفهمي منظورم از صاف و ساده بودن چيست. به همين دليل تا به امروز با 13 قبيلهي مختلف روزها زندگي کردم، ديدن شکار رفتم و به چيزهايي رسيدم که هر کدام دنيا را برايم بزرگتر کردهاند. جالب اينجاست که زبان در اين قبيلهها اهميت ندارد و پيامها از طريق زبان و حرکت دست منتقل ميشوند.
به دخترت هم ياد دادي که زندگي يعني سفر آن هم با کوله و کفش کتاني؟
هميشه با همسر و دخترم سفر ميکنم. به جز سفر قطب جنوب که دنيا را نبرديم. دخترم سه ساله بود که اولين سفر ماجراجويانهاش را تجربه کرد. دلم ميخواست از همان بچگي ياد بگيرد که دنيا يعني همين چيزهاي ساده. يعني کولهات را برداري، کفشهايت را پا کني و بروي که دنيا را سياحت کني. دخترم سه ساله بود که رفتيم در يک قبيلهي آفريقايي زندگي کنيم. آنجا پسرها به سن 18 سالگي که ميرسند، براي اينکه نشان دهند مرد شدهاند بايد با نيزه شير شکار کنند. من و دنيا و همسرم هم يکي از پسرهاي قبيله را شبانه همراهي کرديم؛ رفتيم به جنگلي که همهي حيوانات آنجا بودند و از نزديک با سبک زندگي ديگري آشنا شديم.
ترس هيچ کجاي زندگي نبود؟
هميشه به اين فکر ميکنم، تنها فرق من با آدمهاي ديگر اين است که هيچ وقت نترسيدهام. 5 ماهه باردار بودم که در جلگهي �جبلالطارق� رفتم ديدن شکار کوسهي سفيد. اين حرفها براي خيليها غير قابل باور است. من با �اينويي�ها در قطب شمال زندگي و سورتمهسواري کردم. �اينويي�ها سرخپوست هستند. من با آنها به يک کوهستان در آلاسکا رفتم و براي بار اول شفق قطبي را ديدم. آنها معتقد بودند وقتي ارواح اجدادشان بيرون ميآيند، اين پديده رخ ميدهد. من شفق قطبي را ديدم و کنار آتش با آنها رقصيدم و شاد بودم. واقعا فکر ميکنيد اينطور زندگيکردن ترس دارد؟ زندگي آنها به قدري ساده است که ترس خندهدار ميشد. من اتفاقا فکر ميکنم بايد از آدمهايي ترسيد که در شهر زندگي ميکنند و گمان هم دارند که مالک همهچيز هستند؛ آدمهايي که نميدانند زمين در حال گرم شدن است و بسياري از هشدارها بسيار جدي است. من به چشم خودم ديدم که همهي يخهاي قطب شمال در حال ذوب شدن هستند؛ يخهايي که بايد قرص و محکم باشند اما تغييرات جوي آنها را ذوب کرده. ديدن ذوب شدن يخها در عين حال بهانهاي شد تا به قطب جنوب هم سفر کنم.
بيشک مسافرت به قطب جنوب بسيار پرمخاطره بوده، اينطور نيست؟
سفر به قطب جنوب از آن اتفاقات عجيب بود. همزيستي با ميليونها پنگوئني که به ديدن بشر عادت نداشتند. در قطب جنوب فقط پنگوئنها وجود دارند و نهنگها، البته نهنگها در سال تنها يکماه سروکلهشان پيدا ميشود. ما براي رسيدن به قطب جنوب بايد به شيلي يا آرژانتين سفر ميکرديم، بعد از آنجا به �اوشوآيا� که جنوبيترين شهر کرهي زمين است، ميرفتيم و بعد با کشتي 5 روز در راه بوديم تا به قطب برسيم. از اين 5 روزي که با کشتي سفر کرديم، سه روز دچار توفان شديم، توفان وحشتناکي که سالهاي گذشته اجازه نداد خيليها زنده به قطب برسند و آرزوي ديرينهشان محقق شود. اين توفان وحشتناک سه روز ما را همراهي کرد. موقع خواب هم بايد کمربند ميبستيم اما باز هم از تکانهاي شديدي که بيوقفه وجود داشت، در امان نبوديم. شايد تنها باري که در همهي زندگيام احساس کردم و دوست داشتم به گذشته برگردم و پايم را روي يک زمين نرم و ثابت بگذارم، همين دفعه بود. دلم ميخواست از شر آنهمه تکان خلاص شوم، اما نميشد. براي تصور چنين وضعيتي بايد چشمهايتان را ببنديد و تصور کنيد که ساعتها ميگذرند و شما مدام تکان ميخوريد و ثابت نيستيد. براي همين، سفر به قطب اتفاق بسيار سختي است. بايد حواستان جمع باشد که ناگهان توي اقيانوس پرت نشويد و اگر توفان شما را به دريا بيندازد، تنها سه دقيقه فرصت داريد که خودتان را نجات دهيد در غير اين صورت قطعا ميميريد، البته همهي اينها را به ما آموزش دادند. ما در همان توفان وحشتناک هم کلاس آموزشي داشتيم.
تصور اينکه براي قطب رفتن آدم بايد چقدر تجهيزات داشته باشد هم عجيب است. اصولا براي قطب جنوب رفتن چند تا چمدان بايد برد؟
مهمترين چيزي که بايد براي سفر به قطب داشته باشيد، شجاعت است. بقيهي تجهيزات را براي شما مهيا ميکنند. وقتي کشتي به قطب جنوب رسيد، همهي وسايل ما را استرليزه کردند. بعد هم لباسهايي براي ما دوختند که در تمام مدتي که آنجا بوديم، فقط اجازه داشتيم آنها را بپوشيم. يکساعتونيم ظهر و يکساعتونيم بعدازظهر اجازه داشتيم که پا به خاک قطب بگذاريم و بقيهي روز را در کشتي بوديم. کلاسهاي آموزشي عکاسي و زمينشناسي هم برايمان برگزار کردند و با قايقهايي به اسم �زودياک� به جزيرههاي اطراف رفتيم. زندگي در قطب جنوب حس عجيبي دارد. وقتي فکر ميکني هيچ بشري آنجا زندگي نميکند و تنها پنگوئنها به اين دليل که در خونشان جيوه وجود دارد که ميتوانند آنجا دوام بياورند حسوحال عجيبتري پيدا ميکني. پنگوئنها به ديدن بشر عادت ندارند. بههمين دليل نبايد در مسيرهايي که براي رفتوآمدشان درست کردهاند حرکت کني. اين کار آنها را عصبي ميکند و ممکن است جيغ بکشند. قطب هنوز هم جاي شگفتانگيز و عجيبي است و فکر ميکنم اين اعجابانگيز بودنش تا ساليان سال باقي بماند.
همسفرها هم به اندازهي سفر عجيب بودند؟
در سفر به قطب جنوب همسفرهاي عجيبي داشتيم. ما 80 نفر بوديم از کل دنيا که به غير از من و همسرم که براي ماجراجويي سفر کرده بوديم، بقيه جزو بهترين عکاسان و مستندسازان دنيا بودند. اين سفر را با تور �نشنال جئوگرافي� رفتيم و جالب اينجا بود آدمهايي که همسفر ما بودند، سن زيادي داشتند، اما به دليل سبک زندگيشان از جوانها سالمتر بودند. به تجربه از تمام اين سفرهايم فهميدم کاناداييها، استرالياييها، انگليسيها و بعد هم آلمانيها بيشترين حس ماجراجويي را دارند. شايد به اين دليل که آدمهايي که در طبيعت و در مناطق سردسير زندگي ميکنند، افراد سختکوشتري هستند.
اگر پولدار نبودي ماجراجويي اصلا معني داشت؟ چون خيليها معتقدند جهانگردي با ثروت رابطهي مستقيم دارد.
به غير از سفر به قطب جنوب که نفري 150 ميليون تومان هزينه داشت، هميشه سعي کردهام با کمترين هزينه سفر کنم. واقعيت اين است که سفرهاي ماجراجويانه اتفاقا هزينهي کمتري دارند چون پول هتل نميدهي و غذا خوردن در رستورانهاي شيک معنايي ندارد. در بيشتر اين سفرها براي گذراندن شب مسافرخانهها را انتخاب ميکرديم. آن هم تنها براي اينکه شب جايي براي خواب داشته باشيم. از نظر من سفر يعني خوردن غذاهاي محلي يک کشور، ديدن صنايع دستي و معاشرت با آدمهايي که هنوز خيلي درگير زندگي ماشيني نشدهاند. سفري که بخواهد توي هتلهاي شيک بگذرد و همهچيز شستهورفته باشد لااقل با روحيهي من سازگار نيست.
کدام بخش از اين ماجراجوييها از همه لذتبخشتر است؟
هر چيزي که در دنيا هست، برايم جذابيت دارد. حيوانات را دوست دارم و تقريبا هر حيواني را از نزديک لمس و با نهنگها شنا کردهام و براي ديدن مارمولک 3 متري رفتم به يک جزيره تا از نزديک �اژدهاي کومودو� را ببينم. مارمولکي که حتي مردهها را هم از زير خاک بيرون ميکشد و ميخورد. ما براي اين سفر اول به جاکارتا رفتيم، بعد به بالي و بعد از بالي با قايقهاي ماهيگيري يک روزونيم در راه بوديم تا بتوانيم به جزيرهي �کومودو� برسيم. به غير از نيوزيلند و استراليا به همهي قارهها سفر کردم، حتي در تهران هم سعي ميکنم به چشم يک توريست به شهر نگاه کنم. وقتي حوصلهام سر ميرود کولهام را برميدارم و ميروم بازار. ميروم قديميترين رستورانها را پيدا ميکنم، جاهاي قديمي را کشف ميکنم و لذت ميبرم. من حتي به محل دفن زبالهها هم رفتهام. رفتم تا هيچچيز ناشناختهاي برايم باقي نماند.
خب با اين حساب مقصد بعدي ات کجاست؟
دارم برنامهريزي ميکنم که مسير راه ابريشم را اينبار با ماشين بچرخم و کيف کنم. يکبار با هواپيما سفر کردم اما نوع سفرم را بايد تغيير دهم. در سفرهاي ماجراجويانه بايد همهچيز را رها کرد. در سفر برايم ديدن زيباييها از همه چيز مهمتر است و به هيچ چيز ديگري فکر نميکنم.
بهترين و خوبترين آدمها را کجا ديدي؟
از کل سفرهايي که داشتم شرق دور برايم جذابيت زيادي داشته. آنجا آدمهاي خوبي دارد، آدمهايي که شاکر هستند. در کل آدمهايي که نزديک خط استوا زندگي ميکنند، آدمهاي ساده و خوبي هستند اما شرق دوريها را بيشتر دوست دارم. آدمهايي که در قبيله زندگي ميکنند هم که البته خيلي خوبند؛ ساده و دلخوش. با آنها که هستي تازه ميفهمي چقدر برخي حرفها بياهميتاند، ميفهمي چقدر بيارزش است که بخواهي خودت را سر چيزهاي کوچک توي زندگي اذيت کني. آنها معناي افسردگي را نميفهمند در صورتيکه ما در شهر سر هر چيزي زود افسرده ميشويم.
خاطراتت را براي آيندگان ثبت ميکني؟
عکاسي را دوست نداشتم اما آنقدر که همه از سفرهايم عکس ميخواستند حالا بيشتر از دريچهي دوربينم نگاه ميکنم. اتفاقي که خوشايندم نيست و جاي چشمهايم را نميگيرد، اما خب آدم گاهي وقتها بايد چيزهايي را هم ثبت کند. قطب جنوب که رفتم فيلم گرفتم تا يک مستندي بسازم. يک ماه پيش هم رفتم کوير لوت تا مستندم کامل شود. مستندي از گرمترين و سردترين نقاط کرهي زمين. در قطب شمال در زمستانها دماي هوا به منفي 89 درجه ميرسد و دما در کوير لوت مثبت 75 است. مستندم بهزودي کامل ميشود و دوست دارم يک اثر خوب از بخشي از خاطراتم شده باشد.
اين روحيهي ماجراجويانه را از پدرت به ارث بردي يا مادرت؟
بيشتر فکر ميکنم اين روحيه را از مادرم به ارث برده باشم. هرچند او آدم خيلي نگراني است و بارها بابت سفرهايي که ميروم، دلشوره ميگيرد اما نگرشش به زندگي و شناخت دنيا باعث شده تا اين روحيه در من تقويت شود و انگيزهي سفر داشته باشم.
حالا که خودت مادر هستي، پيش آمده که نگران دخترت شوي و فکر کني ممکن است اين سبک زندگي برايش خطرناک باشد؟
خيلي به اين موضوع فکر نميکنم. آنقدر که دوست دارم، او هم دنيا را بشناسد و درک کند به چيزهاي ديگر فکر نميکنم، البته يکبار که دنيا را فرستادم تا با يک غواص با نهنگها شنا کند، ترسيدم. فکر کردم چه کاري کردهام که بچه را فرستادم وسط دريا اما خب يک حس گذرا بود که زود تمام شد.
خواهر و برادري هم داري که مثل تو فکر کنند و سبک زندگيشان شبيه تو باشد؟
من دو خواهر بزرگتر از خودم دارد. سپيده در آلمان پليس است و سحر نقاش. محمد هم برادر کوچکترم است که بازيگري و کارگرداني خوانده و در برلين هم روي صحنه رفته و چند فيلم کوتاه هم ساخته است. سحر و محمد بيشتر روحيهي هنري دارند. سفر ميکنند اما ترجيح ميدهند همهچيز حساب و کتاب داشته باشد. براي مثال از قبل يک هتل شيک ميگيرند و از سفر لذت ميبرند، اما سپيده روحيهي نزديکتري به من دارد. او هم دنبال کارهاي عجيب است و براي همين هم شغل پليسي را انتخاب کرده اما در کل وقتي سفرهايم را برايشان تعريف ميکنم، ميخندند و ميگويند که من ديوانهام؛ ديوانهاي که دوست دارد دنيا را به سبک خودش ببيند و بشناسد.
منبع: مجله تبار
https://namehnews.com/fa/news/290513/%DA%AF%D9%81%D8%AA%E2%80%8C%D9%88%DA%AF%D9%88-%D8%A8%D8%A7-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-150-%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D9%88%D9%86-%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D8%B7%D8%A8-%D8%AC%D9%86%D9%88%D8%A8-%D8%B1%D9%81%D8%AA
*************************
تجربههای کم نظیر و راز و رمزهای سفر به قطب جنوب و شمال در گفتوگوی گیل نگاه با سوگل خلخالیان؛
همه مسافران یخ شکن روسی خون بالا می آوردند/تجربیات فراموش نشدنی سفر به �آخر دنیا�
چاپ ![]()
نگاه ایران/گروه اجتماعی:ماه گذشته، شش تن از برگزیدگان رویداد تداکس در بین موجی از بینندگان حاضر در تالار حکمت دانشگاه گیلان به بیان تجارب و زیسته هایی پرداختند که برای اغلب حاضران آن محفل حیرت آور بود.در بین این شش برگزیده تداکس، سوگل خلخالیان بیش از دیگران تعجب همگان را برانگیخت. او در بیان تجارب و زیسته های ارزشمند خود در این مراسم کوشید که آن بخش از تجاربی را به حاضران منتقل کند که در سفر به قطب جنوب و شمال رخ داده بود. سوگل خلخالیان، یک زن ایران ـ آلمانی است که عمده شهرت خود را در سفر به دریاها و اقیانوس های جهان به دست آورده است. پس از مراسم تداکس نگاه ایران گفت وگویی با خلخالیان انجام داد که در ادامه می خوانید.
اصالتاً متولد کجا هستید؟ گرایش تحصیلی و تربیت اولیه شما به چه صورتی بود؟ من اصالتاً در تهران به دنیا آمدم ولی بیشتر در کشور آلمان زندگی کرده ام. دانش آموخته رشته گرافیک هستم اما هرگز علاقه ای به آن پیدا نکردم. رشته اصلی زندگی ام ورزش یوگا است. همیشه ورزشکار و معلم ورزش بوده ام. مدت ها تنیس و شنا تدریس می کردم. یوگا مبنای اصلی زندگی ام بوده و هست. چون در زندگی به من تعادل را آموخت. چرا به موضوع تعادل علاقه مندید؟ به نظرم انسان همانند پاندول ساعت است، به گوشه و کنار می خورد تا یکجا بایستد و آن یکجا ایستادن چه زمانی اتفاق می افتد خیلی مهم است. چون انسان ناخودآگاه و به صورت هدایت تکوینی حرکت به یک سمت را ادامه می دهد. اگر انسان از جهانی که برای خودش ساخته بیرون بیاید و جهان دیگری را تجربه کند، مثل پاندول ساعت به گوشه و کنار برخورد کرده و یکجا می ایستد و به تعادل می رسد.
همه چیز از مقابله با نگاه �زن جنس ضعیف � است،آغاز شد
برای دستیابی به موقعیت و هویت اجتماعی کنونی، چه تجربه ای را طی کرده اید. درباره این تجربه کمی توضیح دهید؟ همان گونه که در رویداد تداکس عرض کردم، همیشه نگاه پدر و مادرم در مورد جنس دختر این گونه بود که زن جنس ضعیف تری است. در مقایسه با برادر کوچک ترم بایدها و نبایدهای بیشتری در مورد من اعمال می شد. من همیشه می خواستم این نگاه را در خانواده خودم عوض کنم. برعکس امرونهی ها عمل می کردم. به خاطر همین هم، مادرم می ترسید که دخترش از بین نرود و یا اتفاقی برایش نیفتد. از این حیث، همیشه مراقب من بود. از کودکی به سفرهای کوچک عادت کردم. چون همیشه آدم هیجانی بودم. از این هیجان به عنوان ابزاری جهت غلبه بر ترس هایم استفاده کردم. لابد می دانید که ذات انسان ها در مورد ترس بر دو نوع است. ترس های ذاتی مثل ارتفاع و عمق زیاد و ترس های اکتسابی، بیشتر از جانب خانواده در خصوص شرایط اجتماعی ایجاد می شود و من برای از بین بردن ترس ها اغلب سفر کردن را انتخاب کردم. برای مثال کوهنوردی را انتخاب کردم و خودم را به کوه های بلندمرتبه رساندم ازجمله کوه های نپال. چون مرتفع ترین قله ها در نپال بود. از سوی دیگر، یکی از دغدغه های من، غواصی دریاها و اقیانوس ها بود. همیشه دنبال اقیانوس هایی می گشتم که در این خصوص شاخص بودند. دنبال کردن این کارها باعث تغییر جهان بینی من شد. سفر کردن به کشورهای مختلف مرا با اقلیم های مختلف و شرایط زیست محیطی مردم آن آشنا می کرد. پیش از آن به قطب شمال سفر کردم و متوجه آب شدن یخ های قطبی در بستر اقیانوس و خطر جهانی کم آبی شدم. پس ازآن تصمیم به پیگیری شرایط قاره ای جنوب و فهمیدن شرایط در آینده گرفتم. به این دلیل با همسرم به قطب جنوب سفر کردیم.
وحشت تجربه شده با لباس غواصی در 14 سالگی
هیچ وقت شاهد تجربه های خاص هم بودید که تنها برای شما اتفاق افتاده باشد؟ یک بار حدوداً چهارده ساله بودم که در کشور ترکیه لباس غواصی به تن داشتم. به داخل آب رفتم و سنگینی لباس باعث شد، یک حس وحشتی را تجربه کنم. آن روز غواصی نکردم و خودم را از آب بیرون کشیدم. آن روز احساس کردم تحقیرشده ام و تصمیم گرفتم دوباره این کار را انجام دهم. سال بعد در تایلند تست دادم. روی تنفسم تمرکز کردم و دائماً به خودم می گفتم تو می توانی! از ترسم فرار نکردم. شروع به غواصی کردم و تا پنج متر به عمق رفتم. خوشبختانه این تمرین و ممارست ها باعث شد که امروز تا بیست و پنج متر هم در آب های آزاد غواصی کنم.
به جای فرار از ترس هایم، آن ها را امتحان کردم
معمولاً وقتی کسی را از کاری منع می کنند، به حداقل ها راضی می شود. برای نمونه دریای کیشی و قشم را غواصی می کند و به خودش می گوید این را تجربه کردم. این البته پله اول است. اما شما، به صد فکر می کنید. این تفکر از کجا نشات گرفته است؟
ترس ها ساخته ذهن هستند و از داستان ها و کارتون ها و فیلم های کودکی در ذهنمان فرم می گیرند. ترس از تاریکی و ... لیستی از ترس هایم تهیه کردم. مثل ارتفاع و دیگر موضوعاتی که من را همیشه می ترساند. تصمیم گرفتم به جای فرار از ترس هایم، آن ها را امتحان کنم. اصولاً وقتی انسان نمی تواند کاری را انجام دهد، بخش دیگری از خویشتن خود را تقویت می کند. برای نمونه اگر قادر به صحبت در اجتماع نیست، تلاش می کند در بعد دیگری قدرتمند شود. نمی خواستم تک بعدی باشم. همیشه نه فقط سفر کردن، بلکه تمام جوانب را در نظر گرفته ام.
شنا با کوسه ها همراه با دختر خردسالم
سر لیست ترس های شما در زندگی چه بود؟ شاید بزرگ ترین ترس من با کوسه شنا کردن بود. اما همین ترس زدایی ها باعث شد حالا دیگر ترسی نداشته باشم. چون نه تنها خودم در مکزیک این کار را کردم، بلکه دخترم هم برای شنا بردم. تصور می کنید تجربه شما چه ظرفیتی برای اطرافیانتان فراهم می کند؟ ظرفیت شاید نه، ولی مطمئناً در دیگران انگیزه ایجاد می کند. برای خودتان چه تغییر جدی ایجاد کرده است؟ در سفر به نقاط مختلف جهان پی بردم، برای خودمان یکسری چارچوب ایجاد می کنیم و بیرون آمدن از آن برایمان دشوار است. انسان در چارچوب روزمرگی و انجام کارهای تکراری خودش را تربیت می کند. همیشه اعتقاددارم از چارچوبی که برای خودمان ساخته ایم خارج شویم و خودمان را نظاره کنیم و کارهای خودمان را قضاوت کنیم. تنها راه خروج از این چارچوب رها شدن در طبیعت است. من معتقدم که بزرگ ترین روانشناس و روانکاو دنیا، طبیعت است. وقتی حال خوبی ندارید، اگر پایتان را در آب رودخانه بگذارید و با سنگ و آب جاری صحبت کنید، احساس خوبی به شما دست می دهد. بنابراین از بسیار از طبیعت و کائنات انرژی می گیریم.
به جای پوشاندن لباس های برند به بچه هایمان، به آن ها کتانی بپوشانیم و به کوه و جنگل ببریم
پیش ازاین، در صحبت هایتان در مورد یادگیری از فیلم های کودکی اشاره کردید که بخشی از آموزه های شما همین فیلم ها بود. حالا خودتان یک دختر خردسال دارید، چه راهی رفتید که دختر شما به این نوع تربیتی که شما نمی پسندید جامعه پذیر نشود؟ من با بخشی از جامعه ای که خیلی تکنولوژیکال باشد، مخالفم. دنیای فرزندان ما تلویزیون است. برای کودکانمان حبابی ایجاد می کنیم که موفقیت یک کودک در خوانندگی یا هنرپیشگی است. اگر بتوانیم حباب را بشکنیم و آن ها را از مدیا و تکنولوژی دور کنیم به او کمک بزرگی کرده ایم. به جای پوشاندن لباس های برند، به آن ها کتانی بپوشانیم و به کوه و جنگل ببریم و تجاربی به او بیاموزیم و این آن ها را بزرگ می کند. من تصور می کنم آن ها تفاوت خوبی ها و بدی ها را این طور بهتر می فهمند.
گیلان از فرهنگ غنی تا مهمان نوازی
چطور شد تداکس را انتخاب کردید؟ گیلان شهر شوهرم بود و بارها به این شهر سفرکرده بودم همیشه به نظرم از تنوع غذایی که در گیلان بود متوجه فرهنگ غنی آن بودم با مردمی بسیار متفاوت. من همیشه دوست داشتم ارتباط نزدیک تری داشته باشم و تداکس گیلان بهانه ای برای نزدیک شدن بیشتر با این مردم مهمان نواز بود.
تداکس چه ظرفیتی را می تواند ایجاد کند که دیگر مجموعه ها یا رویدادها نمی توانند انجام دهند. یک کار بی نظیر تداکس دعوت از عموم مردم برای به اشتراک گذاری تجربیات آن هاست. مخصوصاً اینکه سخنرانان کسانی نیستند که همیشه در تلویزیون دیده می شوند. زمینه برای دیده شدن تداکس باید ایجاد شود تا مردم با آن آشنا شوند. این یک ایده خلاقانه ای هست. خانم خلخالیان باکیفیت ترین موقعیتی که برای خودتان متصور هستید، کجاست؟
باید دهاتی بودن خود را حفظ کنیم
بهترین موقعیت برای من زمانی هست که یک مزرعه داشته باشم. یک مزرعه که برای به دست آوردن آن مدت هاست که تلاش می کنم. چون من را با طبیعت مانوس می کند. چندی پیش به سوئیس سفرکرده بودم و وارد منطقه ای شدم که بوی طبیعت می داد و همه نسبت به طبیعت احترام می گذاشتند. متأسفانه احترام به طبیعت و حفظ آن در ایران بسیار ناچیز است. مردم اساساً توجه ای به اهمیت و ارزش طبیعت ندارند، موضوعی که در سوئیس به نظرم بسیار برجسته آمد این بود که در تمام این کشور هیچ زباله اضافه و یا حتی یک ته سیگار من ندیدم. از طبیعت بکر و نگهداری آن بسیار لذت بردم. تصمیم دارم در کشور خودمان مزرعه های تولید محصولات ارگانیک را افزایش دهم. ما باید دهاتی بودن خود را حفظ کنیم چون اصالت ما به آن وابسته است. از پوشش گرفته تا خورد و خوراک و تغذیه را به اصل برگردانیم، چون معتقدم هویت هیچ وقت از بین نمی رود. در کنار طبیعت گردی، شاید مهم ترین بخش از فعالیت های شما سفر به دریاها و اقیانوس ها بود. مخصوصاً اینکه شما موفق شدید به قطب شمال ـ جنوب هم بروید. چطور تجربه ای بود؟ من هیجان را خیلی دوست دارم و کم کم همین هیجانات من را به قطب شمال کشاند. آنجا ذوب شدن سریع برف ها را به سرعت متوجه شدم و با شوهرم تصمیم گرفتیم که به قطب جنوب سفر کنیم.
تجربیات فراموش نشدنی سفر به �آخر دنیا�
قطعا چنین سفری، سفر راحتی نبود چون هم راهی بسیار دور و هم طولانی بود. ما اول به بوئینس آیرس ـ پایتخت آرژانتین ـ سفر کردیم و از آنجا با هواپیما به جنوبی ترین نقطه کره زمین یا آخر دنیا ـ اوشو ایاـ رفتیم از آنجا با کشتی که پیش از آن، رزرو کرده بودیم به سمت قطب حرکت کردیم. آن کشتی یک یخ شکن اکتشافی روسی بود با ٨٠ نفر سرنشین که متعلق به کشورهای مختلف بود سفر را آغاز کردیم.
روایت همزیستی دوهفته ای با پنگوئن ها
این سفر، سه روز رفت و سه روز برگشت طول کشید و کشتی ما دریکی از سخت ترین طوفان های دنیا گیر کرده بود. این طوفان همیشگی است این منطقه که به آن درک پسج می گویند یکی از سخت ترین تجارب من بود. چون در این تلاطم و طوفان سهمگین، همه مسافران و حتی کاپیتان کشتی هم به هم ریخته بود و دریازده شده بودیم، یک بار متوجه شدیم که همه خون بالا می آورند. حتی دقیقه ای هم این کشتی آرام نشد. موج هایی با ارتفاع ١٢تا ١٥متر محکم بدنه کشتی را به پایین می کشاند. ساعات و حتی روزهای بسیار سختی بود تا بالاخره به منطقه قطبی رسیدیم. آنگاه با سرزمینی مواجه شدیم که برای ما بسیار متفاوت با قطب شمال بود. هیچ بومی نشینی در آنجا زندگی نمی کرد انگار وارد یک کره دیگر شده بودیم. نه اینترنت، نه ماشین، نه تلویزیون؛ هیچ ابزار دیگری در کار نبود. ما دو هفته در این منطقه ماندیم که تنها بومی نشین آن پنگوئن ها بودند. این عجیب ترین سفر زندگی من بود. به نظرم بعد از سفر به جو قطب جنوب عجیب ترین تجربه زندگی ما شد و البته لذت بخش ترین آن ها.
برچسبها: سوگل خلخالیان, سحر خلخالیان, هوشنگ پزشک نیا, ایرانیان چند ملیتی
