خدیجه مصدق 25 آذر 1306 مطابق با 17 دسامبر 1923 در تهران به دنیا آمد و 29 اردیبهشت 1382 مطابق با 19 می 2003 دیده از جهان فرو بست.
خدیجه مصدق آخرین قربانی رضاخان :
هفته نامه جامعه پویا - مسعود کاظمی: کم نیستند کسانی که در تاریخ معاصر ایران به دلیل جایگاه خانوادگی یا اجتماعی و سیاسی آدم های مهمی بوده اند؛ اما کمترین ردی از آنها یافت می شود. از آغاز که تصمیم گرفتم درباره زندگی و زمانه گمشدگان بنویسم و نوری درون تاریکخانه تاریخ بیندازم، خانواده مرحوم مصدق را برای شروع انتخاب کردم؛ آن هم به خاطر دختر سوم و آخرش خدیجه یا به قول خودشان «خدوج».
بدون شک محمد مصدق یکی از مهم ترین شخصیت های سیاسی تاریخ معاصر ایران است و به تبع آن خانواده اش نیز اهمیت دارند. فعالیت های سیاسی پدر بر زندگی فرزندان تاثیر مستقیم گذاشت اما حکایت دختران کمی متفاوت تر از دو پسر او بود. آن دو دختر بزرگ تر را ابتدا نوشتم تا به دردانه مصدق برسم؛ دختری که کودتای 28 مرداد (که شاید بزرگ ترین واقعه زندگی مصدق باشد) را ندیده و آن زمان اصلا در ایران نبوده است؛ اما قربانی اصلی ظلم پهلوی پدر و پسر به پدرش بود.
دردی که خدیجه از رنج پدرش در سال 1319 متحمل شد تا حدود 60 سال همراهش بود. خدیجه مصدق 25 آذر 1306 مطابق با 17 دسامبر 1923 در تهران به دنیا آمد و 29 اردیبهشت 1382 مطابق با 19 می 2003 دیده از جهان فرو بست. او بیش از دو خواهر بزرگ ترش مورد توجه تاریخ قرار گرفته است؛ اما این توجه نه از برای فعالیت هایی بود که نداشته، بلکه به دلیل ظلمی بوده که بر او رفته است. خدیجه حدود 50 سال از عمر خود را در بیمارستانی روانی در سوئیس گذراند.

یک روز نحس تابستان
«روز داغی بود؛ وسط تابستان 1319. مصدق به تهران آمده بود. او، زهرا، خدیجه و مجید (نوه مصدق فرزند ضیاء اشرف) توی ویلایی اجاره ای بودند در شمیران، وسط دامنه های کوهستان البرز. آن زمان شمیران هیچ شبیه جنگل پر از برج الانش نبود. در واقع هنوز جزئی از تهران هم نشده بود. روستایی بود و جمعیت اندک پراکنده ای داشت و فقط رولزرویس رضاشاه سکوت و آرامشش را به هم می زد.
خانواده مصدق ساکن چندتایی اتاق بودند با اسباب و اثاثیه ای ساده توی باغی بزرگ که وسطش آلاچیقی داشت کنار استخری، برای صرف غذا و تفریح و تفرج – گرگ و میش غروب بود که رییس پلیس محل و دوتا پاسبان رسیدند دم درِ باغ. نوکر خانه گفت «آقا خانه نیستند»؛ اما سر آخر زیر بار رفت که این طور نیست و گفت توی آلاچیق منتظر بمانند تا مصدق بیاید. مصدق وارد آلاچیق که شد، گفت «تمام ده سال گذشته را منتظرتان بودم.»
پلیس ها ازش خواستند با ماشین خودش همراه شان بیاید و هر چه یادداشت و سند در آنجا دارد، با خودش بیاورد. قرار شد بروند خانه وسط شهرشان در خیابان کاخ، چندتایی سند دیگر را بردارند و بعد بروند به اداره پلیس. قرار شد آنها نگاهی به نوشته های مصدق بیندازند، چندتایی سوال ازش بپرسند و بگذارند بروند.
مصدق حرف های اطمینان بخش پلیس ها را باور نکرد، اگرچه وقتی داشت می رفت، عین شان را برای همسرش تکرار کرد. احتمالا چندتایی عامل در بازداشت مصدق نقش داشتند، همه شان هم مرتبط با نوع روابط و ارتباطات واقعی یا منتسب او با خارجی ها، روابط و ارتباطاتی که رضاشاه را نگران می کرد و آزار می داد. شاید مصدق اشتباه کرده بود که خانمی فرانسوی برای تدریس خصوصی به مجید و خدیجه استخدام کرده بود. محتمل است سفر برلینش شک برانگیخته باشد.»
آنچه نقل شد بخشی از کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه نگار و محقق بریتانیایی است: «ایرانی میهن پرست، محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی». این کتاب بر اساس یافته ها و اسناد منتشر شده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشورها به شرح زندگی سیاسی مصدق می پردازد. بخش مهمی از روایت کتاب درباره خدیجه است.

او در ادامه این بخش از کتاب می نویسد: «بعد از دستگیری مصدق، به خانواده اش دستور دادند برای زندانی غذا و لباس اضافی ببرند و آنها هم دوباره از شمیران نقل مکان کردند به خیابان کاخ تا به او نزدیک تر باشند.
روند درمانی ناامید کننده در ایران
کریستوفر دی بلیگ در ادامه کتاب خود و درباره روند بیماری و درمان خدیجه می نویسد: «تصمیم این شد که خدیجه برود شمال شهر به خانه عمویش در شمیران تا پیش دختر عمویش باشد که تقریبا هم سنش بود و با هم نزدیک و صمیمی بودند؛ اما این هم جواب نداد. چند روز بعدتر دم سحر دربان باغ ناگهان از جا پرید، وقتی دید هیبتی کوچک که فقط لباس خواب تنش است دارد باغ را به سمت دروازه اش می دود که به خیابان می رسد. تلاش جمعی دربان و چندتایی آدم دیگر بود که مانع بیرون رفتن او شد.
باقی اوقات کسانی می رفتند به او سر می زدند. اعضای خانواده می آمدند به دیدنش و اگر آرام و خلقش خوش بود، می بردندش بیرون ماشین سواری یا پیاده روی. این کار بعضی وقت ها خوب جواب می داد و خدیجه با روحیه خوب بر می گشت اما تشنج هایش قابل پیش بینی نبودند. یک بار زهرا گفت دخترش دیگر خوب شده، فقط چون دختر از وضعیتی وخیم به حال طبیعی برگشته بود.»
دست آخر تصمیم خانواده مصدق این شد که او را برای ادامه درمان به سوییس اعزام کنند. دی بلیگ در این باره تصریح می کند: «سال 1947 او را به درمانگاهی در سوییس فرستادند، جایی که پزشکانش مهربان بودند و داروها خوب بود. جایی که می توانست در محیطی مطبوع زندگی کند و مجید عزیزش (فرزند ضیاء اشرف و نوه مصدق) به او سر بزند. سر آخر جراحی برش مغزی که پزشکان آمریکایی به مصدق و غلامحسین پیشنهاد داده بودند روی خدیجه انجام شد؛ بعدش افسوسی تلخ بر تصمیم شان خوردند چون این عمل دیگر آخرین برق چشم های خدیجه را هم ازش گرفت.»
اقامت در بیمارستان روانی
غلامحسین، فرزند ارشد مصدق در کتاب «در کنار پدرم» که اولین بار در سال 1369 منتشر شد، درباره اتفاقی که برای خدیجه رخ داده، نوشت: «هنگامی که پدر را طناب پیچ کرده و دست و پایش را گرفته بودند تا به اتومبیل برسانند، خدیجه خواهر 13 ساله ام که از چگونگی دستگیری پدر و مسافرت اجباری او خبر داشت، در کنار ساختمان زندان، انتظار دیدار او را می کشید. مادرم در مقابل اصرار توأم با عجز و لابه خواهرمان، او را همراه مستخدم ما، آنجا فرستاده بود. خدیجه دختری زرنگ، باهوش و مهربان بود، با پدرم انس و الفت داشت.

عمل جراحی نافرجام
شیرین سمیعی، همسر سابق محمود، نوه مصدق در کتاب «در خلوت مصدق» با اشاره به خدیجه می نویسد: «ضیاء اشرف به خواهرش خدیجه، کوچک ترین دختر مصدق که همگان در خانواده او را خدوج می نامیدند، علاقه وافری داشت و هر زمان که به سوئیس می آمد، او را می دید. این دختر بیمار و در بیمارستانی در نوشاتل به سر می برد و ضیاء اشرف به دستور پدرش به امور بیمارستان او رسیدگی می کرد.
روزهای یکشنبه اغلب به دیدارش می رفتیم. به خاطر عمل جراحی که سال ها پیش به پیشنهاد برادرش غلامحسین خان بر روی مغزش انجام گرفته بود، بسیار آرام می نمود. کم حرف بود و مدت زمان کوتاهی با ما می نشست و سپس می رفت. زود خسته می شد و بیشترین خاطراتش به دوران پیش از عمل جراحی باز می گشت.
روایت «عبدالمجید بیات» از خاله اش
بیست و نهم فروردین 1391 عبدالمجید بیات، فرزند ضیاء اشرف دختر ارشد مصدق، رنج نامه ای درباره خاله اش منتشر کرد. به گزارش ایسنا مجید بیات در بخشی از نوشته خود می گوید: «بیماری خدیجه در سال 1319 بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهده عینی بازداشت خودکامه پدر و شرایطی که ماموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقه کویری بیرجند اعزام می کردند، به وجود آمد، چرا که علاقه عمیقی به پدرش دکتر محمد مصدق داشت. من شخصا در کنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحب منصبان شهربانی به دایی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم و پشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطه شهربانی، شاهد این صحنه تاثرانگیزی شدیم.
روایت دیگری در ذکر این ماجرا، از کتاب خاطرات دایی دیگر بنده دکتر غلامحسین مصدق نقل شده است که به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار نیست. در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیدا دگرگون شد و از آن پس متاسفانه حالت عصبی و پریشانی وی ادامه یافت. بر اثر شیوه خشن معالجه، پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق در تهران آن زمان (شوک الکتریکی و تزریق بی پروای انسولین) و زندانی بودن پدر، احوال خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.»
او در ادامه می نویسد: «در سال 1947 برای تحصیل عازم سوییس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءاالسلطنه مادربزرگم نیز به منظور معالجه او به من پیوستند. خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص تحت مراقبت پزشکی و معالجه قرار گرفت. نوسان های روانی خدیجه به صورتی بود که پزشکان نوشاتل با امید به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عملی که پزشکان نوشاتل مناسب حال خدیجه نمی دانستند در برن انجام شد اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محکوم به ماندن در آسایشگاه گردید.
در بازگشت به آسایشگاه پرفارژیه (Prefargier) که موسسه ای معظم و شناخته شده بود تا با داشتن پرستار خصوصی به نام مادموازل بوم (Baum) که می توانست سالی دو بار همراه وی به تعطیلات و گردش برود، در آسایش و رفاه اما سکون و سکوت خویش زندگی کرد.»
مجید شرح حال خاله اش را این گونه ادامه می دهد: «در ماه یک یا دو بار به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل می رفتم. از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال می شد ولی نمی خواست از پدر و مادرش صحبت شود و اگر در سوییس نبودم، دوستان سوییسی ام به جای من به او سر می زدند. از گفتگو خسته می شد لذا بنا بر تجربه ناشی از شرایط روانی او قرار بر این شده بود حتی الامکان کسانی که به دیدارشان عادت نداشت از او عیادت نکنند. او شکلات دوست داشت و سیگار می کشید که مرتب برایش ارسال می شد.

مخارج بیمارستان
مصدق در زمان حیات خود وضعیت مالی مناسبی داشت و در وصیت نامه اش نیز برای تامین مخارج خدیجه برنامه ریزی مناسبی انجام داده بود. سرهنگ جلیل بزرگمهر، وکیل مرحوم مصدق در صفحه 131 کتاب «خاطرات جلیل بزرگمهر از امور شخصی و خانوادگی مصدق» می نویسد: «دکتر مصدق به موازات رسیدگی به امور وصیت و وکالت و قیمومیت دخترش از تنظیم برنامه ای جهت تقسیم غیرمنقول و املاک واقع در ناحیه ساوجبلاغ از محال کرج که متعلق به فرزندان بود و او با حق وکالت اداره املاک را داشت، غفلت نمی کرد.
بیانیه سفارت ایران در سوییس
در اواخر عمر خدیجه کم کم فضای اطلاع رسانی جهانی نیز در حال تغییر بود؛ گسترش اینترنت موجب شد کمی از فراموشی انسان ها جلوگیری شود. عده ای از ایرانیان نسبت به وضعیت او معترض شدند و ادعا داشتند دولت ایران به وضعیت خدیجه، آخرین فرزند قهرمان ملی شدن صنعت نفت بی توجه است. در پی انتشار برخی مطالب در این باره و شرایط اسفبار خدیجه در آسایشگاهی در سوییس، سفارت ایران در این کشور بیانیه ای صادر کرد.
در بیانیه سفارت ایران در برن آمده بود: «اخیرا در فضای مجازی در خصوص سرکار خانم خدیجه مصدق فرزند مرحوم دکتر محمد مصدق نخست وزیر پیشین ایران مطالبی منتشر شده که با توجه به اطلاعات نادرست موجود در آن، بخش مطبوعاتی سفارت جمهوری اسلامی ایران موارد ذیل را برای اطلاع عموم و روشنگری اعلام می دارد. خانم خدیجه مصدق در تاریخ 29 اردیبهشت 1382 در 80 سالگی در شهر نوشاتل سوییس دار فانی را وداع گفته و در همان شهر به خاک سپرده شده است.
خدیجه بر صحنه تئاتر
پس از مرگ غریبانه خدیجه، اوایل سال 95 نمایشی به نام «راپورت های شبانه دکتر مصدق» در ایران روی صحنه رفت. رویا میرعلمی در گفتگو با باشگاه خبرنگاران جوان درباره این نمایش گفته بود: «این نمایش به برهه یک هفته قبل از 28 مرداد از زندگی دکتر مصدق می پردازد و آنچه من از متن و داستان متوجه شدم، همه چیز مستند است و من هم نقش خدیجه دختر مصدق را بازی می کنم. آن چیزی که من روی صحنه اجرا می کنم، ارتباط خدیجه با پدرش یعنی دکتر مصدق است. البته بیشتر این نوع ارتباط تخیل نویسنده بوده. هر چند من تحقیقاتی هم درباره دختر دکتر مصدق داشتم و ایشان در آن برهه زندگی بسیار سخت و دشواری داشتند.
در آن دوران زندگی دختر دکتر مصدق آن قدر سخت و وحشتناک است که از نظر روحی وضعیتش روز به روز بدتر خواهد شد به نوعی که در بیمارستانی در خارج از کشور بستری می شود و همانجا هم از دنیا می رود.»
او در ادامه تصریح کرده بود: «آن چیزی که گفتم مستندات زندگی دختر مصدق است اما در این نمایش، نویسنده این نقش را دراماتیک و جذاب تر روایت کرده. البته به بخش های سخت زندگی خدیجه در اجرا اشاره هایی دارد.»
به هر روی خدیجه چشم از جهان فرو بسته بود و این توجهات، دیگر حواشی موضوع بود. آنچه مسلم است، سرگذشت آخرین فرزند محمد مصدق دردناک تر از آن بود که در تصور بسیاری بگنجد، شاید او واپسین قربانی رضاخان بود .
به نام یك ایرانی دلسوخته كه از این آسایشگاه بازدید كرده و از نزدیك باخدیجه به گفتگو نشسته است،به شرح این دیدار می پردازم.در جستجو برای یافتن خاطرههایی از مصدق،در سویس خانه ای را پیدا می كنم كه مصدق دوران دانشجویی اشرا در آن گذرانده است.می كوشم اطلاعات بیشتری كسب كنم كه می شنوم دختر وی
خدیجه مصدق،آخرین و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملی،سالهاست كه در آسایشگاه بیماران روانی نوشاتل،به هزینه ی دولت سویس در نهایت فقر و تنگدستی به زندگی ادامه می دهد.
بالاخره با آسایشگاه بیماران روحی تماس می گیرم.با بی اعتنایی پرستاری مواجه می شوم كه می پرسد:"چه نسبتی با وی دارید؟"می كوشم برای وی توضیح دهم كه "پدر این بانوی سالمند نخست وزیر ملی ایران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطرمیلیون ها ایرانی نمی رود و به همین دلیل است كه می خواهم دختر وی را ببینم."پرستار با لحنی استهزاء آمیز می خندد و از پشت تلفن می گوید پس چرا ایرانیان از این دختر قهرمان ملی سراغ نمی گیرند و بالاخره می گوید باید از پزشك معالج وی اجازه بگیرم.پس از چند لحظه اجازه ی ملاقات دهد.می پرسم چه چیز هایی لازم دارد تا برایش تهیه كنم و قرار ساعت 5 بعداز ظهر را می گذارم.
در وقت تعیین شده به آسایشگاه سالمندان می روم.به دفتر می روم و می گویم برای ملاقات چه كسی آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتی می دهد.چند لحظه بعد پرستار با بانویی سالخورده كه باید بین 60 تا 70 سال داشته باشد،وارد می شود.به طرفش می روم و به او ادای احترام می كنم.احساس می كنم این ادای احترام از جانب میلیون ها ایرانی تقدیممصدق می شود كه هنوز خاطره ی فداكاری های او را فراموش نكرده اند.پرستار
با بغضی جانسوز در گلو به دفتر آسایشگاه بر می گردم،دسته گل را به پرستارمی دهم.می گوید:"چه شانسی!"
از علت بیماری اش می پرسم و پاسخ می شنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدقدر 28 مرداد 32 و زندانی شدن، چون دختر بسیار حساسی بوده و پدرش را خیلی دوست داشته،دچار اختلالروانی می شود.
از این پرستار می پرسم هزینه نگهداریش چگونه تأمین می گردد؟پاسخ او مثلپتكی بر سرم فرود می آید.هیچ كس برای وی پولی نمی فرستد."تمام اعضایخانواده ی او مرده اند.ما به سفارت ایراناطلاع دادیم و از آنها خواستیم كه مخارج وی را تأمین كنند،ولی قبول نكردند و پاسخی ندادند.در حال حاضرآسایشگاه بر خلاف رسم جاری خود علاوه بر تحمل مخارج وی ماهانه حدود صدفرانك هم به وی می پردازد تا اگر چیز خاصی لازم داشته باشد تهیه كند."پرستار اضافه می كند من تعجب می كنم"ایران یك كشورثروتمند است و همین حالا هم دولت ایران دارد یك رستوران 6 میلیون فرانكی در ژنو می سازد،ولی برایش دشوار است هزینه ی یك بیمار رابپردازد.مگر شما نمی گویید پدر وی نخست وزیر بزرگی در تاریخ ایران بودهاست؟!"
با قلبی پر از اندوه از آسایشگاه خارج می شوم.كنار دریاچه به ساحل چشم میدوزم.به یاد مردی می افتم كه در دوران نخست وزیری اش حتی از دریافت حقوقماهانه خود داری می كرد.
به هر حال واقعیت این است كه هم اكنون خدیجه مصدق در شرایط نامساعد اما با وقار و آرامش در یك آسایشگاه روانی بدون هیچ گونه در آمدی در سویس روزگار می گذراند و مهمان دولتی بیگانه می باشد.
به یاد خاله ام خدیجه مصدق
زندهياد خديجه مصدق در 25 آذرماه 1320 مطابق با 17 دسامبر 1923 در تهران به دنيا آمد و روز 29 ارديبهشت 1382 مطابق با 19 مه 2003 ديده از جهان فرو بست. بيماري خديجه در سال 1319 بر اثر شوك شديد عصبي كه مشاهده عيني بازداشت خودكامه پدر و شرايطي كه ماموران شهرباني وقت با قهر و غلبه و خشونت ايشان را به زندان منطقه كويري بيرجند اعزام ميكردند به وجود آمد، چرا كه علاقه عميقي به پدرش دكتر محمد مصدق داشت.
عبدالمجید بیات
ماهنامه گزارش/شماره237/ خرداد و تیر ماه 1391
در نهمين سال پايان زندگي پر رنج او
زندهياد خديجه مصدق در 25 آذرماه 1320 مطابق با 17 دسامبر 1923 در تهران به دنيا آمد و روز 29 ارديبهشت 1382 مطابق با 19 مه 2003 ديده از جهان فرو بست.بيماري خديجه در سال 1319 بر اثر شوك شديد عصبي كه مشاهده عيني بازداشت خودكامه پدر و شرايطي كه ماموران شهرباني وقت با قهر و غلبه و خشونت ايشان را به زندان منطقه كويري بيرجند اعزام ميكردند به وجود آمد، چرا كه علاقه عميقي به پدرش دكتر محمد مصدق داشت.
من شخصا در كنار او شاهد اين صحنه بودم. با اطلاعي كه دوستي از صاحبمنصبان شهرباني به دايي اينجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ايشان و مادرم ضياء اشرف، خديجه و من به شهرباني شتافتيم و پشت شمشادهاي مشرف به در بزرگ ماشينرو پشت محوطه شهرباني، شاهد اين صحنه تاثرآور شديم.
روايت ديگري در ذكر اين ماجرا، از كتاب خاطرات دايي ديگر بنده، دكتر غلامحسين مصدق نقل شده است كه به علت سهو راوي و ويراستار از دقت لازم برخوردار نيست. (1)
در راه بازگشت به منزل حال خديجه شديدا دگرگون شد و از آن پس متأسفانه حالت عصبي و پريشاني وي ادامه يافت.
بر اثر شيوه خشن معالجه پريشاني و افسردگي (دپرسيون)، عميق در تهران آن زمان (شوك الكتريكي و تزريق بيپرواي انسولين) و زنداني بودن پدر، احوال خديجه به تدريج به وخامت گراييد.
با پايان جنگ جهاني دوم و باز شدن راه اروپا در سال 1947 براي تحصيل عازم سوييس شدم. چندي بعد خديجه و خانم ضياءالسلطنه مادر بزرگم نيز به منظور معالجه وي به من پيوستند.
خديجه در آسايشگاه واقع در نيون (نزديك ژنو) و سپس در آسايشگاه ديگري در نوشاتل در شرايطي مناسب با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشكي و معالجه قرار گرفت.
نوسانهاي رواني خديجه به صورتي بود كه پزشكان نوشاتل با اميد به بهبود طي چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عمل جراحي ناموفق و بعدها مردود «لوبوتومي» كه پزشكان نوشاتل مناسب حال خديجه نميدانستند در برن انجام شد. خديجه زنده ماند، اما برايش زمان متوقف شد و بقيه عمر محكوم به ماندن در آسايشگاه گرديد.
در بازگشت به پرفارژيه (Prefargier) كه موسسهاي معظم و شناخته شده بود تا مقطع انقلاب با داشتن پرستار خصوصي به نام مادموازل بوم (Baum) كه ميتوانست سالي دو بار همراه وي به تعطيلات و گردش برود. در آسايش و رفاه اما سكون و سكوت خويش زندگي كرد.
هر هفت نامهاي كوتاه حاكي از سلامت فاميل از طرف مادرم يا من همراه با مبلغ پنجاه فرانك سوييس جهت پول جيب براي او ارسال ميشد. خديجه نيز نامهها را به فارسي پاسخ داده و هر از چندگاه نيز كارتي كوتاه و يكسان براي پدر و مادرش مينوشت. به اين سياق:
«مامان و پاپاي عزيزم
اميدوارم سلامت باشيد، از حال من خواسته باشيد سلامتم. ملالي نيست جز دوري شما...»
كه نمونههايي از نامهها در آرشيو بنياد مصدق موجود است.
هر ماه يك يا دو بار، به ديدار خديجه به آسايشگاه نوشاتل ميرفتم از ديدنم و دريافت هدايا خوشحال ميشد ولي نميخواست از پدر و مادرش صحبت شود. و اگر در سوييس نبودم دوستان سوييسيام به جا من به او سر ميزند. از گفتگو خسته ميشد. لذا، بنابر تجربه ناشي از شرايط رواني او، قرار بر اين شده بود، حتيالامكان كساني كه به ديدارشان عادت نداشت، از او عيادت نكنند. او شكلات دوست داشت و سيگار ميكشيد كه مرتب برايش ارسال ميشد.
با بر هم ريختن اوضاع در ايران و شروع جنگ ايران و عراق وضع خديجه نيز مختل شد. عايدي او، اجاره بهاي دو ساختمان بود كه كاملا وصول نميشد. دو ساختماني كه دكتر مصدق براي پرداخت هزينههاي او خريده بود كه پس از خديجه بنابر سند مالكيت به عنوان مال وقف به بيمارستان نجميه برسد. به علاوه دكتر مصدق طي وصيتنامهاي رسمي ولايت خديجه را، به ترتيب سن، بر عهده اولاد خود قرار داده بود كه سپس، به همان ترتيب، بر عهده نوادهاش قرار گيرد. پس از وفات ايشان، مادرم خانم ضياءاشرف ولايت را به عهده گرفت و نهايتا با درگذشت بقيه اولاد بر عهده من قرار گرفت.
بالا رفتن بيقاعده قيمت ارز هم قوز بالاي قوز شد. به آسايشگاه پرفارژييه بدهكار شديم. در اين ميان مادموازل بوم نيز فوت كرد و خديجه همدم شفيق خويش را از دست داد. با نبود امكان مالي استخدام جايگزين ميسر نشد. لذا خديجه با ساير بيماران بيش از گذشته محشور شد.
با وقف بودن دارايي ايشان (دو ساختمان مذكور)، امكان تبديل به احسن نيز وجود نداشت. تا سال 1985 حساب آسايشگاه از تهران به هر زحمتي كه بود به تدريج تصفيه شد. ولي از آنجا كه شرايط تغيير نكرد، بدهي بزرگي روي هم انباشته شد. بالاخره اينجانب تعهد نمودم هزينه آسايشگاه را بپردازم. پس از فوت مادرم در تهران خانه مسكوني او را كه پدرش به وي بخشيده بود در اولين فرصت اضطرارا به ثمن بخس فروخته و توانستم با تعديل بدهي و حذف بهره ديركرد با موافقت آسايشگاه حساب آسايشگاه پرفارژيه را بالاخره تصفيه كنم.
از آن پس نيز، عوايد خديجه تا پايان عمر، با مشكل وصول ميشد و كافي هم نبود. از اين رو من شخصا مخارج، حوايج شخصي و هزينههاي او را كه بر ذمه من بود، پرداختم.
(1) اطلاعات آقاي بيات در اين خصوص دست اول بوده و آنچه در كتاب «در كنار پدرم، مصدق» شادروان دكتر غلامحسين مصدق آمده به نقل از اقوام و خويشاوندان دكتر محمد مصدق بوده است.
ژنو- 18 آوريل 2012/ 29 فروردين 1391
http://www.gozaresh.com/fa/contents/1525/%D8%A8%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D8%AF%DB%8C%D8%AC%D9%87-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D9%82
برچسبها: دكتر محمد مصدق, دکتر غلامحسین مصدق, شیرین سمیعی, خدیجه مصدق