درباره کاترین عدل;دختر پرفسور یحیی عدل و دوست پرنسس شهناز پهلویپرفسور یحیی عدل دوست صمیمی شاه بود.همسرش فرانسوی بود و یک دختر بنام کاترین و پسری بنام یوسف داشت.و اما کاترین...
کامران عدل (پسر عموی کاترین)درباره اش مینویسد:کتی خوشگلترین دختر ایران بود- میتوانست سرنوشتی بهتر از این داشته باشد. که پدرش پرفسور یحیی عدل، بنیان گذار جراحی نوین ایران و از بنیانگذاران دانشکدهی پزشکی تهران بود. دوست شاه ایران و مردی با نفوذ و مهربان، که سرهای بسیاری از طناب دار و جوخهی اعدام نجات داد. شاگردانش او را می پرستیدند و خدای خودشان میدانستند.اما دخترک ما، که مثل خواهر کوچولوی من بود، در چهارده سالگی از کوه آتشگاه اصفهان پرت شد و کمرش شکست. پدرش که جراح گردن کلفتی بود، میدانست که کارش تمام است. ولی احساس میکردم که نمیخواست باور کند. و یک طورهایی بهمعجزه میاندیشید. با وجود آن که، سالیان بسیاری بود که معجزه را فراموش کرده بود.دخترک را، بهدندان کشید و بهتمام دنیا برد. نزد بزرگترین جراحان مغز و اعصاب جهان. ولی خوب، معجزه پیش نیامد. پس، سعی کرد که برای دخترک یک زندگیه رویایی بسازد. اول آن که برای کوچلوی ما که سوارکاری نوین ایران را راه اندازی کرده بود باغی در پونک خرید که دخترمان، شبها پیش اسبهایش بخوابد. چون مادرش فرانسوی بود و بههنرمندان فرانسوی علاقهی زیادی داشت، همهای آنها را بهایران دعوت میکرد که برایش کنسرت خصوصی بگذارند. یکی از آنها، که «آدامو» نام داشت؛ آواز معروف «او کتی کتی» را برایش ساخت که در جهان معروف شد. در آن دوران، حکایت زندگی «کتی» جزوی از زندگی ماداران ایران شد. به طوری که اگر صاحب دختری میشدند، نامی برایش انتخاب میکردند، که مخففاش بشود «کتی».کتی ما، کهاسم اش کاترین بود، زندگی را آن طور که ما آرزو میکردیم تمام نکرد و در غاری در خرمدرهی زنجان کشته شد. در حالی که همه میگفتند که او سرهنگ فرماندهی ژاندارمها را کشته است. کتی تیرانداز بسیار قهاری بود و فلج بود. ولی آن سرهنگ را او نکشت. کس دیگری در آن غار حضور داشت که از دوستان من هم بود و تیرانداز ماهرتری از کتی بود...داستانها دربارهاش نوشتند. یک رمان هم در بارهاش نوشتند. در گوگل جستجو کنید، با آن مطالب مواجه خواهید شد. ولی از تمام چیزهایی که دربارهاش نوشتند، یک درصدش را هم باور نکنید.احمد علی مسعود انصاری مینویسد:نکته دیگری که به پروفسور عدل مربوط میشود و شنیدنی و خواندنی است، ماجرای مربوط به دختر او کتی عدل است. واقعیت این است که علی پهلوی، پسر علیرضا پهلوی، که در سقوط مشکوک هواپیما کشته شد، با کتی عدل مناسباتی داشت و هر دو مذهبی شده بودند. علی، که شایعات مربوط به مرگ مشکوک پدرش او را ناسازگار با محیط دربار بارآورده بود به لطف پروردگار به مذهب، آن هم به شیوه خشک و زاهدانه، گرایش یافت.کتی عدل هم تحت تأثیر شوهرش حجت، فرزند سرلشگر حجت بخواست خدا سخت مذهبی شده بود. البته وی قبل از ازدواج در سانحه سقوط از کوه فلج شده بود و به همین سبب پس از ازدواج سخت دلبسته و پیرو شوهرش، که دارای اعتقادات سخت مذهبی بود، شد. به هر حال سرانجام کتی به اتفاق حجت 5 تصمیم به تشکیل یک گروه برای مبارزه مسلحانه گرفتند و اسلحهای تهیه کردند و در اطراف قزوین به کوه زدند و مثل چریکها در غار زندگی میکردند. حجت در یک درگیری مسلحانه در تهران کشته شد، کتی نیز در درگیری مسلحانه با ژاندارمها که برای دستگیری او به غار حمله کردند کشته شد، علی نیز دستگیر شد و به دستور شاه به زندان افتاد، اما بعد مورد عفو قرار گرفت. شرح این ماجرا در مطبوعات در همان ایام چاپ شد. از نکات جالب اینکه علی در زندان نیز همچنان سرکشی میکرد و در همین زندان بود که با تیمسار اویسی حرفش شد و به گوش اویسی سیلیای محکم زد که جنجال آفرید. باری مرگ کتی عدل در روحیه پدر اثر گذاشت. با این همه جریان شورش دخترش در مناسباتی که او با دربار و شخص شاه داشت اثری نگذاشت و رفت و آمد او به دربار ادامه یافت.کاترین هنگام مرگ یک دختر سه ماهه بنام فاطمه داشت که سرپرستی اش به پدربزرگش پرفسور عدل واگذار شد.
یحیی عدل (زادهٔ ۱۲۸۷ در تبریز – درگذشتهٔ ۱۴ بهمن ۱۳۸۱ در تهران) جراح ایرانی بود که وی را «پدر جراحی ایران» مینامند.
یحیی عدل در سال ۱۲۸۷ در تبریز متولد شد. پدرش یوسفخان مکرمالملک مدتی نایبالایاله آذربایجان بود.محمدولی فرمانفرمائیان و حبیب نفیسی شوهر خواهران عدل و مصطفی عدل، بنیانگذار دادگستری نوین در ایران و احمدحسین عدل، وزیر کشاورزی و مؤسس دانشکده کشاورزی کرج، پسرعموهای او بودند..
******* ******* *******
منتظر خواندن خطبه عقد بودم، ذهنم به گذشته پرواز کرد. زمانی که با علی پاتریک به ملاقات جهانبانیان در زندان قصر رفتم، همون جا بود که بهمن را برای اولین بار دیدم. از نظر روحی وضع خوبی نداشتم و آن هم بر اثر حادثه ای بود که در سن شانزده سالگی برایم پیش آمد. من کاترین دختر پرفسور عدل در آن زمان دانشآموز دبيرستان ژاندارك تهران بودم، كه در يك گردش دستهجمعي علمي وقتي كه با دوستانم به كوهستان رفته بودیم، از كوه پرت شدم و سنگي به رويم غلطيد و ساعت ها بر زیر آن سنگ ماندم. بر اثر اين حادثه نخاع شوكيام پاره شد و ديگر هرگز نتوانستم حتي يك قدم بردارم و راه بروم. آشنایی با بهمن سبب شد سخت تحت تاثیر عقاید و صحبت هایش قرار گیرم. کم کم دلبسته اش شدم. در یکی از همین دیدارها بود که بهش گفتم دلبسته اش شدم. پدر بهمن از درجهداران ارتش بود و پيوسته به اطراف و اكناف كشور مأمور ميشد. از اين رو، بهمن در دوران كودكي و نوجواني مدتي را در شهرهاي مختلف ايران مانند خرم آباد، اصفهان، شهرضا، بجنورد و… گذرانيد. او در آزمون دورهي فني نيروي هوايي شركت كرد و به استخدام نيروي هوايي درآمد و براي تكميل دورهي فني مخصوص هلي كوپتر، به امريكا اعزام شد و پس از پايان آموزش و بازگشت از امريكا در گروه فني هلي كوپتر مخصوص شاه و ملكه انتخاب شد، ولی از پذيرش آن سر باز زد. اين موضوع از ديد مأموران و جاسوسان رژيم شاه، پوشيده نماند و آنان را نسبت به او حساس كرد. ازدواج او با مهوش درخشاني بدون اجازهي ارتش براي مقامات آن رژيم، دستآويزي شد تا او را تحت تعقيب قرار دهند و از ارتش اخراج كنند و به اتهام تمرد از دستورات و مقررات ارتش، به سه سال زندان محكوم سازند. مراحل بازجويي، محاكمه و محكوميت او حدود دو سالي به درازا كشيد. برخي از مقامات رژيم شاه به سبب موقعيت خانوادگي او كوشيدند كه او را به عذرخواهي كتبي وادارند تا كار به محاكمه و اخراج او از ارتش نكشد، ليكن او از انجام اين پيشنهاد خودداري كرد و از هرگونه پوزش و كرنشي سر باز زد. بهمن از روزي كه به اسلام اعتقاد قلبي پيدا كرد، راه خويش را از بستگان، نزديكان و دوستاني كه در پليديها، كژيها و نادرستيها به سر ميبردند جدا كرد و براي رهانيدن آنها از گنداب فساد و فحشا و آلودگيهاي روحي و اخلاقي، به تلاش گسترده و دامنهداري دست زد و وقتی از هدايت آن ها نااميد شد، ارتباطش را با آنها قطع کرد. عاقد خطبه را خواند و من با مردي ازدواج كردم كه خدا براي من معين كرده بود و احساس ميكنم كه تا آخر دنيا با او خواهم بود. زندگی ام با بهمن را در خانه ای در باغ پونك آغاز کردیم. اغلب با گلها و لالهها و بنفشهها و گلهاي ناز، وقت مان را ميگذراندیم و ساعاتي را نيز با هم قرآن می خواندیم. بهمن نه تنها شوهر خوبي بود بلكه او معلمي بود که مرا با روح اسلام آشتی داد. بعد از آن يك شب كه به دربار رفتم به شاه گفتم که بيايد و مسلمان شود، شاه مثل كسي كه دچار صاعقه شده باشد از شنيدن سخن من، كنترل اعصاب خود را از دست داد و چند بار عینکش را از چشمش برداشت و دوباره گذاشت و بعد گفت: اگر كسي غير از اين دختر جسور اين سخن را زده بود حكم قتل او را همبن جا امضا می كردم. چند وقت بعد باردار شدم. پزشک ها با توجه به وضعیت جسمانیم بارداری را برایم خطرناک می دانستند. پدرم وقتی فهمید در حالی که به خودش می لرزید و به من گفت: نه كتي تو نبايد حامله بشوي، براي تو حاملگي خطر دارد. اگر باردار بشوي ميميري، نه، تو نميتواني فرزند سالميبه دنيا بياوري… اما من اصرار کردم و گفتم: من بايد مادر بشوم. اگر بچه را سالم به دنيا بياورم و خودم از بين بروم خوشحال ميشوم. ميخواهم لذت مادر شدن را بچشم، ميخواهم بدون اولاد از دنيا نروم. من تصميم گرفتم اين خطر را امتحان كنم. از مرگ هراس ندارم. توكلم به خداوند است و اوست كه مرا در پناه لطف خود ميگيرد… پدرم چارهاي جز سكوت نداشت. احساسات دخترش را درك ميكرد ولي خطر مرگ را هم بالاي سر او در پرواز ميديد. من و بهمن به خدا اتکا کردیم. کودک مان در ساعت چهار و نيم بامداد دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ماه، به دنیا آمد و بهمن نام او را فاطمه گذاشت. مدتی بعد به خاطر دوری از خاندان پهلوی و با توجه به اختلافاتی که با آن ها داشتیم به خرم دره-روستایی در نزدیکی ابهر و کاشان- رفتیم و به کار کشاورزی پرداختیم. بهمن اغلب مردان اين خانوادهها را در صحرايش جمع ميكرد، در دشت وسيع اين ده گرد ميآورد و براي آنان از حقيقت اسلام سخن ميگفت. از روح مذهب حرف ميزد، ائمهي معصومين سلام الله عليهم اجمعين را به آنان معرفي مينمود و از گفتار و كردار مقدسشان سخن ميگفت. از سادگي و عمق اسلام مطالبي داشت كه روح اين مردمان با صفا را با آن مطالب آشنا ميساخت. ساواک به اقدامات ما مشکوک شده بود، ما برای دور بودن از دسترس آن ها به غار پناه بردیم. بهمن مدتی بعد از غار خارج شد و دیگر برنگشت. چند روز گذشت و نیروهای رژیم از زمین و هوا به ما حمله کردند. منابع: من و خاندان پهلوی احمد علی مسعود انصاری شگفتی خاندان پهلوی علی پاتریک پهلوی بازتاب خیزش و خروش شهید حجت کاشانی ترورهای سیاسی در تاریخ معاصر ایران، علی بیگدلی _______________________ ۱ -پسر علیرضا پهلوی که در حادثه هواپیما درگذشت. ۲ – جهانبانی ها به خاطر علاقه به شهناز دختر محمدرضاشاه به زندان افتاده بود. ۳ -پرفسور عدل یکی از مهره های نظام شاهنشاهی در زمان پهلوی دوم و دبیر حزب مردم و جراح بزرگ ۴ – حجت كاشاني پس از مدتي زيستن در ارتفاعات ياد شده در تاريخ ۳۰ فروردين ۱۳۵۴ ـ بنا بر گزارش ساواك ـ تنها و بدون همسر و فرزندان وارد كشتزار خود در خرمدره ميشود و چند تن از كارگران خود را به گلوله ميبندد كه دو تن از آنان به نامهاي غلام و عين الدوله از پاي درميآيند، يك تن زخمي ميشود و يك تن ديگر آسيبي نميبيند. به نظر ميرسد علت دست زدن او به اين عمل روي ذهنيت نسبت به كارگران بوده است كه از سوي ساواك به عنوان منبع و به نام كارگر در كنار او گماشته شده بودند. پس از به گلوله بستن چند تن از كارگران با وسيلهي نقليهاي كه علي پهلوي در اختيار او قرار ميدهد، به جانب تهران حركت ميكند. همن حجت کاشانی به سختی خود را به تهران می رساند. او در مسجدی در آریا شهر نماز صبح را می خواند و به منزل یکی از دوستانش به نام تاجدار کارمند بانک مرکزی واقع در خیابان ۱۱، پلاک ۱۶ می رود. بهمن از سرسپردگی تاجدار به ساواک اطلاعی نداشت و او را از دوستان خودش می دانست. او در دیدار با تاجدار قصد خود را از آمدن به تهران اعلام می کند و می گوید که برای کشتن شاه و علم و عدل و… آمده است و از تاجدار هم می خواهد که او را در این کار یاری کند. دقایقی بعد تاجدار به بهانه ای از منزل خارج می شود و موضوع را به بازرس شاهنشاهی و ساواک اطلاع می دهد. زمان زیادی نمی گذرد که منزل تاجدار توسط مأموران کمیته مشترک ضد خرابکاری به محاصره در می آید. آنها مسلح و آماده ورود به منزل می شوند و بهمن وقتی متوجه آنها می شود می کوشد خود را از پنجره اتاق به بیرون پرت کند اما مأموران به او امان نمی دهند و با مسلسل یوزی او را به رگبار می بندند و یک خشاب فشنگ به بدن او خالی می کنند. جسد بهمن به بیمارستان شهربانی انتقال می یابد و سپس در بهشت زهرای تهران دفن می شود. ۵ -مأموران نظامی و انتظامی ابهر و خرم دره و نیز لشکر زرهی قزوین به خیال اینکه بهمن حجت کاشانی هنوز در غار به سر می برد با تجهیزات کامل از جمله تانک برای دستگیری بهمن به سمت غار به راه افتادند و غار را در محاصره خود درآوردند. سرهنگ دوم رضایی جلوتر از همه نیروها حرکت می کرد و به وسیله بلندگو به پناه گرفتگان غار هشدار می داد که خود را تسلیم کنند. در داخل غار کسی جز کاترین و سه دختر خردسالش کس دیگری نبود. آنها با مشاهده اوضاع، خود را مسلح ساختند تا بتوانند در برابر آن همه نیروی نظامی از خود دفاع کنند.
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
بهمن حجت کاشانی
Bahman Hojat Kashany
قیام شهید بهمن حجت کاشانی و علی پهلوی (اسلامی) بر ضد رژیم شاه که اجمال آن در شماره های اول و دوم فصلنامه برای تاریخ پژوهان و دیگر خوانندگان اندیشمند آورده شد، یکی از روایت های غریب تاریخ دوران اخیر کشور ما است که به هر دلیلی مانند صدها روایت دیگر در آتش جفاکاری تاریخ نگاران، خاکستر شده و مورد پژوهش قرار نگرفته است.
کوشش ما برای پیدا کردن علی اسلامی پهلوی) که سالیان درازی با شهید حجت کاشانی رمز و رازی داشته، هنوز به جایی نرسیده است، لیکن دستیابی به یادداشت های او درباره ی بهمن حجت کاشانی و آشنایی با برخی از بستگان و عزیزان آن شهید، طلیعه ی امیدی است که ما را به تکاپوی هر چه بیشتر برای آگاهی از سرگذشت آن شهید و یارانش وا می دارد.
ما توانستیم پس از گذشت سی سال از شهادت بهمن حجت کاشانی به گوشه هایی از جانبازی و فداکاری او پی ببریم و نسبت به روحیه، ایده و اندیشه ی او آشنایی پیدا کنیم و در پی آشنایی با برخی از اعضای خانواده ی بهمن حجت کاشانی به نکات ارزنده و برجسته ای دست یافتیم.
یادداشت های علی اسلامی پیرامون زندگی آن شهید را به دست آوردیم که در این شماره به نظر خوانندگان می رسد و نیز به گوشه هایی از زندگی پر فراز و نشیب او آگاهی پیدا کردیم. دستخط تاریخی او و همسرش کاترین عدل که صلابت، قاطعیت، ایمان و اخلاص آن دو را به نمایش می گذارد، برای ما از ارزش والایی برخوردار است.
شناسایی محل زندگی او در خرم دره و بازدید غاری که در آن سنگر گرفته بود، مسجدی که با دست خود در آن محل بنا کرده بود (که هنوز پابرجاست) از دیگر دستاوردهای ما به شمار می آید و... یکی از کسانی که در درون غار در پی رگبار گلوله و نارنجک ارتش شاه از ناحیه ی چشم آسیب دید، دختر شش ساله ی او «معصومه» بوده است که هنوز هم پس از سه بار عمل جراحی بهبودی کامل نیافته و با درد و رنج توان فرسایی همراه است و ما به اشتباه نام او را «فاطمه» نوشته بودیم که از این بابت از خانواده ی آن شهید و نیز از خوانندگان فصلنامه پوزش می خواهیم.زندگی نامه ی شهید حجت کاشانی[4]
بهمن در ساعت 9 بامداد روز دوشنبه 26/6/1323 ه . ش مصادف با 28 رمضان 1365 دیده به جهان گشود. جد اعلای او، حاج ملا عبدالله کاشی از عالمان عارف و با فضیلت بود که کراماتی درباره ی او روایت شده است. یکی از فرزندان آن مرحوم حاج شیخ حسن حجت کاشانی (جد بهمن) می باشد که از روحانیان بوده است. در دوران توطئه ی اسلام زدایی رژیم رضاخان، همراه برادرش مرحوم حاج شیخ حسین کاشانی که از مجتهدین مشهد بود به مخالفت با کشف حجاب برخاست و به رنج ها و ناگواری هایی دچار گردید.
پدر بهمن از درجه داران ارتش بود و پیوسته به اطراف و اکناف کشور مأمور می شد. از این رو، بهمن در دوران کودکی و نوجوانی مدتی را در شهرهای مختلف ایران مانند خرم آباد، اصفهان، شهرضا، بجنورد و... گذرانید. او در آزمون دوره ی فنی نیروی هوایی شرکت کرد و به استخدام نیروی هوایی درآمد و برای تکمیل دوره ی فنی مخصوص هلی کوپتر، به امریکا اعزام شد و پس از پایان آموزش و بازگشت از امریکا در گروه فنی هلی کوپتر مخصوص شاه و ملکه انتخاب شد، لیکن از پذیرش آن سر باز زد.
این موضع از دید مأموران و جاسوسان رژیم شاه، پوشیده نماند و آنان را نسبت به او حساس کرد. ازدواج او با خانمی به نام مهوش درخشانی بدون اجازه ی ارتش برای مقامات آن رژیم، دست آویزی شد تا او را تحت تعقیب قرار دهند و از ارتش اخراج کنند و به اتهام تمرد از دستورات و مقررات ارتش، به سه سال زندان محکوم سازند. مراحل بازجویی، محاکمه و محکومیت او حدود دو سالی به درازا کشید. برخی از مقامات رژیم شاه به سبب موقعیت خانوادگی او کوشیدند که او را به عذرخواهی کتبی وادارند تا کار به محاکمه و اخراج او از ارتش نکشد، لیکن او از انجام این پیشنهاد خودداری کرد و از هرگونه پوزش و کرنشی سر باز زد.
بهمن دوران محکومیت را در زندان پایگاه وحدتی همدان، زندان قصر تهران و زندان بابل گذرانید. در مدتی که در زندان قصر به سر می برد، مدتی با خسرو جهانبانی (داماد شاه) که به جرم اعتیاد به هرویین در زندان به سر می برد، هم سلول بود و به همین مناسبت با علی پهلوی و کاترین عدل (دختر پروفسور عدل) که به ملاقات جهانبانی می آمدند، آشنا شد و توانست آن دو را تحت تأثیر اندیشه های دینی خود قرار دهد و در آنان تحول پدید آورد او پس از آزادی از زندان با کاترین عدل که سخت به او دل بسته بود، ازدواج کرد.[5]
تاریخ گرایش شدید و شگفت انگیز بهمن به اسلام و پایبندی او به احکام اسلامی ، به درستی روشن نیست که آیا پیش از دوران زندان بوده و یا اینکه در زندان دگرگونی ویژه ای در او پدید آمده است؟ کاوش و کوشش ما در این زمینه هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیده است، لیکن پایبندی و باورمندی عمیق و ریشه ای به اسلام را در دورانی از زندگی بهمن به ویژه در واپسین سال های عمر او به خوبی می توان دید. بهمن از روزی که به اسلام اعتقاد قلبی پیدا کرد، راه خویش را از بستگان، نزدیکان و دوستانی که در پلیدی ها، کژی ها و نادرستی ها به سر می بردند جدا کرد و برای رهانیدن آنها از گنداب فساد و فحشا و آلودگی های روحی و اخلاقی، به تلاش گسترده و دامنه داری دست زد و آنگاه که از اصلاح و هدایت آنها ناامید شد، هر گونه ارتباطی را با آنان قطع کرد و از آنان دوری گزید. او در پی خودسازی، به محیط سازی دست زد و کوشش کرد که جامعه را از پستی ها و پلیدی ها، زشتی ها و نادرستی ها نجات دهد و به سوی سعادت و رستگاری و زندگی انسانی بکشاند. لیکن به طور عینی دریافت تا روزی که زورمداران مسخ شده و فاسد، بر کشور سلطه دارند و بی بند و باری و نابکاری را در میان جامعه رواج می دهند، چگونه می توان به اصلاح جامعه امیدوار بود؟ از این رو، برآن شد که برای نجات ایران و جامعه ی ایرانی از سقوط و تباهی، به قیام مسلحانه دست بزند و رژیم شاه و دربار متعفن را از میان ببرد و رسالت خویش را در راه دفاع از اسلام و احکام قرآن به انجام رساند.¿ کاترین عدل و زایمان معجزه آسا
کاترین عدل که از نورچشمی های دربار به شمار می آمد و دوران نوجوانی را در عیش و نوش و سرمستی گذرانده بود، با تأثیرپذیری از اندیشه های والای شهید حجت کاشانی، دگرگونی روحی و درونی چشمگیری یافت و توانست از بیراهه پویی برهد و سر در راه اسلام بگذارد و همراه بهمن در راه مبارزه با مفاسد اجتماعی بکوشد. در نامه ای که به مادر بهمن نوشته، آمده است:
... مامان عزیزم! چه بگویم که بهمن به شما نگفته باشد. از دست من فقط برای شما دعا برمی آید. ولیکن مامان عزیزم خداوند بزرگ تر از آن است که انسان ها آیاتش را سرسری بگیرند. مامان عزیزم قرآن را بخوانید و از او بخواهید که شما را هدایت کند... فقط او می تواند شما را از بدی نجات دهد و از آتش جهنم. فقط اوست که مهربانیش شما را سیر خواهد کرد و فقط اوست که شما را بی نیاز خواهد کرد... طبق دستور خداوند از محیط فاسد، خودتان را به در آرید... او دعای بندگانش را اجابت می کند...
کاترین به رغم اینکه به سبب سقوط از کوه آسیب شدیدی دیده و فلج نخاعی شده بود، برای مادر شدن دست به دعا برداشت و از خدا خواست به او فرزندی عنایت کند، شاید به درگاه خدا نالید که «رب لاتذرنی فردا و انت خیر الوارثین».[13] دیری نپایید که باردار شد پزشکان متخصص این بارداری را خطرناک می دانستند و تنها راه چاره را در این می دیدند که جنین را با دستگاه مکنده از رحم خارج کنند؛ زیرا نامبرده از سینه به پایین فلج بود، از این رو، زایمان طبیعی امکان نداشت. عمل جراحی و سزارین نیز روی قسمتی از بدن که تحرک ندارد و از کار افتاده است امکان پذیر نبود. لیکن بهمن و کاترین با توکل به خداوند و ایمان والای خود رخصت ندادند که با دستگاه مکنده جنین را از میان ببرند. بهمن اعلام کرد من اجازه نمی دهم فرزندی را که خداوند به من کرامت کرده است، به دست بشر از بین برود. کاترین اظهار داشت:
... من به لطف و عنایت خداوند بیش از علم پزشکی اعتقاد دارم و حالا که او عشقی به من داد و مردی را مأمور کرده است تا همسری من را به عهده بگیرد، خودش نیز حافظ و پشتیبان کودکم خواهد بود و موجبات تولد او را فراهم خواهد کرد. قدرت خداوند از قدرت علم بیشتر است...
سرانجام در تاریخ دهم اردیبهشت 1351 اعجاز کم نظیر خدایی به وقوع پیوست و در برابر چشمان حیرت زده ی پزشکانی که در اتاق زایمان، بر بالین کاترین حلقه زده و هیچ کاری از آنان ساخته نبود، فرزند کاترین و بهمن به طور طبیعی قدم به عرصه ی وجود گذاشت و جهان پزشکی را دچار حیرت و شگفتی ساخت. خبر این زایمان استثنایی و باور نکردنی در میان روزنامه های ایران و جهان بازتاب گسترده ای داشت و حتی بسیاری از حق ناشناسان و گمشدگان در وادی غفلت و جهالت را به خود آورد و به قدرت و عظمت ماورای درک و دریافت بشر، باورمند ساخت.
ده نفر پزشک متخصص بیست و چهار ساعت با تمام مشکلات دست به گریبان بوده اند و می کوشیدند این مادر استثنایی، نوزاد خود را صحیح و سالم به دنیا آورند.
اسامی و تخصص پزشکان از این قرار است :
دکتر فرهاد عدل و دکتر پیرنظر و دکتر ثابتی و دکتر رزم آرا متخصص بیماری های زنان و زایمان، دکتر شایگان طبیب اطفال، دکتر کسایی متخصص بیهوشی، دکتر اصلانی جراح عمومی، دکتر جهانشاهی متخصص جراحی اعصاب، خانم شریفی مامای کشیک و پروفسور عدل پدر کتی که سمت استادی بر همه ی دکتر ها داشت، شخصا ریاست تیم پزشکی را بر عهده گرفته و در حالی که لباس عمل پوشیده بود، اختیار کار را به دست دکتر فرهاد عدل و یارانش داده بود. کتی درد می کشید، ولی نه مثل درد سایر زنان حامله، بلکه درد انقباض رحم که خاص او بود.
هرگز هیچ مادری برای به دنیا آوردن فرزندش چنین زجری نکشیده است، عوارضی که یکی بعد از دیگری بروز می کرد، گرفتگی بینی، سرخ شدن پوست صورت، باز شدن مردمک چشم ها و بالاخره بالا رفتن فشار خون، همان خطری که دکتر ها هم از آن وحشت داشتند. هرنوع بالا رفتن فشار خون بیش از سیزده در زن حامله ممکن است باعث جدا شدن جفت از رحم بشود و بچه در ظرف چند ثانیه در خونابه ی رحم خفه بشود. فشار خون کتی تا چهارده بالا رفت و هر لحظه چشمان پزشکان به عقربه ی فشار سنج خیره تر شد و غمشان می گرفت که پس از آن همه تلاش، طفل در آخرین مرحله ی زایمان خفه شود. کنترل فشار خون نیز مشکل بود و بالاخره برای جلوگیری از جدا شدن جفت از بچه ، آخرین مخاطره ی پزشکی در سر راه کتی قرار گرفت و دکتر فرهاد عدل با اجازه از پروفسور عدل، دستور سنتو سینون داد و این کار یک ریسک مخاطره آمیز است که هم دواست هم سم. هم راه نجات است و هم امکان مرگ دارد این یک اجازه ی ساده از یک پدر نبود. پروفسور گرفته و ناراحت و عصبی، انگار که حکم قتل دخترش را صادر می کند به دکترها گفت:
«هرچه می خواهید بکنید. ان شاء الله این خطر رفع می شود.» این اعتراف از زبان یک پزشک مشهور و این هیجان بزرگ در میان یک تیم ده نفری از بهترین متخصصان علم طب، بار دیگر این حقیقت را ثابت کرد که در بسیاری از لحظات، چشم امید پزشکان نیز به سوی آسمان و متوجه قدرت لا یزال پروردگار است که بیش از هر دوا و درمانی می تواند حافظ و حامی بندگان خود باشد و شب یکشنبه ی گذشته ، مرگ و حیات کتی عدل و نوزادش در گرو لطف خدا بود و تلاش های تیم پزشکی رشته موی باریکی بود که بدون عنایت پروردگار کاری از دستش ساخته نبود. عجیب آنکه در میان این دلهره و هراس ها خود کتی آرام بود و دائما می گفت:
«نترسید، من و طفلم زنده می مانیم.» و هرگاه که درد به او فشار می آورد، نگاه محبت آمیز شوهر و کلمات آرام بخش او، کتی را آرام می کرد. حوالی ساعت ده بعد از ظهر، یک لحظه ی بحرانی پیش آمد و فشار خون کتی ناگهان از مرز 14 گذشت. رنگ از روی همه پرید و ناقوس خطر در اتاق شماره ی 224 به صدا درآمد. پزشکان کار را تمام شده می دانستند. جان مادر و طفل هر دو در آستانه ی خطر بود. پروفسور بار دیگر به سراغ شوهر کتی رفت و از او خواست با استمداد از رابطه ی عاطفی که با کتی دارد، روحیه ی دخترش را قوی نگهدارد و با کلمات و عبارات خاص، گرمی ایمان و جرأت استقامت را در دلش زنده کند. شوهر کتی مردی مؤمن و معتقد است، شروع به خواندن آیاتی از کلام الله مجید کرد و سپس قطعه نانی را در دهان کتی گذاشت و گفت: این برکت الهی را بخور، به تو قوت می بخشد.
همین اقدام یک معجزه بود، زیرا لحظه ای بعد کیسه ی آب رحم پاره شد و مقدمات تولد آغاز گردید. رحم با فشارهای پیاپی، بچه را غلتاند و پزشکان که بارقه ی امیدی یافته بودند، با کمک ماساژ، سر بچه را به سوی دهانه ی رحم چرخاندند.
با وجود سر درد شدیدی که زائو را به عذاب آورده بود و با وجود نوسانات فشار خون، دهانه ی رحم کم کم باز شد. سه ساعت تمام طول کشید تا این صحنه ی پراضطراب به پیروزی انجامید و در ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب دهانه ی رحم به قسمی باز شد که سر بچه بیرون آمد و پزشکان با سرعت و دستپاچگی به کمک فورسپس نوزاد را بیرون کشیدند... و جنگ مرگ و زندگی با پیروزی به پایان رسید، کتی و نوزادش شامل لطف پروردگار شدند و ستاره خاموش نشد و کتی صدای گریه ی نوزادش را در عالم بیهوشی و هشیاری شنید و لبخندی زد و گفت: شکر خدا...
نوزاد دختری بود که دو کیلو و هشتصد گرم وزن داشت و از صحت و سلامت کامل برخوردار بود.
اما این پایان مشکلات کاترین نیست. او از خطر رهید، ولی تازه اول زحمت و کوشش و تلاش است. با وجود نقصی که دارد، می خواهد فاطمه را شخصا شیر بدهد، او را با دست خود حمام و قنداق کند و برای او یک مادر واقعی باشد و یک ساعت هم او را به دست لَلِه و دایه نسپارد. زیرا معتقد است یک مادر خوب مسلما باید اولادش را شخصا بزرگ کند و طعم و لذت زندگی و مادری را به فرزند خود بچشاند.
فردای روز زایمان برای مصاحبه به ملاقات کتی رفتم، حالش خوب بود و چهره ا ی گلگون و شاداب داشت. خوشحال و خندان و پیروز به نظر می آمد، اما حاضر به مصاحبه نبود. می گفت:
من اهل تبلیغات نیستم. من به جامعه تعلق ندارم زیرا سال هاست که گوشه نشینی پیشه کرده ام و مایل نیستم عکس و شرح حالم در مجله چاپ بشود. حادثه ی زایمان من صحنه ای و نمایشی از قدرت الهی بود و اگر سایه اش بر سر من و طفلم نبود حالا هیچ کدام از ما دو نفر زنده نبودیم.
روز بعد که به دیدارش رفتم از تخت خواب پایین آمده و سوار چرخش شده بود و داشت به طرف اتاق نوزادان می رفت. پرستار می خواست طرز شست و شوی بچه را به او یاد بدهد و کتی چه کنجکاو به دست های پرستار نگاه می کرد. همان روز گفتگوی کوتاهی با او داشتم.
به شوخی گفتم باید خیلی به سر بشریت منت بگذاری که با این همه زجر و عذاب و خطر، حاضر به مادر شدن شدی و طفلی را به دنیا آوردی؟
خنده ای کرد و گفت: من فقط می خواستم وظیفه ی مادریم را انجام بدهم، حالا به هر بهایی که شده فرق نمی کرد. زندگی آنقدرها هم باارزش نیست.
راستی کاترین چه آرزوهایی برای دخترت داری؟
گفت: دلم می خواهد مثل یک زن مسلمان بزرگ بشود و به خدا و رسول و ائمه ی اطهار معتقد باشد. همان طور که خداوند فرموده وظیفه ی یک زن در وهله ی اول انجام وظیفه ی مادری و بچه داری است و اطاعت از شوهر. من نمی خواهم دخترم تحصیلات عالی کند و خانم دکتر و یا مهندس بشود. آرزو دارم او مثل زنان مسلمان قدیم، پرورش پیدا کند و آدم خوبی بشود. از آن زن هایی که در این عصر و زمانه پیدا نمی شوند و وجود ندارند.[14]هدایا
اولین هدیه را سرکار علیه خانم فریده دیبا برای کاترین فرستاده بودند و آن یک سجاده و جانماز بود. شوهر کاترین مرد متدینی است و کاترین نمازش ترک نمی شود. او همان طور که نشسته است وضو می گیرد و نماز می خواند. زنی بسیار مذهبی و معتقد به فرایض دینی است...[15]
روزنامه ی اطلاعات نیز زیر عنوان «یک زایمان فوق العاده و استثنایی در تهران»، گزارش داد:
... سپیده دم دیروز کاترین عدل دختر پروفسور عدل که در اثر حادثه ای از چند سال قبل قسمتی از بدنش فلج شده است، در بیمارستان آبان دختری به دنیا آورد که نام او را فاطمه گذاشتند... از لحظه ای که کاترین باردار شد، یک نوع نگرانی و اضطراب در خانواده پیدا شد، زیرا زایمان با بیماری و وضع وی خطرناک به نظر می رسید... چون خطرات بی شماری بیمار را تهدید می کرد...
دکتر فرهاد عدل می گوید: این مشکل ترین بیمار من بود... تجویز برخی از داروهای لازم برای بیمار مجاز نبود و برخی دیگر از داروها تأثیر نداشت. در لحظات حساس درد و رنج شدید که از دست من کاری برنمی آمد. نگاه محبت آمیز و کلمات آرام شوهرش تنها مسکن مؤثر به شمار می رفت. من در لحظاتی که احساس عجز می کردم وی را به کمک می طلبیدم.
دکتر فرهاد عدل می گوید: یک بار که دیگر امیدی باقی نمانده بود و من مأیوس شده بودم، شوهر بیمار که دارای ایمان شگفت انگیزی به خدا و ماوراء الطبیعه است، قدری نان به ما داد و گفت این برکت الهی را بخورید، من و بیمار بی اختیار از آن خوردیم، از آن لحظه به بعد بارقه ی امید درخشیدن گرفت...[16]روایت علی اسلامی (پهلوی) از بهمن حجت کاشانی و انگیزه های قیام او
جا دارد که دنباله ی جریان پرماجرای شهید حجت کاشانی را از نوشته ی یار و همراه او علی اسلامی (پهلوی) بخوانیم که تا واپسین لحظه های زندگی با او بوده و از زندگی پرافتخار و شگفت انگیز او آگاهی و اطلاع گسترده ای دارد. این نوشته ی تاریخی از طریق خواهر شهید بهمن حجت کاشانی به دست ما رسیده است.
از علی اسلامی و همچنین خانم معصومه حجت کاشانی فرزند شهید بهمن حجت کاشانی که یکی از بازماندگان آن رخداد تاریخی هستند و یک چشم خود را نیز در این قیام از دست دادند و همچنین خواهر محترمه ی بهمن حجت کاشانی به خاطر اعتمادی که به فصلنامه نموده اند، سپاسگزاریم. قابل ذکر است که نوشته ی علی اسلامی بدون دخل و تصرف و فقط با مختصری ویرایش ادبی جهت گویایی مطلب منتشر می شود.مقدمه
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
نوشته ی حاضر حاوی خاطره ای است که از عقل تا به عشق آغاز یافته و به انجام می رسد. آری شروعش عقل است و پایانش عشق. ...
باری این خاطرات، افسانه ی پرفسونی است از داستان عشقی، دینی و اسلامی بهمن حجت کاشانی با کاترین عدل که هر دو از دوستان نزدیک من بودند.
از خوانندگان گران قدر استدعا دارم که هرگاه به نظرشان قصوری (که بسیار است) ملاحظه نمودند برای افزایش بصارت نگارنده، متذکر گردند که تا نویسنده را عیب نگیرند، نوشته اش اوج نگیرد و کمال نپذیرد.
این نامه ی مختصری است که از عرضه ی آن به بازار اربابان ادب شرمینم و آرزومندم که مرا به هنر خویش، بیش نگرند و خطاهایم را بنمایند و این همه کاهش را به تلألؤ فضایل خویش ببخشایند و در خاتمه، آرزوی تبلور ، ادب و شرف و انسانیت را در نظر نویسندگان شیرین کار و فاضلان بیدار، از حق جل و علا مسئلت دارد.آشنایی من با بهمن حجت کاشانی
زندان قصر دو قسمت چشمگیر داشت که یکی خاص نظامیان بود و قسمت دیگر مخصوص غیر نظامیان.
من به همراه دوستانم که عبارت بودند از:
کاترین عدل، بیژن، کامی، حسین و مینا پناهی در بخش دیگر زندان که همه نظامی بودند به دیدار خسرو جهانبانی می رویم.
خسرو در خدمت نظام، پایبند عشقی نامطلوب می شود ناگزیر سر از زندان در می آورد. این عشق نافرجام، عشق شهناز دختر شاه معدوم[18] بود، و چون بی اجازه ی نیروی ارتش و خودسرانه، اقدام به ازدواج می کند به زندان قصر گرفتار می آید.
هم سلولی خسرو جوانی است به نام بهمن که در نیروی هوایی خدمت می کرد. بهمن هم چون بدون اجازه ی آن سازمان ازدواج کرده بود به همین مناسبت در زندان قصر زندانی شد.
خسرو و بهمن هم سلول بودند و گاهی خسرو که جوانی دل به نشاط بود از حزن پیوسته ی بهمن دلتنگ می نمود اما در این غمخانه، دلش به دیدار دوستان در روزهای ملاقات خوش می شد. در این دیدارها بود که کاترین با بهمن آشنا می شود و زندگانی پرماجرایی برایشان به وجود می آید که برگی بر کتاب تراژدی عالم می افزاید.شخصیت بهمن
بهمن جوانی است خوش قد و بالا با چهره ای مردانه و ریشی انبوه با ابروانی پیوسته، نسبتا قوی. نگاه های عمیق و حزن آلود بهمن، با آن نفوذ به نامحرمانه ترین پرده های قلب کاترین رسوخ می کند و آتش عشق را در جان او که در حادثه ی زندگی به خاکستر می مانست، شعله ور می سازد.
نگاه های ممتد و مات کاترین در دل و جان بهمن غوغا می کند و چشمه ی چشم، خون دلش را به دامان جان می ریزد. بهمن به راستی به او عشق می ورزد. اما آتش این شوق را در زیر حجاب خاکستر عشقی فراموش شده، مخفی می کند.
بهمن دارای احساسی پاک و بی شائبه بود. در خانواده ای مسلمان به دنیا آمده، دیانت را جزو جوهر خویش می دانست.
زندگی را با کار آغاز کرده بود، سختی کشیده و رنج دیده بود. زندگی سخت را دوست می داشت و گذران بی جزر و مد را نمی پسندید. وقتی زندانی شد میله های سیاه زندان را به رنگ صورتی روشن مبدل ساخت تا دل محزون زندانیان، با دیدن این رنگ، شاد و کمی به نشاط آید. می گفت رنگ سفید برایش بی تفاوت است، رنگ سیاه را نشان خشم و خشونت و اندوه جانکاه می دانست. به رنگ آبی میل می ورزید و دیدار این رنگ به او آرامش می داد.
او جوانی با وقار بود. متانتش بیننده را جذب می کرد. آهسته و شیرین سخن می گفت و حق هر کلمه در بیانش ادا می شد. او یک مسلمان قوی دین با ایمان و انصاف بود. از ظالمان متنفر و در هر مرحله جانب مظلوم را می گرفت و از حق مظلوم دفاع می کرد.
دنبال شناخت اسلام بود و می گفت این دین کامل الهی را باید به حقیقت بشناسد و به آن عمل کند. می گفت بایست طبق قرآن کریم تا آنجا که ظرفیت وجود دارد، عمل کرد.آغازها و انجام ها
کاترین یک بعد از ظهر گرم تابستان، به دیدن بهمن و خسرو می رود. در این فرصت بود که کاترین عشق خود را به بهمن آشکار می سازد. آرام به او می نگرد و به دامان دل می گزید در حالی که به بهمن می نگرد می گوید راستی هوا خیلی گرم است و آفتاب خیلی بی شرمانه می تابد. مثل اینکه به گرمی عشق ما حسد می برد. بهمن این طنز عاشقانه را عارفانه پاسخ می گوید؛ که این کاری ندارد از خدا می خواهیم ابری بیاید و هوا را خنک کند. چند دقیقه بعد همه با تعجب شاهد پاره ابری می شوند که چهره ی عروس خورشید را به پرده ی سفید خود می پوشاند، چنانکه از شدت گرما می کاهد.
این مطلب کوچک انبساط می آفریند و رفقا را برای چند لحظه به نشاط می آورد.یکی دو نکته از بهمن
او تعریف می نمود که در درون خود شیطان را لمس می کرده است. یک روز به شیطان ملموس خود می گوید برود و گم شود و او را رها کند و با تعجب حس می کند که شیطان عقب عقب می رود و دیگر به سراغ او نمی آید. مطلب دیگر این بود که یک روز مادرش او را به بازار می برد تا چیزی بخرند، خانه آشفته و ریخته و پاشیده بود و میهمان هم داشتند. اما یادش نبوده که میهمان دارند. مادر در حین خرید یک مرتبه یادش می آید که میهمان دارد. با عجله به خانه بر می گردند اما با تعجب می بیند که در خانه هیچ کس نیست و اتاق تمیز و منظم است و قرآن در آن میانه باز است و سوره ی مبارکه ی عنکبوت به نظر می آید.خسرو جهانبانی
او از هفت سالگی در امریکا بود. موقعی به ایران می آید که "هیپیسم" بازار گرمی داشت. خسرو به مذهب اتکایی نداشت ولی معتقد به بی نهایت بود و قدرت نفوذ بی نهایت را در بشر مسلم می دانست. من و دوستان دیگر خسرو مدتی هیپی وار می گذراندیم تا دست سرنوشت ما را به کدام سو می کشاند. خسرو برای خودش عرفانی داشت. به همین جهت برای دوستانش سرخطی بود. او از کتابی به نام "تااوتکین"[19] نوشته ی "لادشو" نیروی خلقی و اعتقادی می گرفت و سخت از این نوشته ی چینی پیروی می کرد.
این یاران مجتمع همراه با خسرو و من دور هم گرد آمدیم، می گردیدیم، تفریح می کردیم، حرف می زدیم، خوب زندگی می کردیم و شادکامی می ورزیدیم. از فلسفه ای برخوردار بودیم که ابراز خشنودی می کردیم.
اما از آنجا که روزگار در کام هیچ کس همیشه شهد را باقی نمی گذارد، سرانجام زهر ناکامی به جام می ریزد و فتنه ها بر می انگیزد تا خون ها بریزد.
پیوند اجتماع این دوستان یکدل دیری نمی پاید که گسیخته می گردد و کاخ نشاطشان فرو می ریزد.
با آمدن بهمن در جمع ما بساط به ظاهر انبساطی ما برچیده می شود. بهمن طومار عقایدمان را محترمانه در هم می پیچد و فلسفه ی هیپی وارمان را به تمسخر می گیرد.
ما نمی فهمیدیم او چه می گوید و چه می کند و با ما چرا به ستیز و طنز رفتار می کند. به همه ی ما بر خورد و ناراحت شدیم، اما به روی خود نیاوردیم.
بعد رفته رفته که بهمن دیوار برنامه ی کار و بار ما را فرو ریخت دیوار دیگری برای ما ساخت و افق ما را به کلی دگرگون نمود.
او مسلمانی غیر متعصب و به راستی جوانی دینی بود. آنچه با ما صحبت و همنشینی می کرد، سخن از لفظ اسلام به زبان نمی آورد، از اصولی در دین سخن می گفت و حقایقی را بازگو می کرد که بعدها فهمیدیم آنچه به تبیین آن می پرداخته، [طابق] النعل بالنعل اسلام بوده است. او بر ما جوان هایی که اصلا بویی از اسلام و دیانت نبرده بودیم خیلی ماهرانه وارد شد و همگی را غیر ارادی به سوی افق باز انسانیت و اسلامیت پیش برد.
بهمن فلسفه ی زندگی ما را دگرگون نمود و آن اتصالی را که یاران با هم داشتند به انفصال کشانید و بر بنیان عقاید ما مهر تسخیر زد.
این گفت و شنودها با بهمن در زندان قصر گذشت. زیرا کمی بعد بهمن را از قصر به بابل در زندانی فلاکت بار انتقال دادند تا از دسترس کاترین دور بماند و نتواند با او به صحبت و راز و نیاز بنشیند.
این دستوری بود که عدل[20] پدر کاترین داده بود و عملی شد.
کاترین که بهمن را گران به دست آورده بود، نمی خواست به ارزانی از دست بدهد. به واقع مشکل می نمود این عشقی که او را به اوج رویای رنگین می کشاند و سراپایش را در شعله ی درد می نشاند، از او بگیرند.
دستی را نمی شناخت که این دو را از هم جدا کند و میان دو جسم و یک روح فاصله ایجاد کند.
روح کاترین با روح بهمن خیلی نزاع کردند. نیروی این سیاره های نوری شکل، در گریزگاه های عشق خیلی گلاویز شدند. باید قبول کرد که سرانجام روح بهمن فائق آمد و محیط بر روح معشوقه شد و او را در چنگ آورد. کاترین دیگر در خود نبود.
با اینکه کاترین می دانست که دیگر بهمن در زندان قصر نیست. گه گاه به زیر پنجره ی زندان به آیین قدیم (به اصطلاح) می رفت و روح بهمن را حس می کرد. در آنجا به دیدارش شتافته، او را به سوی خویش می خواند. گویی کاترین صدای خوش آهنگ معشوق را می شنید. آری کاترین در آنجا از خود تهی شده بود. چه به نظرش می آمد؟ گاه قلبش فشرده می شد. به خوبی صدای او را در فضا با آن همه شور و نوا با گوش جان می شنید که می گفت: کاترین تو باید به بی نهایت بیندیشی، خدا را در زمین و زمان در مکان و لامکان ببینی، هرچه می خواهی از او بخواهی که او سمیع و بصیر است، علیم و خبیر، حی و سبحان، و [علی] کل شیء قدیر است. یکباره به خودش می آمد، می فهمید بهمن نیست. اما باز باور نمی کرد. پنجه های مردانه ی او را که بر خم میله های زندان حلقه شده بود، می دید. آن دست ها که روزی بر گرد سرش به نوازش خواهد نشست. آن دست ها که لحظه ها تار زلفش را به هم گره خواهد بست. آن دست ها که به گاه پیمان به هم خواهد پیوست، آن دست ها که عهد بسته را هرگز نخواهد شکست، آن دست ها را بر پنجره می دید. چون به خود می آمد و درمی یافت که یار رفته، امیدش رفته، اندوهش شکفته می شد.
زهر جانکاه فراق به تن و جانش نیش می زد. شاید کاترین نمی دانست که بهمن به زندان بابل رفته است. در هر حال برای او بعد مکان معنی نداشت. هر وقت می خواست به بال نغمه ی آن نگاه ها می نشست و به آشیان بهمن سفر می کرد. برای عاشق زمان و مکان معنی ندارد.
عاشق و معشوقه چون در یک تنند، تار و پود عشق با هم در تنند. باری کاترین در زندان تن با شعله ی عشق بهمن می سوخت و می ساخت. گویی این شعر وصف حال پریشان اوست.
شمع غم بودم که در شب های حرمان سوختم بی تو در زندان تن آتش به دامان سوختم
سوختم در آتش غم اشک هم کاری نکرد در میان آب و آتش هر دو یکسان سوختم
اما زندان بابل به بهمن خیلی سخت گذشت. در اینجا زندانیان در آستانه ی مرگ بودند و صدای دردآور این بینوایان اسیر و این زندانیان فقیر که نقل محفلشان دانه های زنجیر بود، بیش از هر چیز بهمن را زجر می داد. این بود که کمر همت بر میان بست و شروع کرد به دادستانی در این خارستان. خار درد هر اسیری را با سرانگشت مهر و محبت می چید. به واقع، مرهم رسان مرحمت زخم های خسته دلان بود. در بر هر بیمار اسیری می نشست و به درمان آن دلتنگ کمر همت می بست. شب ها کم می خوابید و تا دیرگاه بیدار می بود و مداوای مرضای درمانده ی زندان را به عهده می گرفت.
زندانیان از محبت های بی شائبه ی بهمن در تعجب بوده و دعایش می کردند. حتی آوازه ی مهر و صفای او به گوش رئیس زندان رسیده بود و از همکاریش صمیمانه سپاسگزاری می نمود، اسیران می گفتند او فرشته ی رحمت است که در ظلمت سرای عمرشان نزول اجلال کرده است.
او را محترم می شمردند و به او مهر می ورزیدند.
گاهی میان رئیس زندان و زندانیان و این فلاکت زدگان میانجی می شد و باعث می شد که متصدیان امور زندان با آنان به ملاطفت رفتار کنند.
محیط زندان با آنکه بزرگ بود ولی بی شباهت به دخمه های تاریک نبود. روزهای سنگین گذر چراغ های کم نور و زرد رنگی در گذرگاه مصائب، هدایت می نمودند. این نور زرد زجر دهنده با روشنی روزنه ی روز گلاویز می شد و از این میان آیینه ی قلب زندانیان به غبار غمی جانکاه مکدر می گردید. هرکس در گوشه ی غمی که فراموش عالمی بود، روزگار می گذاشت. نه دست نوازشگری که به نوازش شان کشاند و نه نگاه مهر یاری که به دامان آرامشان نشاند، همه تشنه ی محبت بودند. دیدگانشان منتظر و نگران دنبال آرزوی گمشده ای می گشتند که در عین نا امیدی امیدشان دهد. یا به رویای خلاص نویدشان دهد. بهمن که به زندان آمد به تن مرده جان آمد. بالای با صلابت او، چهره ی پر انبساط و نگاه نشاط آور آفرینش، اسیران را زنده کرد. این زندانی عاشق که به اسلام و انسانیت عشق می ورزید. در عین فرمانبرداری خدا، ناخدای کشتی محبت و صفا بود.
در همان اوان ورودش به زندان طیفی از مغناطیس مهربانی به وجود آورد که جملگی زندانیان از مهر و وفایش احساس غرور نمودند.
او با دل پرخون، لبش خندان بود. در موج این تبسم ها طوفان دریای درون را می نمود. چنانکه زندانیان به هم می گفتند: خدایا! چه بندگان مهربانی داری که انسان فرشته سیرتند و فرشته ی انسان صورت. اغلب اوقات، بهمن غرش جان روحی بود. روحی که در جهنم سختی ها می سوخت و جانی که همچون شمع مرده می افروخت.نامه های کاترین
گاه دل بهمن به نامه ای از سوی کاترین شاد می شد در هر حرف و نقطه خط محبوب با یاد خط و خالش مشام جان را خوشبو می ساخت و چون دری به سوی معشوقه ی خود باز نمی یافت، نقش او را در درون خویش می جست.
آری هر خط و نقطه ی نامه را به یاد خط و خال دلبند بارها می نگریست و به دامان دل می گریست و به تماشای آن می نشست.
دو مطلب، یکی نامه در زندان بابل، درد بهمن را تا حدودی درمان می کرد و وقتی روز و شب هجران خیلی بر دوش دلش سنگینی می نمود با پاسخ هر نامه به کاترین از این سنگینی می کاست و دیگر که مهم است، این بود که او با روح اسلام آشنایی بهتری یافت و به قدر خودش به عمق اسلام رسید. شب ها نمی خوابید و در زندان به تهجد می گذرانید. نماز را با خلوص و تمرکز می خواند و نیاز نماز را با درمان اسیران، می پرداخت.
ضمنا تحولی هم به ظاهر خود داد، یعنی دیگر ریش خود را نتراشید و موی خود را بلند کرد. موسیقی را هم گوش نکرد. حلال خدا را حلال دانست و حرام او را حرام، کوشید تا یک مسلم واقعی باشد.
یک روز برای دیدار بهمن به زندان بابل می روم. بهمن به من می گوید: شب های شما پر ستاره است اما این ستاره ها با شما هیچ ربطی ندارند. ولی من در سلول خودم از پنجره ی کوچکم یک ستاره می بینم، این ستاره با من مربوط است، گویی نزدیک می آید، با دل و دیده و جانم آشنا می شود. شب ها تنها من و این ستاره با هم راز و نیاز می کنیم. گویی او از خدای معبود من برایم پیام آور است که دلجویی ام می کند، با من حرف می زند. این ستاره با دل و روحم نجوا می کند، گاه می گویم اگر روزی از این سلول و این زندان رها شدم، این ستاره را هم با خود می برم. او قطره ی اشک من است، در صدف جانش می پرورم تا مرواریدی شود. آن قدر به پایش خون می گریم تا او نیز قطره ی خونی شود، آن قطره ی خون را در دلم جا می دهم. اگر یک روز به شهادت برسم از آن قطره ی خون دل که بیرون شده، روحم هزار دل خون شده می سازد که به دل لاله داغ تازه تر کند و سوز شمع را بلند آوازه تر کند که یاد بهمن را بر آرد هر دروازه اندرزد که در آیین انسانی سراندازد که تا هر کار زشتی را در آیین مسلمانی براندازد.ازدواج بهمن و کاترین
شب هجران و روز فراق به پایان می رسد. وصل پیش می آید. دو دل که روزها و هفته ها، بلکه ماه ها است به خاطر یکدیگر می تپند به هم می رسند. پس از مدتی (که طولانی نیست) بهمن از زندان آزاد می شود و در اولین فرصت با کاترین ازدواج می کند. البته او را به اروپا می برد، شاید بتواند فلجش را معالجه و دردش را درمان کند، اما نتیجه نمی گیرد و ناامید باز می گردد.
ناگفته نماند که کاترین عدل در یک پیک نیک در اثر سقوط از کوه (زمانی که محصل دبیرستان رازی بوده) با صدمه ای که به نخاع او می رسد، فلج می شود؛ یعنی از کمر تا پایین، اعصابش از کار می افتد. در دوران درد و بیماری سخت، تنها دوست او من بودم. تا پس از چندی با بهمن حجت کاشانی آشنا می گردد و همین آشنایی (در زندان) است که منجر به ازدواج این دو تن می شود. بهمن در خانه ی کاترین در پونک استقرار می یابد. این دوره ی ازدواج که دوره ی خوش گذرانی آنها است، در باغ پونک سپری می شود. اغلب با گل ها و لاله ها و بنفشه ها و گل های ناز، وقت ها را می گذرانند و ساعاتی را نیز به قرائت قرآن صرف می کنند. کاترین نه تنها بهمن را شوهر خوبی می یابد بلکه او را یک معلمی می داند که روحش را تلطیف نموده ، با روح اسلامش آشتی می دهد. او را به نماز وا می دارد، نمازی که در آن هم راز است و هم نیاز است و هم ناز.میهمانی های دربار
کاترین عدل، کودکی خود را در آغوش مکنت و تنعم گذرانیده بود. یکی از چند دردانه های درباری به شمار می رفت.
همه، حتی شاه مدفون، او را دوست می داشت. اشرف و دیگران او را در آغوش مهر می فشردند و مثل گلی که در کویر بروید از سموم مهربانی های این خسان دور از عصمت، برخوردار شد تا کم کم بزرگ شد. زبان انتقاد کاترین از بچگی چنان بود که هیچ یک از درباریان از آن در امان نمی بودند. کاترین از آنان نفرت داشت و دلش نمی خواست در آن بزم های شاهانه شرکت کند. زیرا با دیدن آن خیانت و فساد، رنجی شگرف در روحش ایجاد می شد که نمی توانست ساکت بماند. شب های دیرپا همه در بزم رنگین گروه ننگین شاه دست می افشاندند و لذت ها می بردند و انبان زباله دان خویش را از طعمه ها می انباشتند. غافل از همه چیز و همه کس به هوس های خویش مشغول بودند و در اجرای اطفای شهوات از هیچ مفسده ای روی نمی گرداندند.
در همان شب های عیش اشرافیان از خدا بی خبر، دردمندان و بی نوایان و یتیم های بی سامان با سفره های تهی از غذا و با دل های شکسته، اشک ماتم می ریختند و شب را با اندوه به سر می بردند و صبح را با دربه دری و خون جگری به شب اتصال می دادند.
مستان عشرتکده ها و لاابالیان کاخ نشین، از محنتکده های مستمندان بی خبر بودند. انسان ها و سعادتمندان هر دوران آن کسانی هستند که:
نماز را به راز و نیاز می خواستند و نیازشان نیز برآوردن حاجت حاجتمندان است. دست نوازش گرشان را تنها به گرد سر یتیمان به گردش در می آوردند، نه چون تبهکاران شهوت پرست، که دست هوس بر سر روسپیان می کشیدند و بر خنگ تباهی ها کام می راندند.
کاترین پس از اینکه با بهمن مسلمان، روزگاری را دریافت و به انسانیت گذراند، به روح اسلام راستین پی برد و دانست که فرمانبرداری امر خدا واجب است و مهربانی با خلق خدا لازم، مصمم می شود امر به معروف و نهی از منکر کند.
باری یک شب که به محفل شاهانه می روند به شاه می گوید بیاید و مسلمان شود، شاه مثل کسی که دچار صاعقه شده باشد از شنیدن سخن نا به هنگام کاترین، کنترل اعصاب خود را از دست می دهد. به طوری که چند مرتبه عینک از چشم برمی گیرد و بر چشم می نهد. سپس حیرت زده در برابر سخن کاترین می ماند. اگر کسی غیر از این دختر جسور این سخن را زده بود حکم قتل او را همان گاه امضا کرده به جوخه ی اعدامش می سپرد.
گفتیم که کاترین در آغوش درباریان بزرگ شده بود و خیلی مورد حمایت و شفقت شاه بود. پیامی هم برای اشرف می دهد که او نیز مثل برادرش شاه، باید مسلمان شود ولی از او پاسخی نگرفت.اعجاز باردار شدن کاترین
می دانیم که کاترین فلج بود و پزشکان جراح و متخصصین گفته بودند که محال است او باردار شود ولی خدای طبیبان و حکیم حکیمان اراده اش دیگر بود و بر خلاف نظر آنان کاترین باردار می شود و به خوبی وضع حمل می نماید.
مصلحت و مشیت و حکمت حق بر همه چیز بشر مقدم است. قادر، تنها اوست و اوست که خیش اندیشه را در شیارهای باریک مغز می بیند و از اوست که هر نطفه را از پس «علقه» و «مضغه» نقش می بندد و اوست که بر چنین نقشی، روح می دمد. آری اوست که از نیستی، هستی می آفریند و معمای آفرینش را تحلیل می فرماید و در عین حال متفکران را از به وجود آوردن موجودات در حیرت می گذارد.
آورد به اضطرابم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
خواب آشفته حال حیات انسان عجیب است. گروهی از صاحب نظران می گویند راستی زندگی انسان جز خواب پریشانی نیست. شاید این گفته تا حدودی صحیح باشد.
و از عظمت الله هر چه بگویم بسیار کم است، او بی نهایت است و ما را در مرحله ی بدایت و غایت و نهایت گاهی به حکمت می آزماید، گاهی به مصلحت و گاهی به مشیت و گاه به عدل و گاهی به فضل:
پیدا چو گهر ز قطره ای آب شدیم
وآنگاه نهان چو گور نایاب شدیم
بودیم به خواب در شبستان عدم
بیدار شدیم و باز در خواب شدیم
بگذریم، در این دوره کاترین به حجاب اسلامی دست می زند و کانون عصمت خویش را به پرده و پوشش اسلام کامل می سازد. کاترین در دوران بارداری خیلی مؤبد می شود و شب ها را در تهجد به سر می برد. مثل اینکه کاملا فهمیده بود که
از ندای «یا رب» شب زنده دارها
حاجت روا شدند هزاران هزارهاخسرو و شهناز
خسرو پس از آزادی از زندان به سوئیس نزد شهناز می شتابد. در آنجا با هم طرح زندگی نوینی را در عشرتکده ی خاص شهناز می ریزند و خلاصه خسرو به عنوان شوهر با او زندگی می کند.
اما وقتی که بهمن برای معالجه ی کاترین به سوئیس می رود، چون می فهمد که خسرو بدون عروسی و عقد با شهناز زندگی می نماید، متغیر شده ، می گوید: حتما باید شهناز را به عقد رسمی خود درآورد. خسرو هم که در شعاع افکار انسانی و اسلامی بهمن قرار داشت و در برابر حکم قاطع و صمیمانه ی او ناگزیر از اطاعت بود در ظرف چند روز برنامه ی عقد و عروسی را می ریزد و رسما با شهناز ازدواج می کند.هدیه ی خدا
بهمن، کاترین را که برای معالجه ی فلج به سوئیس برده بود پس از ناامیدی از درمان وی و اثر بخشی انسانی در خسرو و شهناز و به صراط مستقیم کشانیدن آن دو، زن خویش را برمی گیرد و به ایران باز می گردد. در آغاز آمدنشان در حالی که کاترین بر چرخ دستی خود نشسته بود و کنار خیابان با بهمن آهسته می گذشتند، اتفاقی خوشمزه می افتد. (ضمنا بگویم که جامه شان هر دو مندرس و کهنه بود و متحیرانه می گذشتند.)
آری، اتفاقی رخ می دهد، مردی رهگذر به آنان می رسد، از وضع کاترین که در چرخ مرکب خویش محزون نشسته و بهمن که غم آلود به کاترین می نگرد به رقت می آید. یک تومان کف دست بهمن می گذارد و می گذرد. بهمن از این پیش آمد نه تنها ناراحت نمی شود بلکه به غرور هم می آید که خدا برایشان پولی رسانده است و این پول با همه ی کمی در نظر بهمن چون هدیه ی خداست، گران و زیاد می آید. بنابراین آن را به فال نیک می گیرد و می گوید باید این علامت لطف خدا را نگه دارد.مولود دختر است
دوران بارداری پایان می پذیرد، دردهای زایمان آغاز می شود. این زن فلج دردمند محنت کشیده، در عین سختی باید بار خود را به زمین گذارد. بهمن با ایمان راسخ خویش زن خود را تقویت می کند و به روحش نیرو می بخشد. کاترین توجهش همه به خداوند است، در دل می نالد، ای پروردگار عالمیان، ای فریادرس دادخواهان، به فریادم برس، کسی را جز تو ندارم، با این حالت بیمار و فلج همه از من نومیدند، ولی من امیدم به توست. توجه این زن معصوم باردار، دریای رحمت الهی را به تلاطم می آورد، خیلی راحت به طرز شگفت انگیزی به آسانی فارغ می شود.
بهمن که وارد می گردد، قابله با صوت شادی انگیزی می گوید : مولود دختر است. بهمن دلش از شوق می تپد و سپس می شکند، قطره های اشک شادی بر گونه ی ملتهبش می لرزند و فرو می ریزند. وقتی دختر به دنیا می آید بهمن یک نان می خرد و به کاترین می خوراند، البته باید دانست که آنها در رژیم غذایی سختی بوده اند و مدت ها نان نخورده بودند. برای کسی که ماه ها نان نخورده، یک نان خوردن نیروی شگرفی در او ایجاد می نماید. این است که کاترین از دوران نقاهت با آن یک نان، آسان می گذرد.
کاترین آرامش یافته ، دیده بر هم نهاد. راحت در یک رویای خدایی است. در این رویا غرق لطف الله است، او را با زبان آرامش می ستاید و از آن یکتای مهربان سپاسگزاری می نماید و کودکش در هیاهوی خاموشی کودکانه در خواب است. کاترین پس از دو روز استراحت از بیمارستان به خانه می رود.
بهمن، دردانه اش را فاطمه می نامد. دیگر خانه شان با وجود این کودک، این فاطمه ی کوچک، صفای روح گرفته، بوی نشاط از در و دیوار به مشام جان می رسد. بعضی از دکترها گفته بودند این زن فلج که باردار شده مشکل است جان به سلامت برد. اما آن حکیم عزیزی که خواستش دیگر بوده راحت تر از هر راحت، او را خاطر آسوده می سازد. آری خدا بر هر چیز تواناست.
روزنامه های تهران، کودک به دنیا آوردن کاترین را یک معجزه خواندند و با حروف درشت مطالبی در این باره نوشتند.یأس و ناامیدی
پس از گذراندن دوران نقاهت و باز یافتن سلامت، کاترین با بهمن به خانه ی دوستان و آشنایان می شتابند و به امر [به] معروف و نهی از منکر می پردازند که باید مسلمان شده و از گناهان استغفار کنند و دنبال فساد نروند، به شعائر اسلام عمل کنند. لیکن همه به دیده ی تمسخر در این زن و شوهر می نگرند. چون این دو تن مسلمان دل داده و عاشق اسلام، جواب یأس می شنوند، نا امید به خانه بر می گردند.
تصمیم می گیرند از این جامعه ی به ظاهر مسلمان بگریزند. این عزم هنوز در قوه بوده و به عمل در نیامده است. در این هنگامه ی ناامیدی، بهمن دچار درد شکم می شود. هر طرف می زند و به هر دکتری رجوع می کند دردش درمان نمی شود، ناچار به سوئیس نزد من می آید. من او را به اطبایی متخصص نشان می دهم. پس از مدتی کم، معالجه می شود. درد دل بهمن عصبی بوده و با استراحت و عوض شدن محیط و آب و هوا درمان می پذیرد. بهمن که خوب شده بود، عزم ایران می کند. مختصری لباس گرم برای خودش و کاترین و بچه های خود تهیه و به تهران باز می گردد. البته باید ذکر کنم که بهمن از زن اولش 2 دختر نیز داشته است که هر دو را وقتی با کاترین ازدواج می کند پیش وی می آورد و بنابراین خانواده ی کوچکشان تشکیل می شده از بهمن و کاترین و سه دختر کوچک.
باری، بهمن که به تهران می آید و به خانواده می پیوندد، می خواهد تصمیم خود را از قوه به فعل آورد که از اجتماع بگریزند، ولی پول ندارند. برای این هجرت، کاترین از پدرش سهم ارث خود را مطالبه می کند. پس از دریافت وجوهات ارثی، بهمن را متوجه توفیق می نماید. بهمن از سهم ارث کاترین در 170 کیلومتری تهران زنجان (نزدیک خرم دره)، زمینی می خرد و ساختمانی در آن بنا می کند و می سازد، کاترین در دوران ساختمان به ریاضت می پردازد تا با شوهرش بهمن تا حدودی همسنگی یابد، بنابراین در ایمان و اسلام راسخ تر می گردد. آری در عین بچه داری و گذران سخت زندگی به عبادت و ریاضت می نشیند و بهمن نیز او را به عبادت و زهد تشویق می نماید.
کاترین به خلاف پیش، برای تکمیل مسلمانی خود حتی محجبه می شود و به حجاب اسلامی دست می زند. چادر بر سر می کند و سر و موی و پای را در پرده ی حجاب مستور می سازد، بی آن که بهمن به او بگوید که باید ملبس به لباس حجاب اسلامی گردد.
بهمن خودش خود ساخته بود. دلش می خواست با کردار پاک و رفتار اسلامی خود زن و بچه را به ایمان و اسلام عزیز بکشاند. بهمن همه ی کارهای معمول را خود انجام می داد، مثلا برق ساختمان را خود می کشید و ساعت خود را درست می کرد، بیل می زد و مثل یک کارگر خوب و توانا کار می کرد. در شب 4 ساعت بیشتر نمی خوابید. اسب و گاو و گوسفند را خود متوجه می شد و برایشان طویله می ساخت و علوفه می داد و اگر مریض می شدند، پرستاری شان می نمود. کشت می کرد و اکثر کشت و کارش، غرس درختان سیب بود. پی درخت های سیب را سم پاشی نمی کرد. عقیده داشت کرم ها هم سهمی دارند، هر چه خدا می خواهد سیب نصیب من می شود. باشد مقداری از آنها را هم کرم ها بخورند. او در این منطقه ی سرد کار می کرد، چنانکه خستگی ناپذیر می بود.تفنگی برای کشتن شاه
به سازمان بهمن (در نزدیکی خرم دره) یعنی در الله ده، هفتاد خانواده ی دهاتی می پیوندند. وی آنان را جمع می نمود و برایشان سخنرانی می کرد.
از این 70 خانوار در آن منطقه ی کوچک و سرزمین عشق، اجتماع مسلمانی کوچکی می سازد که همه با هم بودند و با هم زندگی می نمودند.
روزی که عزم سفر داشتم به او گفتم چه می خواهی برایت بیاورم؟ گفت یک تفنگ بیاور که با آن شاه را بکشم.
بعد فکر کرده، گفت: کشتن او تنها کاری را از پیش نمی برد، عقیده داشت مسلمان ها باید آگاه و بیدار باشند و به اسلام ارج نهند و شعائر اسلام را عزیز و گرامی دارند تا فردی مثل شاه نتواند بر آنها حکومت کند و ظالمانه ملتی را به فساد نکشد.
معتقد بود که خدا می فرماید: ظالمان را دوست نمی دارد و مردمی را که می خواهد، به راه راست هدایت می کند. بهمن در سوره ی مبارک حمد روی اهدنا الصراط المستقیم تکیه می نمود و عقیده داشت باید از خدا بخواهیم و پیوسته در دعا باشیم. با دل شکسته او را بخوانیم تا راه کمال هدایت را به ما بنماید تا به عروج انسانی برسیم.الله ده، آرمان شهر بهمن
این ده، همان سرزمین بهمن و کاترین است با خانواده هایی از دهات اطراف، که همه به خاطر صدق و صفا و مسلمانی بهمن به آن دیار آمده بودند. بهمن اغلب مردان این خانواده ها را در صحرایش جمع می کرد، در دشت وسیع این ده گرد می آورد و برای آنان از حقیقت اسلام سخن می گفت. از روح مذهب حرف می زد، ائمه ی معصومین سلام الله علیهم اجمعین را به آنان معرفی می نمود و از گفتار و کردار مقدس شان سخن می گفت. از سادگی و عمق اسلام مطالبی داشت که روح این مردمان با صفا را با آن مطالب آشنا می ساخت.
آب و هوای این ده برای این مردم و بهمن ها و کاترین ها و همه ی صاف دلان، سازگار می بود. از غوغای شهرنشینان دور بودند و به راستی از این زندگی ساده در سرور بودند و از این سرور به غرور بودند. اما نمی دانم چه شد که یکباره مردم دگرگون شدند. گفتیم 70 خانواده ی دهاتی در الله ده روزگار می گذراندند و همه تحت تسخیر روحی بهمن در عبادت و نماز و نیاز بودند، بهمن خیلی آنان را به زندگی ساده ی اسلامی می خواند و از آنان می خواست که رعایت بعضی جهات را بفرمایند. مثلا موسیقی حرام را گوش ندهند، تلویزیون نبینند و رادیو و سازهایش را به دور اندازند. قلبشان را در گرو مصائب قیام حسینی بشکنند. جانشان را پر نور کنند، لیکن این مردم که دیگر نمی توانستند آموزه های بهمن را تحمل کنند، خیلی زود از بهمن خسته شدند، زیرا بهمن چای را هم برای آنها ضروری نمی دانست و می گفت یک اعتیاد بی مورد ی است که می توانند از آن هم بپرهیزند و سیگار و دخانیات را بر آنان ممنوع ساخته بود که دیگر صدای همه شان بلند شده، کم کم آهنگ خلاف ساز می کردند و دیگر نمی خواستند با بهمن باشند. از طرفی بهمن حتی از آنها خواسته بود که با اهالی خرم دره نیز تماس نگیرند. چه آنان را خارج از دین می دانست، چون حقیقتی در گفتار و کردارشان نمی دید.
بهمن معتقد بود اسلام صراط مستقیم است و راه به سوی کمال است. می گفت نباید هرگز از پا نشست. دو سال طول می کشد که بهمن پاکسازی می کند تا از 70 خانواده به 5 خانوار تقلیل می یابد. این جریان برای بهمن شکست روحی به وجود می آورد ولی او ناامید نمی شود. خلاصه ی مطلب، بهمن می ماند و این پنج خانواده، بقیه در الله ده به ادامه ی زندگی می پردازند.فکر جهاد و آغاز هجرت
اواخر تابستان است، بهمن غمناک به نظر می رسد. هوا به شدت گرم است بهمن می گوید: علی آقا من امروز با گوسفندان به کوه می روم و می خواهم دور از چشم ها چند روزی در کوه بمانم و گوسفندها را بچرانم.
باری، به کوه می رود، زیرا در این آسمان بلند بیشتر به عظمت عالم و بالاتر به عظمت خداوند فکر می کند. اغلب قرآن می خواند. ناگهان چشمش به آیه هایی از قرآن مجید برمی خورد که خداوند به انسان دستور جهاد می دهد که شما جهاد کنید و کشته شوید. این دستور خدایی، طوفان در بحر وجودش برپا می کند. دیگر تار و پود وجودش آهنگ جهاد می کنند تا پس از پانزده روز به الله ده برمی گردد و از آنجا به شهر و سپس به پونک به خانه ی ما می آید و موضوع جهاد را با من در میان می نهد. می گوید جهاد، ولی نمی داند چگونه؟ اشتیاقش به شهادت روز به روز زیادتر می گردد.
کم کم پاییز غم انگیز فرامی رسد. پاییزی که آخرین خزان و آخرین فصل زندگی بهمن و کاترین است. خزان دیگر را این دو نمی بینند.
در اواخر زمستان سال گذشته گفته بود: علی آقا من بیش از شش ماه دیگر زنده نیستم. بهمن به من می گوید که می خواهم هجرت کنم. وقتی می پرسم دلیل آن چیست؟ می گوید: علی آقا ما هنوز لباسمان و خوراکمان از اجتماعی است که همه شان دشمن خدایند. همه دروغ می گویند و همه متظاهرند، آنچه می گویند خلاف آن می کنند. فی المثل، جو فروش گندم نمایند.
پس ما باید از اینان کناره بگیریم و از محیطشان دوری جوییم. چگونه و از کجا می توانیم به الله بگوییم دوستش داریم و حال آنکه با دشمنان الله که این مردم باشند، هماهنگی نماییم و با آنان زندگانی کنیم. ما که قدرت نداریم حتی تعداد کمی از آنها را مثل خود سازیم. ما هم که محال است مثل آنان گردیم، پس چاره ای جز هجرت و دوری و مهجوری از اجتماع نداریم.
از آن زمان به بعد هر وقت به تهران می آمد غذای خود را همراه می آورد، مثل تخم مرغ آب پز و پلوخالی (برنج بی خورشت) یعنی از غذای این مردم نخورد...
تابستانی که پیش از شهید شدن اوست، شکار را کنار می گذاریم و دیگر خوش نداریم که جان بنده ای را یا جنبنده ای را بیازاریم، اگر چه موری باشد، تا چه رسد به شکارهای کوهی...
در آخرین ماه زمستان یعنی اسفند ماه به بهمن می پیوندم و به الله ده می روم.[21]
بهمن می گوید: علی آقا بدان که ما (یعنی من و زن و بچه هایم) در اوایل بهار هجرت می کنیم و از تو می خواهم که سرپرستی الله ده را به عهدی بگیری. بهمن دیگر حالاتش دگرگون شده، بیشتر از همه چیز به هجرت فکر می کند. وقتی که تصمیمش قطعی به هجرت می شود، تمام عکس ها و مدارک و کاغذهای خصوصی اش را با آتش می سوزاند و اسلحه هایش را روغن می زند و براق می کند و به سه دخترش تیراندازی می آموزد، تا بتوانند تفنگ های کوچک 22 را به کار برند و از من می خواهد که قنداق تفنگ را کوتاه کنم و قنداقی در خور بچه ها بسازم. من در نجاری و کارهای ظریف درودگری مثل ساختن قنداق تفنگ مهارت داشتم. درست یادم هست که روی قنداق تفنگ کوچک "چریک کوچولو" کندم.
بهمن را یک نگرانی گاهی در مقام هجرت رنج می داد و آن این بود که مقامات دولتی بفهمند و بیایند او و خانواده اش را از کوه پایین بیاورند. فکر می کند اگر چنین کنند و بخواهند او را از کوه به زیر آورند آنان را به یکباره به گلوله می بندد و بدین وسیله، رفتار گستاخانه ی آنان را با اسلحه جواب خواهد داد.
در اسفند ماه قبل از هجرت، مردهای 4 قبیله (تتمه از هفتاد و سپس از پنج خانواده) را به مسجد می برد. اول برایشان قرآن می خواند و به آنان (به صورت طنز) می گوید اگر از کوه برگردم [و] جهاد را شروع کنم، اول کسانی را که باید بکشم، شمایید وقتی می پرسند چرا؟ بهمن جواب می دهد: چون مطمئن هستم که شما به قرآن عمل نمی کنید و از این نکته هم اطمینان ندارم به کس دیگر رسیده باشد.
روزهای آخر اسفند ماه به من می گفت: علی آقا اگر شما بعد از ما به بهشت برسید برای گرامی داشت مقدمتان شما را با ویولون استقبال می کنیم (با خنده و شوخی).
می گوید در مرحله ی نخست جهاد با اسلحه ام شیپور جنگ را می نوازم و به ارتش شاه حمله می کنم.
گاهی هم می گفت: من واکسن ضد مرگ زده ام. در اواخر اسفند ماه چون جهاد را نزدیک می دید بسیار نشاط داشت. خیلی شوخی می کرد، بیشتر طنز می گفت و همه ی سخنانش تقریبا با طنز و شوخی و لطیفه آمیخته بود.
هدفش معین شده بود، تصمیمش را گرفته بود، می دانست با آغاز طلیعه ی نوروزی به دل افروزی نسیم بهار به پیشواز جهاد خواهد رفت. می دانست تا شکوفه ها رنگ گیرند و شقایق ها به جلوه درآیند و رنگ عشق پذیرند، آری می دانست تا لاله ها سر برکنند و پیاله در دست گیرند، او به خون دل، چهره رنگین خواهد نمود تا غنچه ، سر به گریبان آرزو ببرد، تا نسیم پیراهن گل بدرد، او چاک به پیراهن جان خواهد زد.مرحله ی دوم آغاز جهاد و هجرت
آفتاب به برج حمل می تابد و یکسر به نقطه ی شرفش اوج می گیرد. اسرار خاطره خیز زمان در نهانخانه ی صندوق فراموشخانه ی جهان، جایگزین می گردد و لحظه ها تکرار می شود. هر لحظه دست هایی خشن ناکامی هایشان را در همین غمگاه از یاد رفته ها می انبارد.
روز اول فروردین طلیعه ی خورشید، سرود جهاد می نواخت، سرود کوچ می نواخت، سرود کوچی که غم انگیزی غروب پاییز را در خاطره زنده می کرد و دری از بهشت خدا به روی کوچندگان می گشود. صبح هجرت بهمن، کاترین را بر اسب طوفان (اسب مخصوص کاترین بود) سوار می کند. طوفان نجیب، کاترین را حمل می نماید و بر پشت خود می نشاند و به هر طرف که باید، می کشاند.
نگاه طوفان در این ایام نوروز خاصه در این گاه، غمبار است. کاترین سوار می شود و فاطمه ی کوچک را هم جلو زین می نهد و در دو کیسه ی خورجین خوراک و لباس مختصری گذاشته بودند که عبارت می شد از 2 کیلو خرما و کمی نان، غذای این خانواده ی مجاهد همین خرما و نان بود و دیگر هیچ و همه چیز او اسلام بود و بس. بهمن می گفت اسلام درختی است که فقط به خون شهدا سرسبز است. این نهال انسانیت و اسلامیت به خون انسان ها بارور می شود و پیوسته سرسبز می ماند. روزها در بیرون غار به تلاوت قرآن و استحمام همگی و سخن ها، سپری می شد. اما غروب آفتاب پایان فعالیت های بهمن می بود.
در آغاز شب نماز مغرب و عشا را یک جا می خواند و در درون غار که نه روشنی مهتاب و ستاره بود و نه پرتو شمع و چراغی، در میان ظلمت و سکوت رعب انگیز آن خلوت سرا و آن ظلمتکده به خواب می رفت. کاترین و بچه ها قبل از بهمن می خفتند تا در رویاهای سنگین و سهمگین، آرامش خویش را تشدید کنند.
یک روز در بالای کوه به دیدار بهمن رفتم، دیدم سراپا یأس شده، یأسی که مثل زهر جانگداز تار و پودش را به فنا می کشید. سر به زانوی غم فرو برده، همانند شمع نیم مرده یا گلی از نهیب سموم پژمرده یا همچون غنچه ای که سر به گریبان آن دو برده یا لاله ی دل به داغ حسرت ها سپرده، تابلویی شده بود که غبار غم رخسارش را نوازش می داد.
سلامش دادم و گفتم سر از زانوی غم بردار، چرا افسرده ای ؟ بهمن تو را سوگند به حق می دهم حرفی بگو با من، نبینم این چنین محزون و غمگینت. قسم بر دین و آیینت که از حزن تو جانم بیت احزان است. سر از زانوی غم بردار و با یک خنده ی شیرین نشاط جاودانم بخش که از شوق تو جسمم کعبه ی جان است. به آیین جوانمردان تبسم کرد، جوابم گفت و دلم آرام گردید؟ چنین گفت: آمدی تا آخرین ساعات عمر "چه گوارا" را ببینی؟.
(چه گوارا کلمه ی اسپانیولی است. او از دوستان "فیدل کاسترو" بود و فرقی که با فیدل کاسترو داشته این بوده که فیدل کاسترو اهل صورت و ظاهر می بود، در حالی که چه گوارا اهل معنی و واقعیت بوده است.)
به دعوتش میهمانش شدم. بودم تا روز دیگر و دلداریش دادم. او خیلی خوب و زود به زبان آمد، حرف ها زد و نکته ها گفت. کاملا مرا تسخیر کرده بود. من در بحر وجودش گم شده بودم و در تلاطم دریای او غوطه می زدم. گاهی به نظرم گم می شد. یعنی گاهی عیان و گاهی هم نهان می شد. گاهی از هستی نیست می شد و گاهی مستانه به هست می آمد.
درست به یاد دارم، آن شب مانند طفل گمشده می مانست. گاه غمگین می شد و گاهی به نشاط می آمد. باری می نگریست و می گریست. من از حالات او به شگفتی می آمدم ولی آن یک بت آن گونه بود و دیگر چنان بود که دو دیده ی اثر انگیز داشت، روز بعد خبری از خرم دره آمد که از طرف مقامات دستور داده شده بود که بهمن را پایین آورند.
در آن هنگام من هم تفنگی به دست گرفتم و باز به کوه پیش بهمن رفتم. روزها و شب ها سپری شدند. مدتی نه زیاد گذشت که بهمن در آن غار روزگار می گذرانید. زن و بچه هایش نیز در کنارش همچنان می بودند. گاهی به من می گفت: از اینکه می توانم به زن و بچه هایم مثل پدرهای مطلوب برسم و از آنها پذیرایی در خور کنم، وظایف خویش را انجام دهم، احساس غرور می کنم و حتی می فهمم پدر خوبی برای بچه هایم هستم. ببین خوب من دخترانم را سر چشمه می برم، آن چشمه ا ی که آب زلال آن چون روح انبیا پاک است و همانند عقل، با صفا و تابناک است، با شوق تمام هرکدام را شستشو می دهم، استحمام می کنم. سر و تنشان را می شویم و مثل گل رخسارشان را می بویم و گیسوهاشان را شانه می زنم، جامه ی پاکیزه بر این دوشیزه هایم می پوشانم، از این همه تر و خشک کردنشان احساس آرامش می کنم، احساس می کنم در خط زندگانی اصیل گام می زنم و در حقیقت حیات سیر می نمایم و خوش دلم که تازه کاری انجام می دهم و وقتی که در غار سیاه بی نور، همراه ستاره و ماه هم سر به بالین خاک می نهم از رایحه ی کردار پاک، مشام جانم خوشبو می شود. اما تعجب ندارد اگر من به تنهایی خود، همه ی این کارها را انجام می دهم. زیرا زن من کاترین، فلج است و نمی تواند از این قبیل کارها را انجام دهد.
خدای عزیز من می داند که چقدر به شکرانه ی این موهبتش که سلامت دارم و در نعمت سعادتم، سپاسگزار او هستم. شکرش را به جا می آورم و قربان صدقه اش می روم. وه که چه لذتی دارد در بستری از خاک سر به پیشگاهش به زمین می سایم و انوار قدسیه اش را با چشم دل جان می بینم که پاسخگوی شکر و سپاس می باشد.
چه حظی دارد ، محرمانه دور از خلق با خالق راز و نیاز کردن، تنها به او نماز کردن و به آن کبریای بی نیاز نازیدن، سر زبونی به زمین سودن و زمانی با او بودن، چه حالی دارد! (چه داند آنکه اشتر می چراند) از عنایت او برخوردار شدن و از غیر او بیزار گشتن. الهی از نورت در قلب و روحم چراغی ساختی یا تو خواستی و من ساختم، تو آراستی و من پرداختم. لاله ی دلم را به داغ مهرت نواختی، شمعی شدم و از عشقت گداختم، شمعی فروخت چهره که پروانه ی تو بود، عقلی درید پرده که دیوانه ی تو بود.
خدایا سپاست گویم که مرا در هر زمان از شب و روز می آزمایی، از آن بیم دارم که از عهده ی این امتحانات بر نیایم و مردود شوم. باز بیشتر بیم از آن است که از پیش تو برای لحظه ا ی مطرود شوم. آه، نمی توانم این را به زبان آورم، هر عذابم کنی مختار تویی و من بنده ی زارم و تو بار خدایی که قدرت نمایی و عزت کبریایی.در حضور فرشتگان
یک دفعه برای من تعریف کرد که چگونه پیش فرشتگان سرافراز شد. یک صبح سرد، در هوای سرد خواست تا غسل کند. آب چشمه همه یخ بود، یخ بر فراز عمق آب زلال، آسمانی بود سرد و مات و بی اختر.
یخ را شکست، در آب رفت و غسلی کرد و پیروزمندانه بیرون آمد و سپاس حق به جای آورد که خدایش این جرأت و سلامت و همت به او عطا نموده است تا پیش فرشتگان به ناز آید. می گفت این همت و این قدرت و جرأت و همه چیز را از خداوند دارم. که خدایی که به او خیلی مهربان است که طاقتش داد تا این گونه مردانه استحمام کند.
روزها گذشت، بهمن دیگر غذا از هیچ کس نمی پذیرد؛ زیرا غذا می خواست تا بتواند به آنان حرف هایش را بزند، اکنون که حرفی دیگر ندارد غذا هم نمی پذیرد.
بهمن گفت راه بازگشت من دیگر مشکل است، زیرا از هر پلی که من گذشتم در پشت سرخود آن را خراب نمودم که برگشتی نباشد. لحظه ا ی نگاهم به نگاهش گره خورد، غم درونش را در قطره ی اشکی که در خلال مژگان سیاهش می درخشید، دیدم، فهمیدم و سنجیدم که او جهاد خواهد کرد و کشته خواهد شد و برای همیشه جانم را در فراق خود خواهد سوخت. این حالت به دقیقه نرسید که چشم از دیده ی غمبارش برداشتم، ناگهان نگاهم به دستش افتاد، دیدم از سرما پوست انداخته بود. سرما در پوست او تأثیری به سزا داشت افکارش در آغوش هوای صاف و سالم کوه برگرد جهاد دور می زد. می گفت در انتظار آنم تا راه واپسین خویش را بیابم.جهاد اصغر
من از او جدا می شوم، به منزل می روم و بهمن را با کوه بلند و غار و زن و بچه اش به خدا می سپارم. روزهایی می گذرد نه زیاد. شبی دیر پا به خوابی عمیق فرو می روم. یکباره متوجه می شوم (شاید در عمق خواب و عین رویا) زنم مرا صدا می زند و می گوید صدای شیشه را می شنوی؟ ببین کیست؟ که انگشت بر در می زند بیدار شو، بیدار شو، ببین ضربه های انگشتش بر روی شیشه خیلی ترس آور است.
مثل کسی که از عمق دریا بالا آید به سطح خواب می رسم. آرام پلک هایم از هم باز می شود، بر می خیزم و به پشت در می روم، اول گمان می برم دزد است. برمی گردم، تفنگ خود را آماده می سازم ولی می بینم هنوز در رویای حال خودم، یک مرتبه به خود می آیم می بینم بهمن آمده، از کوه به وطن آمده یا جانی است که بر تن آمده، دیدن بهمن مرا خیره ساخت، آرامش داد و مرا به تلاطم آورد، گفت برای جهاد اصغر آمده است که جهاد اکبر مبارزه با نفس است.
خیلی خوشحال بود. خود را خیلی شاد می نمود، لبخندی به لب داشت که خطش دو گوش را به هم پیوست (از این گوش تا آن گوش).
با صدای مرتعش ولی خوشی که هر نغمه اش نشانی از پرده های خاص داشت، می گفت علی آقا آماده ی جهاد شدم.
آری لبخند نغزش پر مغز بود. مثل پسته هم معنی بود. به ما می گفت: برخیزید و بدانید که جهاد خواهم کرد. ما در حال او بودیم، مات و خاموش، یک لحظه به هم نگریستیم و گریستیم و گذشت. اما بهمن به حال خود برگشت و گفت: خوب شد یادم آمد خانم من برای خانم تو سفارشی داده است که من مأمور گفتن آنم، هنوز ما جوابی نداده، گفت: نیمرویی خواسته تا رمقی تازه کند.
آخر او و من مدت 15 روز است که جز علف چیز نخورده ایم. در کوه بچه ها هم جز همین غذا نداشته اند. باید همت کنید تا کاترین و بچه ها غذایی بخورند.
از کوه تا سازمان ما در الله ده 8 کیلومتر بود که بهمن شبانه از کوه تا الله ده را پیاده و با بال شوق پیموده است.
با کوله باری که 40 کیلو فشنگ داشته است، آنها را در یک ساک نظامی حمل کرده، بر اثر آن عضله ی یکی از دو پایش در فشار آمده بود که کمی آزارش می داد. از من پمادی خواست تا بر موضع درد بمالد. برایش آوردم و دردش درمان شد. اما کاشکی همه ی دردها به همین سادگی درمان می شد. درد او عشق به خدا، به ایمان، به مسلمانی، به انسانیت بود و درمانش جز شهادت نمی بود.
مرهم مرحمت درد و غمش سنگین بود رنگ لب هاش ز خوناب دلش رنگین بود
درد باید که برانگیزد گرد گر تو این درد نداری برگرد
آنگاه در حالی که رخسارش از آرامش و نشاط غیر عادی درونش حکایت می کرد، به تشکر از من و محبت نسبت به هر چیز دست در جیبش برد و پاره ی کاغذی به در آورد. در آن چند آیه از قرآن کریم بود. شروع کرد به خواندن و آیات مربوط به جهاد بود. خداوند در آن آیات می فرمود جهاد کنید، در راه خدا بجنگید و حق خود را و دین خود را نسبت به دین خود، ادا کنید. سپس کاغذ را تا می کند و در جیبش طرف قلب خود می نهد و با غروری بسیار می گوید: علی آقا اگر تمام دنیا بگویند بهمن دیوانه شده، لااقل شادم که تو می دانی که من جز دستور حق و اطاعت خدا کاری نمی کنم و جز به سخن خدا گوش نمی دهم و حرفی نمی زنم.آخرین خواسته های بهمن از من
اگر اتفاقی رخ داد، کودکان مرا تو برگیر و بزرگ کن. مسئولیت آنها را به خاطر اینکه بی پدرند و شاید بی مادر، بپذیر. تو می دانی که دختران کوچک من پناهی جز خدا ندارند، اما تو از خدا مدد بگیر، آنها را مورد مهر خودت قرار بده، اگر سایه شان از سر رفت، آنها را تو در سایه ی مهربانی خودت بپرور. شاید تا زنده باشند دیگر روی پدر و مادر نبینند. طوری رفتار کن که رنج یتیمی را زیاد احساس نکنند. بعد آهی کشید و هیچ نگفت، هنوز آهنگ آن کلام قاطعانه و آرزومندانه اش در گوش جانم طنین می اندازد، هنوز سوز سخنش به قلبم آتش می زند، هنوز از داغ لاله ی رویش می افروزم، هنوز از فراقش چون شمعی می سازم و می سوزم.
اینها بیانی بود و حالی بود، می گذشت، اما سوزش باقی است. اثر سخن اگر این همه نبود، چرا خداوند اعجازش را در قرآن قرار داد؟ اعجاز بنده هم به عنایت خدا، سخن است.
او رفت و شهید شد، آهنگ پای مهر آیینش هنوز در توده های خاک کنار خانه به گوش دل من می رسد. صدای رفتنش را از پیش خود در آن شب هنوز در هر روز و هر شب می نویسم.
آری او رفت و شهید شد. کاترین هم شهید شد. هر دو رفته ولی سه کودک، سه دوشیزه ی پاکیزه باقی گذاشته که پس از آنها خانواده هاشان آنها را بردند و نگهداری کردند و من مسئولیتی نداشتم. چون کتبا و رسما کاغذی به من نسپرده بود و وصیتش از حرف تجاوز نکرد. چه کنم که در هر حال از قدرت من بیرون بود!
گویی شمایل آن کودکان معصوم در ایوان جانم به چشم می خورد، در دیده و دل جانم آنها را می یابم، می بینم، دورشان می گردم، با روحشان با خیالشان دل شاد می دارم و دعاشان می کنم و از خدا می خواهم تا فرصتی شود به آنها خدمتی کنم و حق بهمن را نسبت به خود و دین خود را نسبت به او و کودکانش ادا کنم. به امید آن روز و مهر الله.
اما در آن شب کذایی، در آن هنگام شگرف خدایی، در آن رویای زنده ی عشق و بیداری و شب زنده داری، قبل از آنکه در هیاهوی ظلمت ناپدید شود، در آن شب، یک چیز دیگر هم خواست. گفت: الله ده را از نظر ساختمانی تمام کن. گفت: می توانی خودت یک طبقه ی دیگر از مردم مستضعف مسلمان بیاوری. گفت و برآشفت و رفت.ژاندارم ها
بعد از آن واقعه، آن شب ژاندارم ها خانه ی مرا محاصره کردند. رئیس با ادب می پرسد:
آقای حجت کاشانی اینجا تشریف دارند؟
نخیر رفته است.
سپس حسن نظری (راننده ی من)، از تهران می رسد و به من می گوید: ده تانک لاستیک دار در کوه رفته اند. چه خبر است؟
چیزی نمی گذرد که مرا دستگیر می کنند و به زندان اوین می برند. من پس از بیرون آمدن از زندان و خلاص شدن، می فهمم که بهمن و کاترین کشته شده اند.
والسلام علی من اتبع الهدی
علی اسلامی
[1]. لازم است به اطلاع عموم محققان، تاریخ پژوهان و دست اندرکاران عرصه ی هنر برساند که استفاده از روایت ها، اسناد و مدارک این رخداد برای ساخت هر برنامه ای منوط به اجازه ی رسمی بنیاد تاریخ پژوهی ایران معاصر بوده و حقوق آن برای این بنیاد محفوظ است.
[2]. سپهبد حجت کاشانی در پی شهادت بهمن، طی مصاحبه ای اعلام کرد: «بهمن حجت کاشانی برادرزاده ی من در چند سال پیش مبادرت به استعمال مواد مخدر می کرد و فکر می کنم که تأثیر همان مواد مخدر بود که باعث به وجود آمدن این حادثه شده باشد... خانواده ی حجت کاشانی و عدل به هیچ وجه از کشته شدن کاترین و بهمن ناراحت نیستند، چون آنها سال ها پیش، از این دو خانواده طرد شده بودند و هیچ گونه تماسی با هیچ یک از اعضای این دو خانواده نداشتند...» کیهان، 4/2/1354.
[3]. بهمن در روز اول اردیبهشت 1354 به دست مأموران رژیم شاه به شهادت رسید.
[4]. راوی زندگی نامه ی بهمن، خواهر او می باشد که بخش هایی از زندگی آن شهید را از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی به صورت مکتوب و مبسوط در دسترس فصلنامه قرار داده است. با سپاس از زحمات او، امیدواریم در کتابی که پیرامون آن شهید به رشته ی نگارش می کشیم بتوانیم از نوشته ی او بهره ی وافر و شایسته بگیریم.
[5]. ازدواج شهید بهمن با مهوش درخشانی که به کسالت روانی دچار بود و پزشکان او را از آمیزش جنسی و بچه داری منع کرده بودند، ادامه نیافت. ثمره ی این ازدواج دو دختر به نام های آتوسا و آزیتا بود که شهید پس از تحول عمیق دینی و گرایش به اسلام، آن دو را به ترتیب مریم و معصومه نام نهاد.
[6]. و اذا رأیت الذین یخوضون فی ایاتنا فاعرض عنهم (انعام: 68).
[7]. و اذ قال ابراهیم لابیه و قومه اننی برآء مما تعبدون (زخرف: 26).
[8]. نقطه چین از متن اصلی است.
[9]. قال لم حشرتنی اعمی و قد کنت بصیرا قال کذلک اتتک ایاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسی (طه: 126 125)
[10]. بیژن برادر بهمن بود که با درجه ی سرگردی در خدمت شهربانی رژیم شاه قرار گرفت و بنا بر گزارشی به کفر و الحاد کشیده شد.
[11]. در اصل: حلالی.
[12]. نقطه چین از متن اصلی است.
[13]. انبیاء : 89.
[14]. مجله ی زن روز، 22/2/1351.
[15]. اطلاعات بانوان، 20/2/1351.
[16]. روزنامه ی اطلاعات، 11/2/1351.
[17]. من طلبنی وجدنی و من وجدنی...
[18]. استفاده از واژه ی «شاه معدوم» نشان می دهد که این خاطرات بعد از انقلاب اسلامی نوشته شده است.
[19]. منظور کتاب «دائو د چینگ» نوشته ی «لائوتزه» یکی از دو حکیم مشهور چین در دوران باستان است.
[20]. پروفسور یحیی عدل، دبیر کل حزب مردم پس از استعفای امیر اسداله علم از دبیر کلی حزب و یکی از مهره های نظام شاهنشاهی در دوران پهلوی دوم.
[21]. من تا این دوران با خانواده ام (زن و فرزندانم) در خانه ی خویش در پونک زندگی می کردم.
برچسبها: بهمن حجت کاشانی, سپهبد علی حجت کاشانی, پروفسور دكتر يحيي عدل, کاترین عدل
