سرلشگر حسین لشکری (1331- 1388)
وی دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد.

همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام میگرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد.
پس از آن شور و شوق فراوانی به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ به طوری که پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد.
در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف - 5 مشغول به خدمت شد.

ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاههای مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل شد.
حسین لشکری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام 12 ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد.
این شهید بزرگوار سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.

پس از پذیرش قطعنامه 598 وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 16 سال به طول انجامید.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در روز هفدهم فروردین سال 1377 به ایران بازگشت.
امیر سرلشکر خلبان لشکری جانباز 70 درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل 18 سال اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشته بود، در بدو ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل قوا حضرت آیت الله خامنه ای ضمن تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب سید الاسرای ایران از سوی رهبر معظم انقلاب گردید.
این خلبان سرافراز سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال 1388 بر اثر عارضههای ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
شهید حسین لشکری در مصاحبه با رسانههای جمعی در سال 1387 (مقارن با سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی) گفته بود:
- اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جمسی بعثیها بود. الان هر یک از ما به عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم باید با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم. لذا وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تاسی به سیره اهل بیت(ع) و به خصوص حضرت موسی بن جعفر (ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.
همچنین شهید لشکری گفته بود: وقتی به جبهه رفتم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.
شهید حسین لشکری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود و با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت.

خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سالها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنکه خبری از او در اختیار خانوادهاش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال ۱۳۷۴ حدود پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامهاش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(۱۳ /۳/ ۱۳۷۴) ـ ۱۹۹۵/۶/۴
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم که چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، میدانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشکری
همسر صبور این خلبان آزاده نیز در پاسخ به این نامه این گونه نوشت:
به نام خدا
حسین عزیزم سلام، حالت چطور است؟ نامهات رسید و خیلی خوشحال شدم. پس از ۱۶ سال حیرانی و بیخبری از تو نامه دریافت کردم. نامهات خیلی خشک بود، نمیدانم روزگار چطور برایت میگذرد. من ۱۶ سال در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و با مشکلات زندگی مبازه کردم و تو خیلی راحت مینویسی بروم و ازدواج کنم. بنیاد شهید از سالها قبل و همچنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر میکنم که در این میان علی را داریم، او موجودی بیگناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را داشته باشد، من هم وقتی در میهمانیهای فامیل میبینم که هر کس با شوهرش هست و من تنها هستم به این مسئله فکر میکنم، آیا میتوانم ازدواج کنم یا نه؟ ولی چهره معصوم و بیگناه علی را میبینم. آیا سرنوشت برای او چه نوشته است لذا از ازدواج پشیمان میشوم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم سعی خودم را میکنم، تو هم دعا کن و از خدا کمک بخواه. ناراحت نشوی من هم احساس دارم.
قربانت ـ منیژه لشکری
یکی دیگر از نامههای شهید لشکری نیز که پس از گذشت سالها غربت و در اوج تنهایی و رنج دوران سخت اسارت، هنوز تاریخ تولد نخستین فرزندش را به یاد دارد و جشن تولد او را تبریک میگوید:
همسر عزیز و صبورم، سلام. نامهٔ تو را دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. حال من خوب است و دعاگوی شما هستم.
سال نو و عید نوروز را به شما تبریک میگویم.
پنج قطعه عکس میفرستم. مواظب خودتان باشید. میدانم سخت است. ولی چه باید کرد؟ خدا این طور خواسته. ما هم صبر میکنیم. هر وقت دلتنگ شدی، نماز بخوان، قرآن بخوان و توجه به خدا بکن، خدا صبر میدهد. انشاءالله همدیگر را میبینیم.
تاریخ تولد علی ۹ /۲ /۱۳۵۹ میباشد. شانزدهمین سالگرد تولدش را به او تبریک بگو.
همسرت ـ حسین لشکری ۲۸ /۱۲/ ۷۴
شهید حسین لشکری مردی که بهترین خاطره اش از اسارت لیوان آب خنکی است که از سرباز عراقی در نوروز 74 میگیرد 12 سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره و حسرت 5 دقیقه آفتاب بود.
شهید حسین لشکری بعدها در یادآوری دوران اسارت و تحمل شکنجهها و آزارهای آن دوران گفته است: شکنجهها دو نوع بود، روانی و فیزیکی، بازجوییهای شدید، بیخوابی، توهین، شوک برقی، اعدام صوری. امام(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم، من در اسارت، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
خاطرات همسر شهید سرلشکرخلبان حسین لشکری:
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشکری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
- ده سال انفرادی
فروردین سال 58 ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی کردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش کردند.
- روزی که دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
- حسینی دیگر...
هفدهم فروردین سال 77 بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... لهجه اش کاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
- آن دنیا روسفیدم اما...
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. میگفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش میکرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ کم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. میگفت روزی می آید که ببینم دیگر قرص هایت را کنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختیهایی است که تو در نبودنم کشیدی...
- نان و پنیر نداریم، نان که داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم. هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید و قبول میکرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی میشد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش میرفت. در اثر شکنجههای سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
- یادت نره من برگشتم!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت "یادت نره من برگشتم!"
- پلههای جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد...
----------------------------------------------------
گفتگو با همسر شهید سرلشگر آزاده حسین لشگری
گفتم: اگه تا آخر یه آرزو داشته باشی چیه؟
گفت: یعنی تا آخر عمر؟
گفتم: بله؟
گفت: آقای لشگری زنده بشه!
می دونید؟ ایکاش من و شما هم حداقل یک روز یا فقط یک ساعت اسیر بودیم، آن هم نه در عراق، بلکه توی چهاردیواری شهرمون، خونمون، ... تا می فهمیدیم، اینکه یه آدمی توی سن جوانی و حدود یک سال بعد از ازدواج با داشتن یه پسر ۴ ماهه می ره از وطن و ناموس ما دفاع کنه و ۶۴۱۰ روز اسیر میشه یعنی چی؟
اینکه همسر جوان و ۱۸ ساله ی همین آدم، وقتی همسرش توی خاک عراق زمین گیر شده و ۱۲ سال تمام هیچ اطلاعی و سرنخی ازش نداره و ۱۸ سال تمام هم منتظرش میشه تا او را برای یک بار هم که شده دوباره ببینه، یعنی چی؟
اینکه این آدم طی ۱۸ سال دلش لک زده برای یه جرعه آب خنک، یک لقمه نان داغ، یه ذره محبت، یه آب باریکه امید و آینده، یعنی چی؟
اینکه همین زن، تا میاد، بعد از آزادی همسرش، زندگی دوباره ای را شروع کنه تا همدیگر را بفهمند و یه آرامش نسبی پیدا کنند، دوباره و برای همیشه او میره، یعنی چی؟
اینکه حالا دیگه همون زن، اون یه ذره امید ۱۸ ساله اش را هم از دست داده، یعنی چی؟
ولش کن، من اصلا قاطی کرده ام و نمی دونم چی می گم، ولی این زن مقاوم با همه ی آرزوهای برباد رفته و نرفته اش، خیلی صبور و در کمال سادگی ما را پذیرفت و به همه ی پرسش هامون پاسخ داد.
نحوه آشنایی شما با شهید چگونه بود؟
آقای لشگری یک نسبتی با ما داشتند و بعضا هم رفت و آمد فامیلی داشتیم و گهگاه ایشان به منزل ما می آمدند. آن روزها من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار ایشان را دیدم و همان سال هم برای ادامه تحصیل و طی دوره های خلبانی به آمریکا رفتند.
وقتی از آمریکا برگشتند من کلاس سوم دبیرستان بودم و کمی بزرگتر شده بودم که پس از مدتی ایشان مرا از پدر و مادرم خواستگاری کردند. ابتدا پدرم قبول نمی کردند چون خواهر بزرگتری در خانه داشتم که هنوز ازدواج نکرده بود، اما آقای لشگری در تصمیمشان مصر بودند و می گفتند: شما بله را بگویید و خواهر بزرگتر ایشان هم خلاصه خواهند رفت.
و بالاخره اسفند ماه همان سال رسماً به خواستگاری من آمده و مقدمات کار طی شد تا اینکه هشتم فروردین ماه سال ۵۸ ما را به عقد یکدیگر در آوردند و تیرماه سال ۵۸ هم ازدواج کردیم و چون محل خدمت حسین دزفول بود، برای زندگی به آنجا رفتیم.
چطور شد که آقای لشگری رفتند مأموریت جنگی؟
شهریور سال ۵۹ بودکه برای دید و بازدید فامیل و بستگان به تهران آمدیم و چند روزی ماندیم که بیستم شهریور برای حسین نامه ی محرمانه ای آمد که به پایگاه هوایی دزفول برگردد. ایشان وقتی آماده رفتن شد از من خواستند بمانم تهران و همراه ایشان نروم، علت را که جویا شدم، گفتند: به دلیل حملات عراق، پایگاه وضعیت خوبی ندارد و صلاح نیست که شما بیایید، البته مدتی بود که ایران درگیری های مرزی با عراق داشت اما هنوز جنگ به صورت علنی نشده بود. ایشان رفتند و ۲۷ شهریور ماه سال ۵۹ بود که هواپیمایشان بر اثر اصابت موشک دشمن در خاک عراق سقوط کرده و حسین اسیر شد.
شما از واقعه ی اسارت ایشان چگونه باخبر شدید؟
از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت ۹ شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت می شد. یادم هست که آن روز ۵ شنبه ۲۷ شهریور ماه بود که برای اولین بار، ساعت ۹ شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چند بار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانی ام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود ۸ یا ۹ بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامه ای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمی کند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانه ای رفته اند و نمی توانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد.
من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زده اند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالا زخمی شده باشد و اینها نمی خواهند به من بگویند.
گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟
گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زده اند، البته مرزبانان ما با دوربین دیده اند که چتر نجاتش باز شده، اما اززنده بودنش خبری نداریم.
سه روز بعد از آن، سی و یکم شهریور بود که جنگ تحمیلی عراق به ایران رسما آغاز شد و من هم هیچ خبری از حسین نداشتم.
چه زمانی از اسیر شدن ایشان مطلع شدید؟
از روزی که خبر سقوط هواپیمایش را شنیدم، تا ۱۰ سال هیچ خبر موثقی از او نداشتم، خیلی جاها رفتم و موضوع را پیگیری کردم، اما هیچکس خبری نداشت. در طول این سالها واقعا بلاتکلیف بودم، تا اینکه سال ۶۹ و پس از پایان جنگ تحمیلی، اسرا به ایران بازگشتند، من هم سراغ آنها رفته و خلاصه متوجه شدم که حسین در عراق اسیر است و عده ای از اسرا او را دیده اند. اما گفتند که تا سال ۶۷ که ایران قطعنامه را قبول کرد ایشان را دیده اند و از آن تاریخ به بعد او را از سایر اسرا جدا کرده و به مکان نامعلومی برده اند که دیگر هیچکس از او خبر نداشت.
چرا او را مخفی نگهداشته بودند؟
از آنجائیکه ۳ روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حسین را به اسارات گرفته بودند، می خواستند او را به عنوان مدرکی که بعدها بگویند آغازگر جنگ، ایران بوده است نگهداری کنند و به همین دلیل هم اجازه مشخص شدن هویت او را از طریق صلیب سرخ جهانی نمی دادند. البته این در حالی بود که عراق خیلی زودتر از اینها، درگیری در مرزهای ایران را شروع کرده بود ولی دستگیری حسین برای آنها سند ارزشمندی بود که نمی خواستند به این راحتی ها آن را از دست بدهند.
وقتی خبر انتقال او را از سال ۶۷ به مکانی نامعلوم شنیدم و اینکه هیچکس از او طی ۲ سال بعد هیچ خبری نداشت زندگی ام به تلاطم افتاد و حسابی نگران شدم که او کجاست و چه اتفاقی ممکن است برایش افتاده باشد لذا شروع کردم به جستجو و به هر دری زدم که از او خبری بگیرم، اما متأسفانه هیچ مسئولی از موضوع اسارت و وضعیت ایشان خبر نداشت.
برای اولین بار چه زمانی و چگونه از اسارت ایشان مطمئن شدید؟
خرداد ماه سال ۷۴ بود که نمایندگان صلیب سرخ بالاخره همسرم را رسما ملاقات کرده و از ایشان ثبت نام کرده بودندکه بعد از آن اولین نامه حسین به دستم رسید، نامه ای که تمام وجودم را سرشار از امید و آرزو کرد، اما من که مسایل مختلف را طی سالها گذشته دیده بودم، هنوز باور نمی کردم که این نامه، نامه حسین باشد: ولی وقتی برایش جواب نامه را فرستادم و دوباره از او نامه دریافت کردم، خیالم راحت شد که او زنده است و یک روزی خواهد آمد.
شما قبل از اینکه آقای لشگری اسیر شوند، هیچ فکر می کردید که ممکن است یک چنین اتفاقی برای ایشان بیفتد؟
حسین همیشه آماده این اتفاقات بود و گهگاهی هم با من صحبت می کرد تا آمادگی قبلی داشته باشم، خیلی وقت ها خودش داوطلب می شد که برود شناسایی های مرزی را انجام دهد، تا دین خود را به انقلاب ادا کند و گاهی هم می گفت که پایان راهش ممکن است به شهادت و یا اسارت ختم شود، اما من جوان بودم و احساسی و کمتر متوجه این واقعیات بودم.
تقریبا ۱۰ سال کامل بعد از اسارت از همسرتان هیچ خبر و اثری نداشتید، پس چگونه امید به باز گشت او داشتید؟
درست است که ۱۰ سال از ایشان بی خبر بودم، اما هیچوقت نا امید نمی شدم چون او را خیلی دوست داشتم، از طرفی از او یک فرزند داشتم که من را به ادامه زندگی امیدوار کرده بود و همیشه فکر می کردم که اگر یک روزی حسین برنگردد، یادگار او را دارم، بزرگش می کنم و با تربیت صحیح، حسین دیگری را تحویل جامعه می دهم.
البته همیشه آرزو می کردم که ایکاش این اتفاق برای من می افتاد، نه برای او، من می رفتم ولی او می ماند، او از من خیلی مقاوم ترو صبورتر بود.
در طول این سال ها به ازدواج مجدد فکر نکردید؟
اصلا، من خانواده ی خوبی داشتم، هنوز هم دارم، آنها همه پشتم بودند و به هیچ وجه نمی گذاشتند که احساس تنهایی و یا نبود حسین را حس کنم، همیشه دوروبرم شلوغ بود، زندگی ام را می کردم و سخت مشغول تربیت و بزرگ کردن فرزندم بودم. همیشه هم امید به آینده داشتم و اینکه او یک روزی خواهد آمد و اگر نیاید پسرم و یادگار او را در کنارم دارم و نیازی به ازدواج و همسر دیگری ندارم.
طی ۱۰ سال که از همسرتان هیچ خبری نداشتید، چه اقداماتی برای پیدا کردن او انجام دادید؟
طبیعی است که به هر دری می زدم تا اثری از او بیابم، با خیلی از اسرایی که می شناختم نامه نگاری می کردیم، در پاسخ این نامه ها رگه هایی از امید پیدا می شد، برای مثال گاهی اسرا برایم می نوشتند که اسمی به این نام را بر روی دیواری در بیمارستان، دستشویی و یا آسایشگاه دیده اند، که ممکن است حکایت از زنده بودن او بکند، البته از طریق مسولین و دستگاههای مختلف هم موضوع را پیگیری می کردیم، اما بدلیل اینکه عراق در این زمینه هیچگونه همکاری نداشت، امکان دسترسی به اطلاعات و کسب خبر نبود.
ازطرفی گاهی افسران و سربازان عراقی در اردوگاه با هم صحبت می کردند، نامی از اسرای خلبان و اینکه عده ای از آنها اسیر و مخفی هستند برده می شد که از طریق نامه نگاری از سوی اسرای آشنا به ما اطلاع داده می شد، که همه ی اینها روزنه ی امیدی برایم بود و در نهایت اینکه پیش خودم مطمئن بودم، یک روزی این جنگ به پایان خواهد رسید و تکلیف حسین مشخص می شود.
از چه طریقی از قطعی بودن اسارت همسرتان با خبر شدید؟
وقتی نمایندگان صلیب سرخ از وجود ایشان در عراق مطمئن شده و با او ملاقات کرده بودند، موضوع را به دولت ایران منتقل کرده و سپس از طریق هلال احمر این خبر و اولین نامه اش را به همراه یک قطعه عکس به من دادند، نامه را که دیدم خیلی خوشحال شدم، اما وقتی عکسش را دیدم شوکه شدم، او در عکس خیلی پیر، خسته، فرسوده، شکسته و غمگین بود، به طوری که اصلا باورم نمی شد، این عکس حسین من باشد، اما در هرحال خوشحال بودم و امیدم به آینده صد چندان شده بود.
در نامه هایتان چه مطالبی را مطرح می کردید؟
بعد از اعلام صلیب سرخ حدود دو سال و نیم بین ما نامه رد و بدل شد که در آنها فقط از حال یکدیگر و خانواده باخبر می شدیم و حق نوشتن مطالب دیگر را نداشتیم.
در طول سالهای نبود همسرتان، چگونه فرزندتان را بزرگ کردید؟
من همه سلامتی و جوانی ام را پای فرزندم گذاشتم و زمینه ی بهترین تحصیل و تربیت را برایش فراهم ساختم و امروز خوشحالم که او به عنوان دندانپزشک در جامعه مؤثر است و به درد مردم می رسد.
بعدا ۱۸ سال اسارت ، همسرتان را کجا و چگونه دیدید؟
بعد از مکالمه ی تلفنی که در روز ورود ایشان به خاک ایران انجام شد، در همان روز به فرودگاه رفتیم، همه ی اهل خانواده، فامیل، بستگان و دوستان آمده بودند، من گوشه ای ایستاده و فقط او را تماشا می کردم، همه ی حاضران تک تک جلو رفته و با ایشان سلام علیک و دیده بوسی می کردند، اما من فقط تماشایشان می کردم و کاملا هم مشهود بود که او هم در بین جمعیت به دنبال من می گردد و خلاصه وقتی همه ی حاضران با ایشان دیده بوسی کردند یکی از مسوولین سراغ مرا گرفت و سپس نزد ایشان رفتم و انگار آسمان و زمین یکجا به من هدیه شده بود و به اندازه تمام دنیا و زمان ها شاکر خدای بزرگ شدم که یکبار دیگر همسرم را پس از ۱۸ سال فراق می دیدم.
چگونه طاقت آوردید که آخرین نفر به سراغش بروید؟
خجالت می کشیدم، رویم نمی شد!
روزهای اولیه آزادی ایشان با شما چگونه گذشت؟
روزهای سخت، اما ارزشمند ی بود، او با توجه به اینکه ۱۸ سال تمام از ایران، محیط خانواده و اجتماع دور بود، مشکلات زیادی داشت، به او ۶ ماه مرخصی داده بودند و همیشه در خانه بود، روزهای اول خیلی احساس غریبه گی می کردیم. خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی چیزها و حرف ها را هم نمی شد مطرح کرد، او هم وقتی بیرون می رفت و یا با هم می رفتیم از تغییرات بوجود آمده کلافه می شد و در مقابل خیلی از آنها نمی دانست که چه عکس العمل باید داشته باشد.
در این شرایط، وقتی دیدم به او سخت می گذرد پیشنهاد نوشتن خاطرات دوران اسارتش را دادم و ایشان هم علی رغم اینکه یادآوری آن روز ها برایش درد آور بود ولی در طول این زمان مشغول این کار شد و تمام خاطرات خود را در چندین دفتر نوشت که ماحصل آن انتشار کتاب خاطرات ایشان بود.
در حال نوشتن خاطرات، وقتی به یاد آن روزهای سخت می افتادند چکار می کردند؟
گاهی می دیدم که بسیار سیگار می کشند و سرشان را بین دو دست گذاشته و وحشتناک به اطراف نگاه می کنند.
می گفتم خوب آن صحنه هایی که برایت سخت و ناگوار است را ننویس. می گفت: نه باید همه ی اتفاقات مو به مو نوشته شود.
بعد از طی ۶ ماه چه کردند؟
با دعوت نیرو هوایی در دفتر مطالعات و تحقیقات این نیرو مشغول شد و بعد از حدود ۲ سال هم با تقاضای خودشان بازنشسته شدند.
۱۸ سال اسارت چه تغییراتی در ایشان بوجود آورده بود؟
بسیار با ایمان شده و هیچ تعلق مادی و مالی به دنیا نداشتند، بسیار پخته و آبدیده شده بودند و مشکلات و مصائبی که برای ما بسیار اهمیت داشت ، برای او اصلا مهم نبود و به راحتی با آنها برخورد می کردند.
خیلی وقت ها که من در مشکلات از کوره در می رفتم او خیلی متین و آرام و منطقی بود و با صبر و طمئنینه با آنها مواجه و باعث آرامش خانواده می شد.
عکس العمل ایشان در خصوص تغییرات جامعه بعد از ۱۸ سال چه بود؟
آن روزها خیلی چیزها برای او عجیب و باور نکردنی بود، اما کم کم خودش را به همه چیز عادت می داد و می گفت: جریان جامعه مثل رودخانه ای است که باید با او رفت و نمی شود ایستاد، لذا چاره ای نیست، ما در این جامعه زندگی می کنیم و باید همه چیزش را هم به پذیریم و می پذیرفتند.
چقدر زمان برد که ایشان از نظر رفتارهای اجتماعی به حالت اول برگردند؟
به حالت اول که هیچوقت ،اما بعد از یکسال تقریبا رفتار و برخوردهایشان عادی شده بود.
ایشان از شکنجه ها و خاطرات تلخ اسارت هم می گفتند؟
اوایل تعریف می کردند، از شکنجه های وحشتناکی که گاهی بیان آن آدم را آزار می دهد و ایشان هم وقتی می گفتند تمام بدنشان به لرزه می افتاد، به طوری که از حال طبیعی خارج می شدند، لذا بعدها حتی گاهی می خواستند خاطره ای تعریف کنند، ما سعی می کردیم بحث را عوض کنیم که با طرح مسایل اسارت به ایشان لطمات روحی و جسمی وارد نشود.
همسرتان بیماری خاصی هم داشتند؟
خیر، علی رغم اینکه ایشان ۱۸ سال اسارت را یک خواب آرام نداشتند، ۱۸ سال حسرت نوشیدن جرعه ای آب خنک و یک لقمه نان را داشتند و همه چیز در اردوگاهها غیر بهداشتی و چندش آور بوده، اما با توکلی که به خدا داشتند، همه ی این دوران سخت و وحشتناک را گذراندند و پس از مراقبت های ویژه ی پزشکی، هیچ بیماری در ایشان وجود نداشت.
ایشان اوقات فراقتشان را در اسارت چگونه می گذراندند؟
با توجه به اینکه ایشان سالها در سلولهای انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشته اند، قرآن را کامل حفظ کرده بودند، زبان انگلیسی می دانستند و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بودند.
آقای لشگری زیارت حرم امام حسین (ع) هم رفته بودند؟
بله، در طول سالهای اسارت به دفعات خواسته بودند که در تلویزیون عراق حاضر شده و علیه ایران صحبت کند ولی ایشان هیچگاه زیر بار این ذلت نرفته بودند، تعریف می کردند که اواخر دوران اسارتشان یکی از نزدیکان صدام که سرتیپ اطلاعات عراق بوده نزد ایشان رفته و از او خواسته بود که در تلویزیون عراق علیه ایران صحبت کرده تا همه ی امکانات را برایش فراهم کنند که بتواند در عراق زندگی کند، اما حسین گفته بود: من اگر می خواستم در این رابطه حرفی بزنم، همان روز های اول می گفتم، می خواهید مرا بکشید، بکشید، چرا من مملکتم را بفروشم.
و وقتی می بینند که حسین به هیچ وجه خواسته ی آنها را قبول نمی کند، از او می خواهند که اگر خواسته ای دارد مطرح کند، که ایشان هم درخواست زیارت قبور مطهر ائمه(ع) را می کنند که آنها هم موافقت کرده و با پوشانیدن لباسهای عربی به طوری که ناشناس باشند به زیارت می برند.
بعد از آزادی از اسارت هم جهت زیارت به عراق رفته اند؟
خیر
شما چی، برای زیارت کربلا رفته اید؟
خیر؟
دوست دارید بروید؟
هرگز!
چرا؟
برای اینکه عراق کشوری است که ۱۸ سال از بهترنی روزهای عمر من و حسین را به تباهی کشید و کشوری که سخت ترین و وحشینانه ترین شکنجه ها را به همسرم تحمیل کرد، لذا هیچوقت دوست ندارم این کشور را ببینم.
زمانی که راه کربلا باز شده بود، گاهی دوستان حسین می گفتند که بیایید به کربلا برویم و من می گفتم: اگر مرا بکشند هم نه خودم می روم و نه می گذارم حسین برود، البته زیارتگاههای عراق را واقعا دوست دارم.
بعد از شهادت حسین، چه توقعی از زندگی دارید؟
نمی دانم، اما همین را می دانم که هنوز هم همیشه حسین با من است، اگر چه دیگر نیست، او هیچوقت ناراحتی مرا نمی خواست و می گفت: من نمی خواهم کوچکترین ناراحتی را در چهره ی شما ببینم و اگر می دید واقعا به هم می ریخت.
امروز از اینکه او حضور فیزیکی ندارد خیلی ناراحتم و غصه می خوردم، اما خیلی وقت ها هم حضور حسین را در کنارم و در خانه کاملا حس کرده ام.
شما فکر می کنید نسل جوان امروز ما از وقایعی که بر سر حسین های زمان آمده، آگاهی دارند؟
خیلی کم
چرا؟
نمی دانم، شاید بخاطر کوتاهی مسوولین فرهنگی جامعه است که تاکنون نتوانسته اند به درستی این ارزشها را منتقل کنند.
آنهایی که دست اندرکار مسائل فرهنگی هستند، تجربه دارند، کارشناس امور مربوطه هستند و آگاهی اش را هم دارند باید به فکر نسل امروز و فرداها باشند و با انتقال درست و دایمی ارزشها، نگذارند این قشر مظلوم، پیش از این مظلوم واقع شوند.
اگر به ۱۸ سال اسارت همسرتان و ۱۸ سال فراق خود برگردید، فکر می کنید کدام یک از شما اسیر تر بوده اید؟
چه بگویم؟ او به نوعی این ۱۸ سال زجر کشیده است و من هم به نوعی دیگر، ولی او همیشه می گفت: شما بیشتر زجر کشیده اید، ولی من می گفتم: نه حسین جان، من اینجا آزاد بودم و همه چیز هم داشتم، اما تو هیچیک از اینها را نداشتی.
الآن اگر خواسته ای از حسین داشته باشی ، چیست؟
حسین مرد بزرگی بود، واقعا مرد بود و طی این ده سال زندگی بعد از اسارت ندیدم مردی را که قابل مقایسه با او باشد، مرد خالصی بود، اهل ریا نبود. حالا هم ازش خواسته ام که مرا پیش خودش ببرد.
اگر به شمابگویند که تا آخر عمر فقط یک آرزو کنید و برآورده شود، چه آرزوی داشتید؟
فقط آرزو دارم بروم پیش حسین، چیز دیگری نمی خواهم و شاید آن دنیا با هم بیشتر زندگی کنیم.
چطور شد که ایشان به شهادت رسیدند؟
در آن روز، ایشان صبح رفتند در جلسه هیأت مدیره مجتمعی که در آن ساکن هستیم ظهر آمدند و پس از نماز و ناهار کمی خوابیدند و سپس رفتند ادامه جلسه صبح، شب ساعت ۹ بود که آمدند و شام خوردیم. سپس ایشان به روال هر روز نوه مان را بردند بیرون و بعد از ۲، ۳ ساعتی قدم زدن و بازی کردن به خانه برگشتند و سپس برای یک ساعتی هم رفتند به نانوایی، سوپر محل و نگهبان مجتمع سرزده و حال و احوالی کرده و آمدند، برایشان چایی ریختم خوردند و گفتند: من می روم بخوابم.
ایشان رفتند و خوابیدند و من و نوه ام پای تلویزیون نشستیم تا پسرم که آن شب شیفت بیمارستان بودند برگردد.
۵/۱ ساعت از شب گذشته بود که حسین از خواب بیدار شد که برود طبقه بالا (منزل ما دو بلکس است) گفتم: کجا می روی؟
گفت: می روم دوش بگیرم.
گفتم: چرا این وقت شب؟
گفت: خیلی گرمم است.
ایشان رفتند ودوش گرفتند، زمانی که از پله ها پایین می آمدند، من در حال بالا رفتن بودم ت بروم و بخوابم.
به ایشان گفتم: شما کاری ندارید؟
گفت: نه و رفتند پایین و دراز کشیدند.
من هنوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای سرفه ی حسین بلند شد، ایشان تقریبا همیشه سرفه می کردند و این کارشان طبیعی بود، بخاطر اینکه سیگار زیاد می کشیدند، بخصوص مواقعی که یاد شکنجه های دوران اسارت می افتادند، اما آن زمان سرفه هایش خیلی غیرطبیعی بود، من راستش ترسیدم، بلافاصله برگشتم نزد ایشان، دیدم افتاده اند روی زمین.
گفتم: حسین چی شده؟
ولی او همینطور مرا تماشا می کرد. شاید باورتان نشود، اما یک دقیقه هم طول نکشید که چشمهایش بسته شد و برای همیشه رفتند، به همین سادگی!
شما چه کردید؟
من و نوه ام توی خانه تنها بودیم، سراسیمه و درحالی که مرتب فریاد می کشیدم رفتم بیرون و در همسایه ها را زدم، آنها آمدند و به اورژانس زنگ زدند، آمبولانس آمد و به ظاهر برای مداوا بردند بیمارستان، اما من مطمئن بودم که او رفته و تمام خاطراتمان را هم با خودش برده است.
گاهی که با خدا صحبت می کنی، از او چه می خواهی؟
به خدا می گویم: خدایا همه ی زندگی و هستی مرا بگیر، اما حسین را ۵ سال دیگر برایم بفرست.
می گویم: خدایا برای تو که کاری ندارد، یکبار هم که شده خواسته ی مرا اجابت کن!
اگه یک آرزو داشته باشی تا آخر، چیه؟
یعنی تا آخر عمر؟
بله؟
آقای لشگری زنده شود.
--------------------------------
گوشه ای از خاطرات اسارت از زبان سرلشگر لشگری :
یک لیوان آب یخ "بهترین عیدی" اسارت / آزادی خرمشهر "شیرین ترین خاطره"
سرتیپ خلبان حسین لشگری نخستین اسیر ایرانی جنگ هشت ساله است و آخرین "آزاده ای" که به میهن بازگشت، فاصله آن اسارت و این آزادی ، "هجده سال" شد، البته هجده سال در "زبان" آسان می چرخد اما در زمان... !
*خبرگزاری مهر - گروه سیاسی : لطفا بیشتر خودتان را معرفی کنید.
- حسین لشگری : سرتیپ خلبان آزاده، حسین لشگری، متولد ۱۳۳۱ ، ضیاءآباد از توابع قزوین.
*آقای لشگری ، می دانم که شاید این سئوال کلیشه ای باشد، ولی برای خوانندگان ما جریان اسارت خود را بگویید.
-من در حال انجام سیزدهم ماموریت خود بودم، ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ که هواپیمایم در محور "زرباطیه"، در نزدیکی مهران سقوط کرد.
*یعنی قبل از آغاز رسمی جنگ ایران و عراق؟
-بله و نکته جالب همین است، جنگ عراق علیه ایران، یک سری مقدمات داشت، مثل یک دعوا که اولش با اخم و تهدید و جنگ لفظی است و بعدا به دعوای فیزیکی منجر می شود، جنگ ما هم این حالت را داشت، عراق قبل از شروع رسمی جنگ در ۳۱ شهریور ۵۹، شروع به خرابکاری وسیع و تحریک قومیت ها و همچنین تجاوزات هوایی و حمله به پاسگاههای مرزی ایرانی کرد تا اوضاع ایران را بهم بزند، جنگ عملا از اول سال ۵۹ شروع شده بود.
از نظر نظامی ما به عنوان نیروی هوایی ایران باید نوعی "بازدارندگی" ایجاد می کردیم و در ازای حملات مداوم هوایی عراق ، پاسخی به آنها می دادیم، ماموریت من هم از این جنس بود.
*هواپیمای شما چه بود؟
-من خلبان هواپیمای جنگنده F5 بودم.
*موقع اسارت چند ساله بودید؟
- در آن وقت ، ستوان یکم بودم و ۲۸ سال سن داشتم.
*دقیقا ماموریت شما چه بود؟
-ماموریت من انهدام واحدهای زرهی عراق در ۱۰ کیلومتری خاک عراق بود، این واحدهای زرهی متعلق به سپاه دوم عراق بودند که پشت مهران مستقر شده بودند و مرتب روی مهران آتشبار می ریختند، این ماموریت را داوطلبانه انجام دادم، با اینکه چنین ماموریت های حساسی را معمولا رده های بالاتر مثل سرهنگ یا سرگرد هوایی انجام می دادند اما من خیلی اصرار کردم تا توانستم اجازه این ماموریت ها را بگیرم، چون این برای من یک غرور ملی و دینی بود که بتوانم به سهم خودم جواب دشمن را بدهم.
*چرا هواپیمای شما سقوط کرد؟
-هواپیما را با موشک زدند،
*سرعت هواپیمای تان در موقع سقوط چقدر بود؟
-۹۸۰ کیلومتر در ساعت! زنده ماندنم شبیه یک معجزه بود، چون در این سرعت و در ارتفاع هشت هزار پایی، پریدن از هواپیما تقریبا به معنای خودکشی بود، ولی وقتی دیدم هواپیما آتش گرفته، چاره ای نداشتم جز اینکه بپرم و به اصطلاح Eject کردم.
*در موقع سقوط مجروح هم شدید؟
-بله، ستون فقراتم آسیب دید ضمن اینکه ضربه محکمی به پشت سرم خورد ،موقعی که به زمین خوردم، بیهوش شدم.، جالب این است که هواپیمای من روی تانکهای عراقی افتاد وو تعدادی از عراقی ها را هم کشت.
*وقتی بهوش آمدید، چه اتفاقی افتاد؟
-وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم، یک دکتر عراقی به انگلیسی به من گفت: تو سالم هستی ، ما با اشعه ایکس بدنت را آزمایش کردیم، فقط کوفتگی داری که ان هم خوب می شود بعد از ین بود که "باسل" آمد.
*باسل که بود؟
بازجوی من!
*محور بازجویی ها چه بود و شما چه جوابی می دادید؟
-من اول سعی کردم دست پیش را بگیرم! در اولین بازجویی با دعوا و تندی به عراقی ها گفتم چرا هواپیمای مرا زدید؟ من اشتباهی وارد خاک شما شده بودم، عراقی ها با عصبانیت می گفتند با سرعت ۹۸۰ کیلومتر در ساعت و با هواپیمای مسلح به بمب و موشک راه را اشتباهی آمده بودی ؟! این بود که جریان بازجویی ها عوض شد.
*لطفا به اختصار بگویید نیروی هوایی عراق با نیروی هوایی ایران چه تفاوتی داشت؟
عراقی ها به "ایران" می گفتند "خمینی"، این سرباز گفت: خمینی هرچه مردم ایران بوده، ریخته توی خوزستان، و ما را از خرمشهر بیرون کرده البته من به این خبر اعتماد نکردم و با رادیویی که خودم به طور مخفیانه ساخته بودم، خبر آزادی خرمشهر را شنیدم و این خوشحال کننده ترین خبر برای من بود
- سیستم نیروی هوایی عراق "روسی " بود و شوروی ها آن را برای عراق طراحی کرده بودند، ولی سیستم هوایی ایران، آمریکایی بود و سیستم هوایی آمریکا در همه دنیا تک است، تجهیزات و امکانات هوایی ایران را بعضا خود آمریکایی ها یا فقط اسرائیل داشتند، این بود که عراقی ها به شدت از نیروی هوایی ایران حساب می بردند، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی در همان ماههای اول جنگ یک ضرب شصت حسابی به عراق ی ها نشان داد و پایگاه H3 که مقر مهم نیروی هوایی عراق بود را بمباران کرد.
*ادامه جریان بازجویی ها را بگویید.
-محور مهم بازجویی عراقی ها این بود که رژیم عراق می خواست از من یک مدرک زنده برای اثبات تجاوز ایران به عراق بسازد و در همه جای دنیا مرا به عنوان خلبان متجاوز ایرانی معرفی کند به من گفتند به تو پناهندگی می دهیم، برو در دانشگاههای عراق، هر دختری را که خواستی انتخاب کن، فردایش برایت شرعا عقد می کنیم، همین مقاومت من باعث شد که هجده سال اسیر بمانم و رژیم عراق تا اواخر عمرش سعی کند مرا به عنوان یک گروگان نگه دارد.
*امیر لشگری ، اسارت تلخ است، اما روزهای شیرینی هم دارد، شیرین ترین روز اسارت شما کی بود؟
-من به عنوان یک نظامی اسیر، وقتی خبر پیروزی های کشورم را در اسارت می شنیدم، خیلی خوشحال می شدم، اما خوش ترین روزم ، خبر "آزاد سازی خرمشهر" در خرداد ۱۳۶۱ بود که از یک سرباز عراقی شنیدم.
*چطور آن سرباز این خبر را به شما گفت؟
- با این سرباز دوست شده بودم، چون می خواست انگلیسی یاد بگیرد و دوست داشت با من تمرین زبان کند، عراقی ها به "ایران" می گفتند "خمینی"، این سرباز گفت: خمینی هرچه مردم ایران بوده، ریخته توی خوزستان، و ما را از خرمشهر بیرون کرده
البته من به این خبر اعتماد نکردم و با رادیویی که خودم به طور مخفیانه ساخته بودم، خبر آزادی خرمشهر را شنیدم و این خوشحال کننده ترین خبر برای من بود.
*بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتید ، چه بود؟
-یک نصفه لیوان آب یخ!
*واقعا؟
-بله، عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب.
*شکنجه هایی که عراقی ها انجام می دادند، چه بود؟
-شکنجه ها دو نوع بود، روانی و فیزیکی ، بازجویی های شدید ، بی خوابی ، توهین، شوک برقی، اعدام صوری،
امام خمینی(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم،من در اسارت ، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
این مساله هسته ای خیلی شبیه قضیه جنگ است، ما باید این جنگ را ببریم، هیچ کشوری دلش به حال ما نسوخته است ، ما باید این علم را داشته باشیم،این نقطه جایی است که اگر الان کوتاه بیاییم، وابستگی ما دوباره به غرب شروع می شود، باید بایستیم و مقاومت کنیم و پیروز شویم
*کی آزاد شدید؟
- من اولین خلبان اسیر ایرانی بودم و آخرین اسیری هم بودم که آزاد شدم،هفدم فرودین ۷۷ ، بعد از ۱۸ سال اسارت آزاد شدم.
*بعد از آزادی ، باز هم با هواپیمای نظامی پرواز داشته اید؟
-نخیر! نداشتم
*چرا؟
-هزینه هر ساعت پرواز هواپیما، چیزی حدود نیم ملیون تومان است، برای چه باید این هزینه را به بیت المال تحمیل کنم؟ باید جوانان و خلبانان نسل امروز تمرین کنند و پرواز را یاد بگیرند.
و اما حرف آخر:
-باور کنیم که "ایرانی می تواند"، خواستن توانستن است، این مساله هسته ای خیلی شبیه قضیه جنگ است، ما باید این جنگ را ببریم، هیچ کشوری دلش به حال ما نسوخته است ما باید این علم را داشته باشیم،این نقطه جایی است که اگر الان کوتاه بیاییم، وابستگی ما دوباره به غرب شروع می شود، باید بایستیم و مقاومت کنیم و پیروز شویم .
http://www.balagh.ir/content/3822
-----------------------------------------------
خاطرات سرلشکر خلبان آزاده شهید حسین لشگری
دردسرهای جایگزین جدید!
جایگزین شدن حسن انصاری به جای ارشد آسایشگاه برای سرتیپ لشگری مشکلاتی را به همراه داشت. عراقی ها می گفتند که او دستش کج است و از ارتش عراق دزدی کرده و به همین خاطر هم سه سال زندانی شده.
از پول حقوق سرتیپ لشگری هر ماه مقداری پودر و صابون خریداری می شد و در اختیارش قرار می گرفت. از وقتی که انصاری آمده بود قوطی های تاید که برای یک ماه بود چند روزه تمام می شد. لشگری پیگیر شد تا علت را بفهمد و متوجه شد که حسن تایدها را برای شستن ماشین خود برمی دارد. روزی لشگری در حضور بقیه عراقی ها به انصاری گفت :
- شما پودرها را برای شستن ماشین استفاده می کنی و ما الان برای شستن لباس پودر نداریم.
حسن با ناراحتی موضوع را انکار کرد ولی از بعد آن ماجرا مترصد فرصتی بود تا با اهرم فشار لشگری را وادار به سکوت در برابر دزدی های خود کند!
او متوجه شده بود که داشتن رادیو چقدر برای لشگری مهم است و از همین موضوع سوء استفاده می کرد و رادیو را فقط مدت محدودی در اختیارش قرار می داد و درست زمان پخش اخبار ایران رادیو را می برد و می گفت می خواهد به بیانات صدام گوش کند. او همچنین قدغن کرده بود لشگری توسط نگهبان های دیگر برای سروان ثابت (مسئول کمیته اسیران) پیغام بفرستند.
دو هفته به همین منوال گذشت تا این که لشگری به ناچار نامه ای نوشت و توسط یکی از نگهبانان که مسئول آوردن غذا بود و خودش هم دل خوشی از انصاری نداشت، برای سروان ثابت فرستاد. وقتی انصاری از این موضوع مطلع شد به استخبارات شکایت کرد. او در شکایت خود نوشته بود من ارشد نگهبان ها هستم و نسبت به جان لشگری مسئولیت دارم اما او با نادیده گرفتن موقعیت من باعث سوء استفاده نگهبانان دیگر شده و من دیگر قادر به کنترل نگهبان ها و حفظ جان او نیستم. استخبارات رونوشت گزارش حسن را به کمیته قربانیان جنگ فرستاد و چند روز بعد ستوان سلام برای بررسی موضوع آمد.
از آن جا که ستوان سلام عرب بود و متعصب، لذا فشار را روی لشگری گذاشت و به او گفت :
- تو اسیر آنهایی باید مطیع باشی.
هرچه لشگری از کارهای خلاف حسن گفت فایده ای نداشت و در نهایت ستوان سلام به حسن و سایر نگهبان ها گفت هر وقت شما مناسب دیدید حسین را به هواخوری ببرید و یا رادیو را در اختیارش بگذارید!
قرنطینه
با رفتن ستوان سلام، حسن که گویی به آرزوی دیرینه اش رسیده بود، به نگهبانان دستور داد اتاق و تمام وسایل لشگری را بازرسی کنند. آنها هم اتاق را از بالا به پایین و حتی زیر تشک و لای متکاها را گشتند و هر چه وسیله از قبل خودکار و کاغذ، تیغ و خود تراش، ناخن گیر، کارد میوه خوری و پودر و صابون و... پیدا کردند با خود بردند و در اتاق را از پشت قفل زدند و خلاصه قرنطینه کاملی برای لشگری ساختند.
بعد از آن ماجرا هر روز فقط 5 دقیقه در اتاق را برای گرفتن غذا یا دستشویی باز می کردند. گاهی اوقات هم در را باز نمی کردند. لذا لشگری مجبور بود درون سطل قضای حاجت کند! غذایی هم که به او می دادند سرد و نیمه خورده بود. نگهبانان حتی زحمت شستن ظرف ها را هم به خود نمی دادند. اما سرتیپ لشگری سعی می کرد با خواندن قرآن و دعا و کتاب خود را سرگرم کرده و روحیه اش را تقویت کند. دو سه روز اول ورزش و پیاده روی را درون اتاق انجام داد ولی به دلیل نبودن هوای کافی و تعرق زیاد، زیر بغل و کشاله های رانش عرق سوز شد به طوری که به سختی راه می رفت لذا تصمیم گرفت ورزش را رها کند. چیزی که از همه بیشتر او را آزار می داد این بود که از اخبار ایران اطلاعی نداشت چرا که عراقی ها دیگر رادیو در اختیارش نمی گذاشتند اما او چاره ای جز صبر نداشت!
زیارت امام رضا در اسارت!
با دلی شکسته و اندوهگین با خدا راز و نیاز می کرد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. به سمت تلویزیون رفت تا شاید بتواند ازآن طریق تلویزیون ایران را بگیرد. پس از نیم ساعت جست و جو ناگهان صدایی را شنید که به زبان عربی اخبار می گفت و مطالبش بیشتر راجع به اوضاع ایران بود. سعی کرد موج را صاف کند و با اضافه کردن نیم متر سیم به آنتن توانست یک صدای 60 درصدی را بشنود که می گفت تلویزیون جمهوری اسلامی ایران. تصویر به صورت خط خطی و شطرنجی بود. به نظر می رسید دولت عراق برای این که مردم نتوانند تلویزیون ایران را ببینند روی تصاویر پارازیت ایجاد می کرد.
از آن به بعد او هر روز ظهر و هر شب ساعت 11 به این برنامه گوش می داد. در یکی از همین شب ها پس از پایان اخبار گوینده تلویزیون گفت :
- بینندگان عزیز حالا ارتباط مستقیمی داریم با مشهد مقدس.
گزارشی بود از صحن امام رضا (ع) که به صورت زنده پخش می شد. با شنیدن صدای افرادی که دعا می خواندند بی اختیار اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و برای چند دقیقه خود را در حرم آقا دید. دشمن می خواست او را از دنیای خارج بی خبر نگه دارد ولی از آن جایی که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، او هم از اخبار ایران آگاه شد و هم به زیارت امام رضا (ع) رفت!
هفت ماه گذشت
حدود هفت ماه از زندانی شدن او در اتاق می گذشت. در این مدت اصلا ورزش نکرده بود و دلش برای هوای بیرون و پیاده روی زیر نور خورشید تنگ شده بود. ساعت 11 صبح طبق معمول هر روز یک جزء از قرآن را قرائت کرد. آن روز جزء سی ام و در نهایت قرآن را ختم کرده بود. بلند شد و کنار پنجره نشست و به پرندگان آزاد و رها که روی درختان سر و صدا می کردند خیره شد و به یاد دوران طفولیت و مکتب خانه و روزی که قرآن را ختم کرده بود افتاد. می دانست پدرش از شنیدن این خبر خوشحال خواهد شد. بلافاصله خودرا به خانه رساند و خبر را به پدر و مادرش داد. آنها او را غرق بوسه کردند. فردا صبح که قصد رفتن به مکتب را داشت، مادرش مقداری کشمش و گردو به همراه 25 ریال پول گذاشت داخل یک بشقاب و آن را در دستمالی بست تا برای ملا ببرد. چه قدر ملا از این هدیه خوشحال شده بود.
همچنان که این خاطرات از ذهنش می گذشت خود را در اتاق یافت. با خودش فکر می کرد خدایا هفت ماه است از این جا بیرون نرفته ام امروز هم که قرآن را ختم کردم نه معلمی هست که برایش شیرینی ببرم نه اصلا شیرینی وجود دارد. در حالی که جنب و جوش پرندگان را روی شاخه نگاه می کرد، آرزوی آزاد بودن و شیرینی خوردن کرد!
هنوز چند لحظه نگذشته بود که در اتاق باز شد. ستوان یکم سلام که مسئول او از طرف کمیته بود وارد شد. در دست های او یک جعبه شیرینی و پاکتی از میوه بود! آنها را روی میز کنار دیوار گذاشت و در حالی که لبخند به لب داشت به طرف لشگری آمد. او گفت سرتیپ ستار که ریاست جدید کمیته را به دست گرفته به تو سلام رساند و گفت از این لحظه به بعد روزی یک ساعت می توانی برای هواخوری بیرون بروی. هر ساعتی را که می خواهی انتخاب کن و به نگهبانان بگو هر چه از نظر لباس زیر و دمپایی و غیره کم داری هم بگو تا برایت تهیه کنم.
ستوانیار حسن انصاری هم که تمام این محدودیت ها را برای لشگری ایجاد کرده بود، در اتاق بود و با خجالت سرش را پایین انداخته بود! ستوان سلام می گفت زمانی که سرتیپ ستار منصوب می شود پس از بررسی پرونده اسیران به یاد لشگری می افتد و از وضعش جویا می شود و دستور لغو تنبیه را صادر می کند. از آن روز به بعد در اتاق هر روز از 8 تا 11 باز بود.
روزها از پی هم می گذشت و دلتنگی های لشگری بیشتر و بیشتر می شد اما امیدش را از دست نمی داد. هر شب رویای بازگشت به ایران عزیز را می دید.
پذیرش قطعنامه از طرف عراق امیدی تازه در دل لشگری
24 مرداد ماه سال 1369 بود. ساعت 5/10 صبح ناگهان تلویزیون عراق برنامه عادی خودش را قطع کرد و اعلام کرد ساعت 11 صبح صدام حسین پیام مهمی دارد و این اطلاعیه چند بار تکرار شد، سرانجام ساعت 11 صبح با پخش سرود جمهوری عراق وزیر اطلاعات در صفحه تلویزیون ظاهر شد و گفت:
- صدام حسین پیام مهمی برای شما ملت عراق دارد به آن توجه فرمایید!
صدام ظاهر شد و پس از سلام و احوالپرسی، پیام شورای انقلاب عراق را از روی نوشته برای مردم خواند و گفت عراق از اراضی اشغالی ایران عقب نشینی نموده و اسرای جنگی آزاد خواهند شد. او عهد نامه 1975 ایران و عراق را رسما مورد پذیرش قرار داده بود. صدام تاکید کرد به صورت یک جانبه از 26 مرداد اسیران به تدریج آزاد خواهند شد و از ایران توقع دارد متعاقبا حسن نیت نشان داده و اسیران عراقی را آزاد کند. نگهبانان با شنیدن این خبر به اتاق لشگری آمدند و تبریک گفتند و آرزو کردند او جزء اولین کسانی باشد که آزاد می شود.
ساعت 12 ظهر گوینده اخبار سراسری با سخنگوی وزارت خارجه صحبت می کرد. سخنگو می گفت ما هم خبر عقب نشینی عراق و تبادل اسرا را از روی تلکس خبری دریافت کرده ایم ولی هنوز رسما در این مورد نامه ای به سفیر ایران در ژنو داده نشده و اگر چنین چیزی صحت داشته باشد ما از آن استقبال می کنیم. شب رادیو بی بی سی ارقام اسرای ایران و عراق را 110 هزار نفر ارزیابی کرد که از این مجموع 70 هزار نفر اسرای عراقی و 40 هزار نفر ایرانی بودند. با شنیدن این اخبار لشگری آرام و قرار نداشت و خود را در یک قدمی خاک کشورش می دید.
روز 26 مرداد فرارسید و اولین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و به وسیله دکتر حبیبی معاون اول رئیس جمهور مورد استقبال قرار گرفتند. اما لشگری در بین آنها نبود. حتی خبری هم که گویای این باشد که امروز یا فردا خواهد رفت، نبود. روزانه 4 تا 5 هزار اسیر بین دو کشور رد و بدل می شدند. پس از 20 روز 80 هزار اسیر تبادل شد ولی هنوز از اسم لشگری خبری نبود. او مرتب به نگهبانان و سروان ثابت می گفت پس من کی قرار است بروم؟ و آنها اظهار بی اطلاعی می کردند.
دو کشور اعلان کردند که تمام اسیران آزاد شده اند و اسیر دیگری وجود ندارد! واین خبر تمام دلخوشی لشگری را از او گرفت.
سه روز پس از جنگ چهل روزه غربی ها علیه عراق
جلوی پنجره نشسته بود و تلاش پرندگان را برای به دست آوردن غذا نظاره می کرد. سه روز پس از جنگ چهل روزه غربی ها علیه عراق رادیو اعلام کرد تمام اسیران غربی را با عزت و احترام آزاد می کند. لشگری به یاد خودش افتاد که پس از ده سال اسارت هیچ کس به فکر آزادی اش نیفتاده بود. آهی از ته دل کشید و با خود اندیشید مثل این که قسمت من از این دنیا فقط اسارت است!
با شروع جنگ خلیج فارس وضع غذا، نفت و برق بسیار خراب شده بود. غذا را فقط دو وعده می دادند که خیلی هم بی کیفیت بود. آب و برق هم مدام قطع می شد. سرما به قدری شدید بود که او مجبور بود هر چه لباس دارد روی هم بپوشد. یک روز که هوا به شدت سرد شده بود یکی از نگهبانان گفت در این نزدیکی جنگلی هست که درختان خشک بسیاری دارد اگر چوب تهیه کنیم می توانیم آتش خوبی داشته باشیم. لشگری سعی کرد این فکر را در نگهبان تقویت کند تا این که سرانجام دو نفر از آنها رفتند و دو کنده بزرگ آوردند. فرقونی در حیات بود که توی آن آتش روشن کردند و به داخل ساختمان بردند. نگهبانان موقع خواب مقداری زغال داخل سطل ریختند و آن را در اتاق لشگری گذاشتند. با توجه به این که تمام در و پنجره ها بسته بود گاز متصاعد شده از زغال تمام فضای اتاق را پر کرد. لشگری با صدای اذان بلند شد ناگهان سرش گیج رفت و زمین خورد. موقع زمین خوردن سرش به لبه کمد لباس برخورد کرد و شکست. پس از ده دقیقه در حالی که روی زمین افتاده بود و از سرش خون می رفت به هوش آمد و با لگد به در کوبید. نگهبان در را باز کرد و شمعی روشن نمود و رفت ولی او قدرت صدا زدن نگهبان را نداشت. پس از چند دقیقه نگهبان که دید لشگری از اتاق بیرون نیامده به داخل اتاق آمد و او را در آن وضعیت دید و بلافاصله بقیه نگهبانان را صدا زد. آنها فورا پنجره اتاق را باز کردند و سطل را بیرون بردند سپس سرش را پانسمان کرده و او را روی تخت خواباندند. صبح نگهبانان از او قول گرفتند که این مسئله را با سروان ثابت در میان نگذارد و او هم قول داد.
تغییر محل زندگی
عراق در جنگ چهل روزه متحمل خسارات فراوانی شده بود. همه جا ویران شده بود. پس از گذشت چهار ماه هنوز آب و برق قطع بود. تقریبا هر روز تشییع جنازه سربازان عراقی که توسط نیروهای غربی زنده به گور شده بودند صورت می گرفت. ترور شخصیت های سیاسی حزبی و نظامی شروع شده بود. هرج و مرج و فحشا همه جا بیداد می کرد. یکی از همین شب ها در نزدیکی محل زندگی لشگری تیراندازی شد. نگهبان ها بلافاصله مسلح شدند و بیرون رفتند و فورا موضوع را به رده های بالا گزارش دادند و آنها هم تصمیم گرفتند محل زندگی او را تغییر دهند.
محل جدید خانه ای بود متعلق به یکی از ایرانی های رانده شده از عراق که به دست استخبارات افتاده بود. اتاقی را که به او اختصاص داده بودند بیشتر شبیه انباری بود بدون پنجره و کولر. به محل جدید که آمده بودند تلویزیون نگهبان ها خراب شده بود و در آن شرایط آنها قادر به تعمیر آن نبودند لذا از او خواستند تلویزیونش را در اختیار آنها بگذارد. لشگری که چاره ای جز تسلیم نداشت سعی می کرد زمان پخش اخبار تلویزیون را بگیرد که اغلب موفق نمی شد چرا که آن ساعت مصادف بود با زمان فیلم دیدن نگهبانان. لذا به ارشد اعتراض کرد و گفت من در زمان معین تلویزیون را لازم دارم اما ارشد در جواب گفت:
- این جا من ارشد هستم و تمام وسایل از جمله خود تو در مسئولیت من هستی!
اعتراض او راه به جایی نبرد و آنها هر وقت از دیدن فیلم خسته می شدند تلویزیون را به او می دادند و او با وجود این که نمی توانست اخبار را بشنود ولی تلویزیون را می گرفت که آن را مال خود نکنند.
در گیری با ارشد نگهبانان
ساعت سه بامداد بود. با درد کلیه از خواب برخاست و دید که احتیاج به دستشویی دارد. هر چه کرد نتوانست خود را تا صبح کنترل کند لذا به ناچار در زد. کسی به او اعتنا نکرد او دوباره در زد و با داد و فریاد خواست که در را باز کنند. نگهبان ها به ناچار در انباری را باز کردند. وقتی برگشت ارشد نگهبانان که ابوردام نام داشت گفت:
- الان چه وقت در زدن بود؟ تو نباید در بزنی هر وقت ما خواستیم در را باز می کنیم!
از خود خواهی او خونش به جوش آمده بود و با عصبانیت گفت:
- اگر به شما باشد نمی خواهید 24 ساعت یک بار هم در را باز کنید. من هر وقت احتیاج به دستشویی و وضو گرفتن داشته باشم در می زنم و شما هم موظفید در را باز کنید!
بگو مگوی آنها بالا گرفت. ابوردام که سخت عصبانی شده بود لشگری را به داخل انباری (اتاقش) هل داد. او هم سیلی محکمی به گوش او نواخت. سر و صدا نگهبانان دیگر را نیز به آن جا کشانده بود. این کار لشگری برای ارشد بسیار گران آمده بود لذا دست برد و کلت کمری اش را بیرون آورد و در هوا گلنگدن کشید. خلاصه با دخالت بقیه لشگری را به داخل انباری انداختند و در را بستند. در این هنگام او با صدای بلند گفت:
- یک ساعت دیگر وقت نماز است و من باید بیایم بیرون وضو بگیرم!
یکی از نگهبانان از او خواست که ساکت شود و قول داد خودش در را برای او باز کند که البته به قولش هم وفا کرد.
صبح روز بعد ابوردام موضوع درگیری را برای مسئولان تشریح کرد و خواست که نماینده سرگرد ثابت برای بررسی بیاید. ستوانیار النمار از طرف سرگرد ثابت آمد و از لشگری خواست که موضوع را کامل برایش تعریف کند. لشگری گفت که هر شب ساعت 10 او را داخل اتاق می کنند و در را می بندند به طوری که فشار ادرار و درد کلیه باعث ناراحتی اعصابش شده. النمار حرف های او را تصدیق کرد و قول داد که برایش دکتر بفرستد. فردای آن روز دکتر به همراه یک سرگرد استخبارات آمد و پس از شنیدن شرح واقعه و معاینه، به ابوردام دستور داد که هر وقت حسین خواست به دستشویی برود در را برای او باز کنید و این بار هم به خواست خدا قضیه به نفع لشگری تمام شد.
استقامت در برابر پیشنهادهای وسوسه انگیز
ادامه یافتن تیراندازی در اطراف خانه ای که لشگری در آن زندانی بود باعث شد یکی از شب ها ساعت 2 بعد از نیمه شب او را به همراه 20 نفر محافظ با رعایت تمام مسائل حفاظتی بدون هیچ گونه سر و صدا به همان خانه ای که سال ها در آن زندانی بود برگردانند و لشگری هیچ وقت نتوانست بفهمد که این تیراندازی ها به چه منظور صورت می گرفت.
ابوردام ارشد نگهبانان که ماموریتش در آن جا تمام شده بود، جای خود را به ستوانیار سلمان داد که بسیار خوش برخورد بود و چند مدال به خاطر شجاعت هایش از دست صدام حسین گرفته بود. او به نگهبان ها دستور داده بود که هر وقت لشگری خواست می تواند به هواخوری برود و همچنین گفته بود اگر حسین (لشگری) از شما شکایتی بکند فورا شما را به یگان های پیاده منتقل می کنم!
در یکی از روزهایی که لشگری به هواخوری رفته بود، سلمان کنار او آمد و از رسم و رسوم ازدواج در ایران پرس و جو کرد. همچنین از او پرسید که آیا همسرش را دوست دارد؟ و درباره زنان و دختران عراقی چه نظری دارد؟ لشگری با تعجب جواب سوال های سلمان را داد. ناگهان سلمان گفت:
- آیا دوست داری یکی از دختران هشام همسایه بغلی مان را برایت خواستگاری کنم؟
لشگری سر به زیر انداخت و گفت:
- زن و بچه من در ایران منتظر من هستند.
سلمان جواب داد:
- تو پانزده سال است که این جایی و از زن و بچه ات خبر نداری فکر می کنی زنت به پای تو نشسته و ازدواج نکرده؟ به علاوه برفرض که تو برگشتی ایران، بعد از پانزده سال آن جا چه داری؟ باید در فقر و کمبود زندگی کنی اما اگر همین جا با یک دختر عراقی ازدواج کنی و در عراق بمانی با درجه بالایی که به تو خواهند داد می توانی در ارتش عراق خدمت کنی. این جا همه چیز به تو خواهند داد خانه ویلایی، ماشین شخصی و خلاصه همه چیز.
لشگری در حالی که از سخنان سلمان گیج شده بود گفت:
- سوال بزرگی از من کردی باید روی آن فکر کنم.
از صحبت های سلمان به این نتیجه رسیده بود که پیشنهاد او باید از طرف رده های بالا طراحی شده باشد. پیشنهاد او دو حالت داشت: اگر جدی می گفت و لشگری هم به خواسته هایش تن در می داد، در مقابل تاریخ و فرهنگ مردم ایران که 15 سال به عشق آنان در سخت ترین شرایط ایستادگی کرده بود مسئول بود و همچنین در مقابل زن و فرزندش که 15 سال برای برگشت او صبر کرده بودند نیز جوابی نداشت.
در حالت دوم عراقی ها برای فریب او و بهره گیری سیاسی و تبلیغی این پیشنهادها را مطرح کرده اند و مشخص بود که در این صورت پس از اتمام کارشان او را سر به نیست می کردند تا در آینده مشکل ساز نباشد. در هر دو حالت لشگری خود را از دست رفته و مورد لعن و نفرین ابدی خانواده و ملتش می دانست. پس بهتر دید در زندان های عراق بماند و بپوسد ولی هیچ گاه با پیشنهادهای آنها موافقت نکند.
وقتی سلمان از تصمیم او با خبر شد به طرق مختلف سعی کرد او را منصرف کند. لشگری که می دید سلمان دست بردار نیست از او پرسید:
- به نظر تو اسیران عراقی که در ایران پناهنده شده اند و ازدواج کرده اند کار خوبی کرده اند و تو از کارشان راضی هستی؟
سلمان لحظه ای تامل کرد و گفت:
- نه ... من از آنها بیزارم!
و لشگری با لبخند جواب داد:
- خب اگر من هم چنین کاری بکنم هموطنانم نسبت به من همین احساس را پیدا می کنند لذا خواهش می کنم دیگر راجع به این موضوع پا فشاری نکن.
اما سلمان با اصرار می گفت:
- اگر زن های عراقی را قبول نداری، می توانی با یکی از دخترهای مجاهد (منافقین) که ایرانی هستند ازدواج کنی و همین جا بمانی.
اما لشگری با عصبانیت جواب داد:
- این جور دخترها به درد من نمی خورند، اینها اسیر در اسیرند و زباله ای بیش نیستند.
با این جواب محکم سلمان امید خود را از دست داد و دیگر راجع به ازدواج او حرفی نزد.
روزها از پی هم می گذشت و لشگری چون پرنده ای در قفس گرفتار بود تا این که روزی سلمان با دستان پر از میوه و خرما به اتاقش آمد و گفت:
- با پیشنهاد جدیدی پیش تو آمده ام حالا باید فکر کنی و بپذیری! اگر به یکی از کشورهای شرقی یا غربی پناهنده سیاسی شوی، عراق کمک می کند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور می ریزند که تا آخر عمر تامین باشی، آن جا می توانی خانواده ات را هم پیش خود ت ببری.
لشگری باز هم مثل دفعات قبل نقشه دشمن را نقش بر آب کرد و گفت:
- ممنون دست شما درد نکند ولی من ترجیح می دهم در عراق زندانی باشم تا پناهنده سیاسی!
سلمان فریاد زد:
- فکر می کنی در ایران چه خبر است؟ چرا به فکر خودت نیستی؟
و لشگری جواب داد:
- نمی خواهم با این کار ننگ تاریخ را برای خود بخرم.
و در اعماق دل از این که توانسته بود در برابر وسوسه های شیطانی ایستادگی کند احساس غرور و رضایت می کرد.
مصاحبه ای که هیچ وقت از تلویزیون عراق پخش نشد!
روزی النمار نماینده سرهنگ ثابت، با مقداری میوه و سبزیجات و چند کتاب انگلیسی و فارسی پیش لشگری رفت و به او گفت قرار است از طرف تلویزیون با او مصاحبه کنند. لشگری با این شرط که جواب سوال ها را به اختیار بدهد، قبول کرد و فردای آن روز برای مصاحبه آمدند. قرار بود ابتدا از نحوه زندگی او فیلم برداری شود و سپس مصاحبه انجام گیرد. کار را با نماز صبح آغاز کردند. بدین ترتیب که بر خلاف همیشه که لشگری باید چندین بار نگهبانان را صدا می زد، آنها خود برای باز کردن در می آمدند. میز صبحانه را هم برای فیلم برداری تزیین کرده بودند و خلاصه بعد از ورزش داخل حیاط مبل گذاشتند و سوال های راجع به جنگ و اسارت کردند و از برنامه های تلویزیون پرسیدند و بعد از آن مصاحبه گر پرسید:
- آیا می دانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتاری می شود در حالی که شما این جا در بهترین شرایط زندگی می کنید؟
لشگری با قاطعیت جواب داد:
- من الان 15 سال است در زندان های شما اسیر هستم ولی هنوز به صلیب سرخ معرفی نشده ام و نمی گذارید با خانواده ام نامه نگاری کنم این چگونه رفتاری است؟ حتما تعداد زیادی از دوستان خلبان من هم مثل من مخفیانه زندانی هستند شما به این شرایط می گویید خوب؟
مصاحبه گر که انتظار چنین جوابی را نداشت، با عصبانیت درباره آغاز کننده جنگ سوال کرد و لشگری جواب داد:
- طبق بیانیه سازمان ملل با توجه به حمله همه جانبه زمینی، دریایی و هوایی عراق به ایران در 31 / 6 / 1359عراق آغاز کننده جنگ است.
مصاحبه گر که می دید لشگری هیچ نرمشی نشان نمی دهد، از او خواست که پیامی برای ملت ایران بدهد و او هم مصاحبه را با دعوت همه به صبر و بردباری و رسانیدن سلام به هموطنان و همسر و خانواده اش تمام کرد.
بعد از این ماجرا، لشگری دو ماه برای پخش این مصاحبه از تلویزیون عراق روز شماری کرد ولی هیچ گاه این مصاحبه پخش نشد، تا این که روزی سرهنگ ثابت به دیدن او آمد و اطلاع داد که آن مصاحبه قرار بود برای صدام برده شود ولی اشکالی در صدای فیلم وجود داشت لذا چهار نفر از سرلشکرهای صدام حسین آمده اند تا مصاحبه را تکرار کنند! لشگری چاره ای نداشت. لباس پوشید، موی سرش را مرتب کرد و همراه سرهنگ ثابت وارد سالن شد. چهار سرلشکر و یک سرگرد و مترجم و فیلم بردار و چند راننده و محافظ در سالن حضور داشتند. با ورود او، یکی از سرلشکرها ضمن احوالپرسی گفت که قرار است این مصاحبه برای صدام حسین برده شود و خواهش کرد لشگری از کمبودها و مشکلات چیزی نگوید و قول داد بعد از مصاحبه خودش به شخصه بنشیند و تمام حرف های لشگری را گوش داده و مشکلاتش را برطرف کند. سوالات مصاحبه مانند دفعه پیش راجع به محل سقوط، تاریخ اسارت، مشخصات فردی و در آخر پیام برای خانواده بود.
پس از اتمام مصاحبه سرلشکر از او خواست تا مشکلاتش را بگوید و او توضیح داد که در این پانزده سال هیچ گونه وسیله ارتباطی با ایران نداشته و رادیویی هم که در اختیارش گذاشته اند مال خود او نیست. وضع غذا خوب نبوده و مهم ترین مشکلش عدم نامه نگاری با خانواده اش می باشد. سرلشکر دستور داد همه احتیاجات او را به جز نامه نگاری با خانواده که آن هم در اختیار شخص صدام بود، رفع کنند و همچنین دستور داد ماهیانه مبلغ بیشتری برایش خرج کنند.
قبل از رفتن، سرلشکر دوباره پیشنهاد ازدواج با یک دختر عراقی یا ایرانی را مطرح کرد و لشگری خیلی متین فقط لبخند زد و سکوت کرد و متوجه شد که سلمان بیهوده این حرف ها را نمی زد بلکه از بالا دستور داشته!
بعد از این ماجرا وضع او کمی بهتر شد. حالا رسما یک رادیو داشت که کسی نمی توانست از او بگیرد. چند جلد کتاب و لباس زیر برایش آوردند و پول بیشتری برای خرید میوه در نظر گرفتند. داشتن یک رادیوی مستقل در اسارت یعنی همه چیز و لشگری از این که خداوند چنین عنایتی را به او ارزانی داشته بسیار خوشحال بود. او دیگر به راحتی قادر بود اخبار رادیوهای ایران را دریافت کند و بدین ترتیب روحیه خود را حفظ کرده و خود را بین مردم کشورش حس کند.
http://iranian-airforce.blogfa.com/post-142.aspx
-------------------------------------------------------
برچسبها: سرلشگر حسین لشکری, سیدالاسراء, آيتالله خامنهاي, نظامیان ایرانی
